مآخذ قصص و تمثيلات بوستان و گلستان سعدي (2)
8ـ هر آن طفل کو جور آموزگار
(بوستان ،165)
نظير از ابراهيم بن شَکله
مَن لَم يُؤدِّبهُ والداهُ
اَدَّبَهُ اللّيلُ و النّهارُ
(ابن عبد ربّه، عقد الفريد،1259/2؛ زمخشري به ابومحلم منسوب ساخته ،ربيع الأبرار،395/5؛عنصر المعالي به صورت نثر آورده، قابوسنامه ،135)
بسنجيد با تمثيلي که ثعالبي نقل کرده (التمثيل و المحاضره،154): اَدَّبَهُ الَّيلُ و النّهارُ مَن لَم يُؤدِّبُه وَالداهُ
نظير از عنصر المعالي (قابوسنامه ،135): مَن لَم يُؤدِّبهُ الأبَوَان،يُؤدِّبهُ المَلَوان
9ـ يکي مال مردم به تلبيس خورد
چو برخاست، لعنت بر ابليس کرد
چنين گفت ابليس اندر رهي
که هرگز نديدم چنين ابلهي
تو را با من است اي فلان، آشتي
چرا تيغ پيکار برداشتي؟
(بوستان ،190)
نظير: عمربن عبدالعزيز: لا تکُن مِمَّن يَلعَنُ ابليسَ في العَلانيه و يطيعُهُ في السِّرّ (التمثيل و المحاضره ،33؛ربيع الآبرار،503/2).
عمربن عبدالعزيز: لا تکُن مِمَّن يَلعَنُ ابليسَ فِي العَلانِيَه و اَنتَ صَديقُه في السِّرّ (الحکمه الخالده،146؛ احياء60/3)
و قال وُهيب: اتّق اللهَ لا تَسُبَّ ابليسُ في العَلانيه و اَنت صَديقُه في السِّرّ(أبي نعيم اصفهاني، حليه الاولياء و طبقات الأصفياء163/8؛ ربيع الأبرار ،387/4).
عن وهيب قال: اتّق الله اَ ن تَسُبَّ ابليسَ في العَلانيه و اَنت صَديقُه في السِّرِّ (ابن جوزي ،صفه الصفوه،382).
10ـ با سيه دل چه سود گفتن وعظ؟
نرود ميخ آهنين در سنگ
(گلستان 93)
نظير: لا يَنجِعُ الوَعظُ في قُلوُبِ القاسِيَه کَما لَا يَزکُو البَذرُ فِي الأرضِ الجاسِيَه (محاضرات الادباء،133/1): «همان گونه که بذر در زمين سخت نمي رويد، پند و اندرز هم در سنگدلان تأثير نمي گذارد».
نظير: يَنبُو الوَعظُ عَنهُ نُبُوَّ السَّيفِ عَنِ الصَّفا(ميداني،مجمع الامثال ،429/2).
11ـ يکي از بزرگان، بادي مخالف در شکم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت. بي اختيار از وي جدا شد. گفت: اي دوستان مرا در آنچه کرده ام اختياري نبود و بزه اي بر من ننوشتند و راحتي به من رسيد؛ شما هم به کرم مغذور داريد و به عفو درگذاريد (گلستان ،99)
نظير:اُفلِتَت من مُعاوِيَه رِيحٌ علي المِنبَرِ، فقال: يا أيُّهَا النّاس، إنَّ اللهَ خَلَقَ أبداناً و جعَلَ فيها أرواحاً فما تَمالَکَ النّاسُ أن تَخرُج مِنهُم. فقامَ صَعصَعَهُ بنُ صوحان، فقال: أمّا بَعدُ فإنَّ خُروُجَ الأرواحِ في المُتَوَضَّئاتِ سُنَّةٌ وَ عَلَي المَنابِرِ بِدعَةٌ وَأستَغفِرُ اللهَ لِي وَ لَکُم (ربيع الأبرار ،172/5). ترجمه: بادي از معاويه بر روي منبر رها شد، سپس معاويه گفت: اي مردم، همانا خداوند جسم ها را آفريد و در آن جانها را قرار داد، و مردم در برابر خارج شدن بادها اختياري ندارند. پس صعصعه بن صوحان برخاست و گفت: پس از حمد و ثناي خداوند، بدرستي که خارج شدن بادها در وضوگاه ها سنّت است و بر روي منبرها بدعت، و از خدا براي خودم و شما آمرزش مي طلبم.
