گلگشت در شعر و انديشه ي حافظ
درباره ي حافظ، زندگي او، مذهب و مشرب او، اينکه قرآن را به چند روايت از حفظ داشته است، اينکه صوفي بوده يا نبوده است، اينکه سني بوده است و يا شيعه بوده است، اينکه در دربار پادشاهان آل مظفر جيره خوار بوده است يا نبوده است، اينکه شرابخواره بوده است يا نبوده است، اينکه در سير و سلوک عرفان مذهبي راهسپر بوده است و بمقاماتي رسيده است يا رندي لاابالي بوده و چهار تکبير زده بر همه ي آنچه که هست، بخصوص در شصت سال اخير کتابها و مقالات بي شماري پرداخته اند. گروهي آن گروهي اين پسنديده اند. تضاد آراء و عقائد و اختلاف نظرهاي محققان و شارحان و ناشران و مفسران و اديبان و اهل ادب و شعر و قافيه و عرفان و تصوف و مذهب و فلسفه تا بدانجا کشيده شده است که در زمان ما هم اکنون مکتبي به نام «حافظ شناسي» جان گرفت و هر عالم و عارف و اديب ليبي از جهات و نقطه نظرهاي مختلف پاي در اين دائره ي وسيع نهاده است و نقشي و رنگي و خيالي بر لوح دانش و بينش زده است، و فارسي زبان و ترک و تازي گوي و فرهنگي لسان همه و همه در اين راه رهسپر گشته اند. اما اين بحث بي انتها جز در بازار اديبان و شاعران و فيلسوفان و عارفان و مدعيان اينگونه علوم رواج ندارد و شيفتگان حافظ و دلبستگان باو و عاشقان کرامت موسيقي دل انگيز شعر او معتقدين به حافظ لسان الغيب يعني مردمان عوام بي سواد يا کم سواد روستائي و شهري نه آن مباحث پرهياهو را مي خوانند و نه درک مي کنند و نه بدانها دلخوش دارند و حتي نه از آنها اطلاعي به دست دارند.
اما کار دکتر رياحي چيز ديگري است. او تحقيقش را بر اوضاع اجتماعي و تاريخي و تحولات روحي و فشارهاي حکومتي روزگار حافظ و پيش از او گذاشته. او حافظ را همدردي از مردمان قرون اعصار ديده و در احوال آن حافظ و مردمان همدرد او بتحقيق برخاسته و بنابراين به نتايجي رسيده است که دلنشين تر از تمام آن مشروحات و کتب و نقدها و تحقيق ها و تفحص هاي علامانه و مدعيانه ي ديگران است. استاد رياحي حافظ را نه صوفي مي داند و نه مشرع و نه متحجر و قشري و نه لاابالي و نه باده خواري مست لا يعقل و بي بند و بار و بي غم، نه بازاري و زرپرست مي داند و نه گدا و حکومت نشيني محتاج يک لقمه نان، نه درباري مي داند و نه ضد ارباب مسند رياست و حکومت. نه دستي مي بوسد و نه دستش را مي بوسند. نه به آسماني فکر مي کند و نه از غيب و خداي آسمان يکسره بريده است.
رياحي ديوان حافظ را جز فرهنگ مردم ايران و جز انديشه ي ايراني نمي داند. انديشه ي زندگي کردن و به سامان زندگي کردن آنرا از هيچ مکتب و قشري غير از مکتب و مشرب واقعي و طبيعي و حقيقي فرهنگ و فلسفه ي آرامش بخش و نشاط انگيز و چاره ساز ايراني نمي بيند و همه جا سعي کافي دارد که حافظ را يک ايراني انديشمند پر درد و خسته دلي بيابد که از درد مردم روزگارش دردمند و از رنج و بلاي آنها در رنج و بلاست. و هيچ اميدي جز به تدبير ايرانيان آزاده ي مردم دوست ندارد که خداي ايران را هم ياور آن آزادگان مي داند، يا دست کم آرزوي ياري خداي ايران به آن رادمردان آزاده ي فارسي گوي دارد.
در اين کتاب فرخنده راي استاد رياحي مؤلف هوشمند و محقق مشهور ادب فارسي هم مانند ساير محققان در پي ريشه شناسي تعبيرات و امثال و حکم ها- معاني لغات، کنايات و استعارات، صحت يا عدم صحت ضبط نسخه بدلها و استنادها و استنتاجات ساير محققان و شارحان و ناشران هست و بي گمان کمتر از ديگران توفيق دستيابي به نتايج صحيح ندارد. امّا آنچه در کار دکتر رياحي در اين مقوله تازگي دارد و مورد توجه دستيابي به نتايج صحيح ندارد. اما آنچه در کاردکتر رياحي در اين مقوله تازگي دارد و مورد توجه ديگر حافظ شناسان قرار نگرفته است، استناد و استنتاج از متون نثر فارسي کهن است که با روشني و دقت و بصيرت از کتب منثور کهن استنتاج عالمانه نموده است. توجه حافظ به شاهنامه ي فردوسي و الهام او و يا توارد ذهن او از شاهکار جاويدان ادب پارسي ايران زمين يعني شاهنامه ي فردوسي خود از نکته هاي بديع و تازه ياب کتاب دکتر رياحي است که شايد تا بامروزکسي بدان توجه نکرده باشد. براي سلامت و توفيق دکتر رياحي جز آرزومندي مايه اي و چيزي ندارم تا بتقديم رسانم و از زبان فردوسي بزرگ بديشان عرض مي کنم.
