لطايف قرآني

روزي، پيرزني به حضرت محمد(ص)گفت: «از خداوند بخواهيد، که مرا به بهشت ببرد!» پيامبر خدا فرمودند: «پيرزن ها به بهشت نمي روند!» پيرزن شروع به گريستن نمود. حضرت (ص) تبسم کرده و فرمودند: مگر سخن خداوند را نشنيده اي که: (انا انشاناهن انشاء فجعلناهن ابکارا) (سوره واقعه آيه36 و 35).
شنبه، 29 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لطايف قرآني

لطايف قرآني
لطايف قرآني


 






 
پيرزن به بهشت نمي رود!
روزي، پيرزني به حضرت محمد(ص)گفت: «از خداوند بخواهيد، که مرا به بهشت ببرد!»
پيامبر خدا فرمودند: «پيرزن ها به بهشت نمي روند!»
پيرزن شروع به گريستن نمود. حضرت (ص) تبسم کرده و فرمودند: مگر سخن خداوند را نشنيده اي که: (انا انشاناهن انشاء فجعلناهن ابکارا) (سوره واقعه آيه36 و 35). «يعني، زنان در بهشت، به صورت دوشيزگان جوان درمي آيند». يعني، پيرزنان، جوان مي شوند و سپس، داخل بهشت مي گردند.
عصا که مالم آدم نبود!
شخصي در زمان قديم که قرآن مي نوشت. به اين آيه رسيد که: (عصي آدم ربه فغوي). فکر کرد و گفت: اين آيه غلط است. پس نوشت: «عصا موسي ربه» بعد گفت: عصا که مال آدم نبود، مال موسي بود!
علي به من گفت: سلاماً!
مهدي عباسي، سومين خليفه عباسي بود. او، پسر منحرفي به نام «ابراهيم» داشت که نسبت به حضرت علي(ع) کينه خاصي داشت. وي، روزي نزد مأمون، خليفه عباسي آمد و به او گفت: در خواب، علي(ع) را ديدم که با هم راه مي رفتيم، تا به پلي رسيدم. او، مرا در عبور از پل، مقدم داشت. من به او گفتم: تو ادعا مي کني که امير بر مردم هستي؛ ولي، ما از تو به مقام پادشاهي سزاوارتريم. او به من پاسخ رسايي نداد. مأمون گفت آن حضرت به تو چه پاسخي داد؟ ابراهيم گفت: چند بار به من سلام کرد و گفت: سلاماً... سلاماً.
مأمون گفت: او، تو را ناداني که قابل پاسخ نيستي، معرفي کرده است، چرا که قرآن در توصيف بندگان خاص خود، مي فرمايد: (و عبادالرحمن الذين يمشون علي الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً) (بندگان خاص خداوند رحمان، کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي که جاهلان آنها را مخاطب سازند، به آنها سلام مي گويند و با بي اعتنايي و بزرگواري مي گذرند.)
اگر نوح نمي رود!
پيشنمازي در نماز، پس از حمد، سوره نوح را مي خواند. در همان آيه اول (انا ارسلنا نوحا) (ما نوح را فرستاديم) بازماند و بيش از آن، به ياد نياورد.
اعرابي- که حوصله اش سر رفته بود- گفت: اگر نوح نمي رود، ديگري را بفرست و ما را باز رهان!
آيا اطمينان نداري!
همسايه «اصمعي»، از او چند درهم قرض کرد. روزي، اصمعي به او گفت: آيا به ياد قرضت هستي؟
همسايه گفت: بله! آيا تو به من اطمنيان نداري؟
اصمعي گفت: چرا. مطمئنم؛ اما مگر نشنيده اي که حضرت ابراهيم(ع)، به پروردگارش ايمان داشت و خداوند از او پرسيد: (اولم تومن) (مگر ايمان نياورده اي؟).
ابراهيم پاسخ داد: (بلي ولکن ليطمئن قلبي). چرا. ولي مي خواهم قلبم آرامش يابد.»
منبع:نشريه بشارت- ش77



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.