12ـ زن بد در سراي مرد نکو
هم در اين عالم است دوزخ او
زينهار از قرين بد، زنهار!
وَ قَنا رَبَّنا عَذابَ النّار
(گلستان ،100)
بسنجيد با گفتاري از حضرت علي(ع): اَلحَسَنَهُ فِي الدُّنيا اَلمَرأهُ الصّالحهُ و في الأخِرَه الحَوراءُ و عَذابُ النّارِ اِمراَةُ السّوءُ (زمخشري، الکشّاف عن حقائق غوامض التنزيل 248/1)
امير المؤمنين (ع) روايت کرده اند که گفت:حسنه دنيا، زني صالحه است و حسنه آخرت، حورالعين است؛ وَقِنا عَذابَ النّار (سوره بقره،2/آيه 201) مراد به اين عذاب دوزخ، زن بد است (ابوالفتوح رازي،تفسير 510/1)
علي بن ابي طالب(ع) گفت: حسنه اين جهاني هم جفت شايسته است و آن جهاني حوراء بهشتي و عذاب آتش که از آن مي پرهيز خواهند هم جفت بد است در دنيا (کشف الأسرار،453/1)
(حکيمي را) گفتند: از دوزخ هيچ چيز در دنيا هست؟ گفت: آري، زن زشت روي، چرب گوي (و) بد خويِ بي دين (ابن قضاعي،تر ک الإطناب في شرح الشهاب،686/2)
13ـ يکي را از علماي راسخ پرسيدند که چه فرمايي در نان وقف؟ گفت: اگر نان از بهر جمعيت خاطر مي ستاند، حلال است و اگر جمع از بهر نان مي نشيند، حرام.
نان از براي کُنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان، نه کنج عبادت براي نان
(گلستان ،103-102)
نظير: يکي از بزرگان و توانگران، صدقه خويش جز به صوفيان ندادي و گفتي که: «اين قومي اند که ايشان را هيچ همّت نيست جز خداي تعالي. چون ايشان را حاجتي بود، انديشه ايشان پراکنده شود. و من چون دلي را به حضرت برم، دوست تر دارم از مراعات صد دل که همّت وي دنيا بود» اين سخن، جنيد را حکايت کردند، گفت: «اين سخن وليّي است از اوليا ي خداي تعالي» (غزّالي کيمياي سعادت،201/1-200؛احياء،377/1؛ترجمه احياء،480/1، مکّي قوت القلوب في معامله المحبوب،187/2؛عطار تذکره الاولياء،377-376)
14ـ صاحبدلي به مدرسه آمد زخانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طريق
گفتم: ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار کردي از ان ،اين فريق را
گفت: آن گليم خويش به در مي برد زموج
وين جهد مي کند که بگيرد غريق را
(گلستان ،104)
نظير:قالَ اَنوشروان: رَاَيتُ في مَنامي رَجُلاً يَعدو وَ الماءُ خَلفَهُ يُنادِيِه فَعَبر بِاَنَّهُ رَجُلٌ يَفِرُّ مِنَ العِلمِ وَ عالِمٌ يُنادِيِهِ لِيُفِيدَهُ و هُوَ يَمتَنِعُ مِنه (محاضرات الادباء52/1)ترجمه: انوشيروان گفت: در خواب، مردي را ديدم که مي دويد، در حالي که پشت سرش آب قرار داشت، او را ندا مي زدند؛ پس او عبور کرد و گذشت، به سبب آنکه او مردي بود که از علم و دانش مي گريخت، و عالمي او را ندا مي کرد تا به او فايده برساند، در حالي که آن مرد (گريزنده از علم) از خواسته عالم امتناع مي کرد.
