نگاهي به زندگي چهار مادر سينماي ايران
فخري خوروش
خوروش در اواخر دهه ي چهل، به همراه موج نو سينماي ايران، بار ديگر به سينما بازگشت و در فيلم هاي مختلفي بازي کرد که تعداد اين فيلم ها تا سال 1365 بيست و شش فيلم بود. وي چندين سريال تلويزيوني شاخص از جمله سريال تلويزيوني «تراژدي امير کبير» و ايفاي نقش «مهد عليا» توسط او در اين سريال از جمله آثار درخور توجه کارنامه هنري خوروش در سالهاي پس از انقلاب است.
از فيلم هاي اوست: يک بوس کوچولو(1384)، مه بانو (1380)، مردي از جنس بلور (1377)، شيرين و فرهاد (1374)، بگذار زندگي کنم (1365)، تفنگ شکسته (1364)، ستاره دنباله دار (1364)، تاراج (1363)، صاعقه (1363)، مترسک (1362)، دادا (1361) و ...
خاطره اي از فخري خوروش
آن هنگام حدود بيست سال داشتم.
در صحنه اي از نمايش، قرار بود با يک «هفت تير»، مردي را تهديد کنم. اين صحنه در پرده ي دوم نمايش اتفاق مي افتاد.
وارد صحنه شدم. خودم را به ميز مرد «تهديد شونده» رساندم، اما... فکر مي کنيد چه شد؟ دست در جيبم کردم. هفت تير نبود. هفت تير را پيدا نکردم ! چه کار بايد مي کردم؟ هول برم داشت اما خودم را نباختم. لحظه اي انديشيدم. سپس با همان حال و به صورت في البداهه ديالوگي از خودم گفتم و به سمت در سن برگشتم. دستم را از پشت داخل کردم. يافتم! حالا گرماي هفت تير را حس مي کردم. آرام گرفتم. آن را برداشتم و با خودم تا نزديک ميز بردم. فکر مي کردم حتماً بايد تا نزديک ميز برسم و بعد تهديد کنم!
شهلا رياحي
شهلا رياحي بعدها در سينما نيز در حکم منجي بوده و باعث رونق فيلم هاي فارسي مي شد. وي با اسماعيل رياحي نويسنده و کارگردان سينما ازدواج کرد و از تئاتر به سينما کشيده شد. او با فيلم خواب هاي طلايي، فيلمي از معزالديوان فکري در سال 1330 به جمع بازيگران سينماي ايران پيوست و تا نيمه ي اول دهه ي چهل، با بازي در فيلم هايي چون دزد عشق (اسماعيل کوشان-1331)، عشق بزرگ (جعفري -1341)، عروس دهکده (ناصر ملک مطيعي-1341) و جاده ي مرگ (اسماعيل رياحي-1342) معمولاً ايفاگر نقش اول زن بود و در بيشتر اين فيلم ها نيز در نقش زنان معصوم و فداکار و سنتي، و زنان شکنده و رنجيده ظاهر مي شد.
اما از سال 1334 به دنبال موفقيت تجاري فيلم «گنج قارون» فيلم هاي ايراني بيشتر ساختار کاباره اي پيدا کردند. در چنين جوي، بازيگران زن يا مي بايست به بازي در فيلم هاي کاباره اي تن مي دادند، يا اين که سينماي ايران را ترک مي کردند. اما شهلا با راهنمايي شوهرش اسماعيل رياحي، راه سومي را انتخاب کرد و در شرايطي که هنوز جوان بود، به کمک گريم در نقش مادران کهنسال ظاهر شد. اين اتفاق سال هاي انقلاب هم همراه او بود و رياحي در فيلم ها نقش مادر را بازي مي کرد.
شهلا رياحي نخستين کارگردان زن سينماي ايران بود. او فيلم مرجان را در سال 1335 ساخت و خود نيز نقش اول آن را بر عهده داشت.
خانه خراب، گلنار، مرگ پلنگ، بچه هاي طلاق، تيغ آفتاب، دو فيلم با يک بليط، راه و بي راه، دلشدگان، دلاوران کوچه ي دلگشا، روياي نيمه شب تابستان، مي خواهم زنده بمانم و... از فيلم هايي است که او در آن به ايفاي نقش پرداخته است.
خاطره اي از شهلا رياحي
باري، من تحمل اين کارسنگين را به حساب نيروي جواني گذاشتم. تا اين که سالها بعد و درسال 74 که از جواني خيلي فاصله گرفته بودم، نظير همان فشردگي در کار برايم رخ داد. ساخت فيلم سينمايي «سلام به انتظار» و سريال تلويزيوني «بر سر دو راهي» همزمان و با شتاب پيش مي رفت و من در هر دو بازي داشتم. اين شتاب سبب شد که طي سه روز و سه شب فقط پنج ساعت فرصت خواب داشته باشم. اين کار سنگين را هم به راحتي تحمل کردم. آن وقت فهميدم که به جز جواني نيروي ديگري هست که چنين توان و تحملي براي کار به من مي دهد و آن عشق و علاقه اي است که به کار و هنرم دارم. من تا امروز هم به خاطر علاقه به کارم زنده ام و زندگي را در کنار خانواده با رضايت و آرامش مي گذرانم و از خداوند بزرگ براي همه آرزوي عاقبت به خيري دارم.
مهري وداديان
مهري وداديان آن گونه که خودش مي گويد خيلي زود نقش «مادر» را بازي کرده است. از همان سال هاي جواني در نقش مادران گوناگون حضور داشته است خاطرات خوشي از سال هاي فعاليت اش در سينما دارد.