15ـ يکي از صاحبدلان زور آزمايي را ديد به هم بر آمده و در خشم شده و کف بر دماغ آورده، گفت: اين را چه شده است؟ گفتند: فلان دشنامش داد. گفت: اين فرومايه هزار من سنگ! بر مي دارد و طاقت سخني نمي آرد!
لاف سر پنجگي و دعوي مردي بگذار
عاجز نفس فرومايه، چه مردي، چه زني
گرت از دست بر آيد، دهني شيرين کن
مردي آن نيست که مشتي بزني بر دهني
(گلستان،6-105)
نظير: پيغامبر به مدينه مي گذشت، جوانان سنگ بر مي گرفتند، گفت: اين چيست؟ گفتند: يا رسول الله، بدين پيدا گردد که از ما کي به زورتر ست. گفت: بي اين شما را بگويم که از شما که به زورتر است. گفتند: بلي يا رسول الله! گفت: «مَن يَملِکُ نَفسَهُ عِند الغَضَبِ» آنکه بر خويشتن قادر باشد به گاه خشم(ترک الإطناب،709/2)
نظير: در پيش رسول(ص)، مردي را مي ستودند که: فلان عظيم با قوّت مرديست. گفت: چگونه؟ گفتند: با هر که کشتي گيرد، او را بيفکند و با هم کس برآيد. رسول(ص)، گفت: قوي و مردانه آن باشد که با خشم خويش برآيد، نه آنکه کسي را بيفکند (غزّالي ،نصيحه الملوک،43-42).
نظير: مصطفي(ص)، بر قومي بگذشت و ايشان سنگي نهاده بودند و به نوبت بر مي گرفتند، پرسيد که اين چيست؟ گفتند: يا رسول الله! هذا حَجَرُ الأشِدّاءُ. سنگي است که اهل قوّت، خويشتن را به حمل آن بيازمايند. فرمود که: من شما را بگويم که کدام مرد قوّت زياد دارد. گفتند: بلي يا رسول الله گفت: آنکس که در حال غضب خشم خود فرو خورد و دست مکافات در آستين محابات کشد (کرماني، عقد العلي للموقف الاعلي،81، به تصحيح و اهتمام علي محمد عامري نائيني).
سعدُ بنُ ابي وقّاص: مَرَّ رَسُولُ اللهِ (ص)، بِاُناسٍ يَتَجاذُونَ مِهراساً فَقالَ: اَتَحسَبُون اَنَّ الشّدَّه في حَملِ الحِجَارَه إنَّمَا الشِّدَّه فِيَّ أن يَمتَلِيءَ أحَدُکُم غَيظاً ثُمَّ يَغلِبُهُ (ربيع الابرار ،303/2)
وَ مَرَّ النَّبِيُّ(ص)، بِقَومٍ يَربَعُون حَجَراً، فقالَ: اَلا اُخبِرُکُم بِاَشَدَّکُم؟ مَن مَلَک َ نَفسَهُ عِندَ الغَضَبِ (محاضرات الادباء ،223/1؛ ثعالبي،ثمار القلوب ،35)
16ـ ديدم گل تازه چند دسته
بر گنبدي از گياه بسته
گفتم: چه بوَد گياه ناچيز
تا در صف گل نشيند او نيز؟
بگريست گياه و گفت: خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
من بنده حضرت کريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بي هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آن که بضاعتي ندارم
سرمايه طاعتي ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند
رسم است که مالکان تحرير
آزاد کنند بنده پير
اي بار خداي عالم آراي
بر بنده پير خود ببخشاي
سعدي ره کعبه رضا گير
اي مرد خدا، ره خدا گير
بدبخت کسي که سر بتابد
زين در، که دري دگر نيابد
(گلستان ،8-107)
اشاره به حکايت لقمان سرخسي دارد (اسرارالتوحيد،24/1): چنانکه شيخ ما (ابوسعيد) گفت، قَدَّسَ اللهُ رُوحَهُ العَزيز، که: «در ابتدا لقمان مردي مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنوني در وي پديد آمد و از رتبت افتاد گفتند: لقمان! آن چه بود؟ و اين چيست؟ گفت: هر چند بندگي بيش کردم مي بايست، درماندم. گفتم: الهي! پادشاهان را چون بنده اي پير شود آزادش کنند، تو پادشاهي عزيزي، در بندگي تو پير گشتم آزادم کن. ندا شنيدم که يا لقمان! آزادت کردم و نشان آزادي اين بود که عقل از وي فراگرفت.» و شيخ ما بسيار گفته است که: «لقمان آزاد کرده خداست از امر و نهي.»
عطار هم آن را به شعر سروده (منطق الطير، 405-404، شفيعي کدکني):
گفت لقمان سرخسي ک «اي اله
پيرم و سرگشته و گم کرده راه
بنده اي کو پير شد شادش کنند
پس خَطَش بدهند و آزادش کنند
من کنون در بندگيت اي پادشاه
همچو برفي کرده ام موي سياه
بنده اي بس غم کشم، شاديم بخش
پير گشتم، خط آزاديم بخش
هاتفي گفت: اي حرم را خاصِ خاص
هر که او از بندگي خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکليفش به هم
ترک گير اين هر دو درنِه قدم
گفت: الاهي بس تو را خواهم مدام
عقل و تکليفم نبايد والسّلام
17ـ خوردن براي زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زيستن از بهر خوردن است
(گلستان ،111)
نظير: قيل لِجالينوس: اِنَّک تُقِلُّ مِنَ الطَّعام؛ قال غَرَضِي مِن الطَّعام اَن آکلَ لِإحيَاء وَ غَرَضُ غَيرِي مِنَ الطَّعامِ اَن يَحيا لِيَأکلَ. و کسي به او (جالينوس) گفت که: در خوردن طعام تقليل مي نمايي؟ جواب داد که: غرض من از خوردن، زنده بودن است، نه از زنده بودن، خوردن (عيون الاخبار،295/؛ قوت القلوب،320/3؛ اشکوري، محبوب القلوب ،191؛ ترجمه محبوب القلوب 135).
قيل لِبقراطَ: ما لکَ تُقِلُّ الاکلَ جِدّاً؟ قال: إنّي اِنَّما آکُلَ لِأحيائ و غَيري يَحيا لِيَاکُلَ (عقد الفريد ،318/6)
او (بقراط) گفت: مي خوريم تا زنده باشيم، نه آنکه زنده ايم که بخوريم (ابن عبي صيبعه، عيون الأنباء في طبقات الأطباء به کوشش و ترجمه سيدجعفر غضبان و محمود نجم آبادي 66/؛ محبوب القلوب ،183؛ترجمه محبوب القلوب ،119عبّادي، مناقب الصّوفيِه 47-46).
قيل لَهُ (لسقراط): بِأيِّ خِصلَهٍ تَتَفَضَّلُ عَلي اَهلِ زَمانِکَ؟ فقال: بِاَنَّ غَرَضَهُم فِي الحَياه اَن يَأکُلُوا و غَرَضي فِي الاکلِ اَن اَحيا (نثر الدّر،23/7).
(ديوجانس) گفت: بسياري از مردمان مرادشان از زيستن خوردن است، و مراد من از خوردن اين است که توانم زيست (ترجمه نزهه الأرواح ،229).
قال افلاطون: نَحنُ نَعِيشُ عَيشاً طَبيعيّاً کَي نَعيِشَ عَيشاً عَقليّاً فَيَنبَغي اَن يَکُونَ قَصدُنا لَلعِشِ العَقلِيِّ و لا نُعطِي القُوَّه الطَّبيعيَّهَ شيئاً اَکثَرَ ممّا تَدعوا الَيهِ الضَّروره (توحيدي، البصائر و الذخائر،82/4).
قيل لبعض الحکماء: لِمَ لا تَأکُلُ طَيِّباتِ الطَّعامِ؟ قال: لِأنّي اُحِبُّ اَن أعيِشَ عَيشاً عَقلِيّاً وَ النّاسُ اَن يَعِيشوُا عَيشاً بَهيميّاً (الحکمه الخالده،161).
منبع:پايگاه نور- ش 13
/ن