تماشاگران سه نسل از مهري وداديان خاطرات زيادي دارند. آن ها همواره او را براي بازي در سينما و تلويزيون تشويق کرده اند، وداديان گفت: «همين تشويق هاي مردم بود که مرا سر پا نگه داشت. الآن هم به من محبت دارند. از من مي خواهند که برگردم کار کنم. مردم ما واقعاً هنرشناس هستند. حتماً از طرف من از مردم خوب ايران تشکر کنيد!»
تنگسير، تنگنا، رگبار، چلچراغ، خاطرخواه، قلندر، خداحافظ، رفيق، صبح، روز چهارم، زيرپوست شب، شوهر آهو خانم و.... از فيلمهايي است که وداديان در آنها به ايفاي نقش پرداخته است.
وداديان بعد از انقلاب کمتر کار سينمايي انجام داده است و بيشتر در تلويزيون و سريالهاي تلويزيوني حضور داشته است.
او بعد از انقلاب علاوه بر سريال ها در فيلم هاي سينمايي گلهاي داودي، رابطه، سيمرغ، صعود، دلشدگان، افسانه آه، کميته مجازات و... به ايفاي نقش پرداخته است.
خاطره اي از مهري وداديان
در مجله ي ديگري هم که صفحه ي هنري آن زير نظر «عباس پهلوان» بود، در مورد فيلم « شوهر آهو خانم» و نقش من مطالبي نوشته شده بود. از بيمارستان که بيرون آمدم، روزي در خيابان به «داوود ملاپور» برخوردم. با همان خنده ي هميشگي اش گفت: «دخترجان کجايي؟ پرويز دوايي به دنبالت مي گردد!» و همان روز مرا به دفتر مجله برد.
پرويز دوايي خيلي از من استقبال کرد. من مشکلاتم را برايش گفتم. نامه اي به من داد که به دفتر «ميناسيان» مراجعه کنم نمي دانستم در نامه چه نوشته شده بود. ولي وقتي با ميناسيان صحبت کردم و نامه را به او دادم، پيشنهاد کرد نقش يک مادر را در فيلمي که در دست تهيه داشت، بازي مي کنم و من پذيرفتم. اين، اولين فيلمي بود که در آن نقش مادر را بازي مي کردم، اما از آن پس براي هميشه در قالب مادر باقي ماندم.
پروين دخت يزدانيان
«پروين دخت يزدانيان» در سال 1302 در نجف آباد اصفهان متولد شد. وي مادر «کيومرث پوراحمد» کارگردان سينما است. او حضور در جلوي دوربين را از سال 1370 با مجموعه «قصه هاي مجيد» و آغاز بازي در سينما را از سال 1371 با «صبح روز بعد» که هر دو به کارگرداني پسرش بود آغاز کرد.
فيلم هايي که بي بي در آن بازي کرده عبارتند از:
خواهران غريب (1374)، مهريه بي بي (1373)، نان و شعر (1372)، سفرنامه ي شيراز(1371)، صبح روز بعد (1371)، شرم (1370).
خاطره اي از پروين دخت يزدانيان
پدر بچه ها، اول راه دستش نبود که من توي فيلم بازي کنم. نگران بود که حالا مردم چه مي گويند. اما بعد کم کم راضي شد. چون ديد که غريبه نيست و کار خانوادگي ست بالاخره قبول کردم. چون دلم مي خواست به کار پسرم هم کمکي کنم کيومرث با ويديو مرا امتحان کرد. چند تا از قصه هاي کتاب مجيد را خوانده بودم. پسرم در نقش مجيد بازي کرد و من هم در نقش بي بي و مقداري از داستان «خواب نما» را بازي کرديم، آنجا که مجيد مي گويد خواب ديده و من مي ترسم و گريه مي کنم و مثل آدمهاي ديوانه مي شوم. پسرم نوار ويديو را برد تهران تا به دوستانش نشان بدهد. بعد گفت که من براي بازي مناسبم. کيومرث مي گفت: «چون تو مادر مني، من نبايد به تنهايي تصميم بگيرم که نگويند رابطه ي مادر و فرزندي دخيل بوده است».
سه تا فيلم که تمام شد، اول بهار بود. پدر بچه ها کمي پا درد داشت، بعد، دردش زياد شد و کار فيلم برداري را تعطيل کردند. پدر بچه ها هم نگران بود و هي به کيومرث مي گفت: «پس چرا فيلمبرداري نمي کنيد؟»
خلاصه کار به بيمارستان کشيد چه شب ها و روزهايي را سر کرديم بچه ها مثل پروانه دور پدرشان مي چرخيدند. خدا حفظشان کند. عاقبت هم- خب ديگر- بي بي در فيلم خواب نما مي گويد: «همين است ديگر آدم يک روز به دنيا مي آيد، يک روز هم از دنيا مي رود... فقط يک بدي مي ماند و يک خوبي».
پدر بچه ها رفت. پنجاه سال با هم زندگي کرده بوديم؛ يک عمر! پس از او ديگر زندگي برايم معني نداشت. نمي دانم اگر کار فيلم برداري نبود، چطور سر مي کردم. راستي راستي کار خدا بود که توي فيلمي بازي کنم و مجبور باشم که سرگرم باشم. يادم مي آيد پس از مرگ پدر بچه ها، اولين فيلمي که شروع کرديم «خواب نما» بود و باز يادم مي آيد که در اين فيلم هم آدم عزيزي مي مرد.
منبع:نشريه جوانان امروز- ش 2076
/ن