دي و فرودينت خجسته بواد در هر بدي بر تو بسته بواد
اينک گوشه هايي از نوشته دکتر رياحي را مي خوانيم:
«عظمت حافظ، و امتياز او بر شاعران پيش از او در اين است که شعر حافظ مظهر عصيان بر ضد يکنواختي و يکدستي تحميل کرده ي عباسيان است. حافظ حکيمي که بر ضد فرهنگ قالبي و سنن تحميلي و ظلم و جور روزگار خود عصيان کرده، و هنرش در اين است که انديشه هاي خود را با چنان لطف و افسوني بيان کرده که قبول خاطر عمومي يافته و در عين حال دستگاه جور هم نتوانسته است گزندي به او برساند.
سخن حافظ محصول روزگاري است که بعد از تحولات، حالا ديگر شاعر اندکي آزادتر مي انديشيد، و جرأت مي کرد گاهي به طنز و افسوس ناروائيها را، اگرچه در پرده ي ابهام و ايهام ،به ياد انتقاد گيرد.
حافظ در برابر ستم و ريا و سالوس و ظاهرپرستي تنها نيست، «رند» را هم در کنار دارد. رند حافظ آفريده ي خيال او نيست. تصويري است از ايراني زيرک و روشن بين نکته دان و ژرف انديش عصر او، راوي خوش بيان طنز و افسوس و انکار شاعر در برابر ريا و دروغ و فريب، و قهرمان پيکار با بيداد و ستم و غارتگري و رندسوزي حاکم بر زمانه ي او، زيرکي و حکمت آموزي او گاهي بهلول ديوانه ي فرزانه يا لقمان حکيم را به ياد مي آورد. اصلاً چرا نگوئيم عبيد زاکاني شاعر همان عصر است با لطائف رندانه ي حکمت آميزش.» (از صفحات 57 و 58 و 59 کتاب).
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد کر کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد
گفت آن يار کزو گشت سردار بلند جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد
آنچه در دلهاي ساده ي عوام جاخوش مي کند، نه تنها به سادگي جاي نمي پردازد، بلکه با گذشت زمان استوارتر و ريشه دار تر هم مي شود. مرد عامي کتاب نمي خواند، اهل بحث هم نيست که باور داشتهاي خود را به محل نقد بزند. تا زنده است معتقد به چيزي است که ازپدر و مادر گرفته، و هر چه هم فکر مي کند دلائل و قرائن تازه اي بر صحت آن مي يابد. چنين بود که بعد از سقوط خلافت بغداد، عامه ي مردم در ظلمت و تعصبات خود ماندند، و غوغاي عوام جانشين تعصب حاکم فرموده شد. اکثر اميراني هم که يکي بعد از ديگري قدرت را به دست مي گرفتند خود از ميان عوام برخاسته بودند، و به ندرت مرد فرهيخته ي روشن بيني به قدرت مي رسيد. برخي نهادها هم که هنوز به روال شيوه هاي پيشين البته با پشتيباني کمتر به کار خود مشغول بودند، ادامه دهنده ي سياست عباسي بودند. مثلاً خود حافظ در چنان مدرسه هايي درس خوانده بود، و ظاهراً در انها تدريس هم مي کرد. اين است که در سخن او تعبيرات مدرسه اي فراوان مي بينيم و غزلهاي ملمعي ساخته که نشانه ي تأثير آن مدرسه هاست. با اينهمه سياست حاکم استمرار نداشت و با تغيير و تبديل ايران و وزيران در تبدل و تحول بود. سخن حافظ آئينه ي اين تحولات و ورق گرداني ليل و نهار و به هم خوردن دفتر ايام در عصر اوست. و همين نکته ي تنوع دلپذيري بدان داده است. مثلاً وقتي شاه شيخ ابواسحاق فرمانروائي شيراز را به دست مي گرفت، آزادگان و اهل ذوق و انديشه نفس راحتي مي کشيدند. اما خاتم فيرزه ي بواسحاقي اگرچه خوش مي درخشيد، ولي دولت مستعجل بود. بعد از او امير مبارز مظفري (معروف به محتسب) بر تخت نشست، او رسم و راه غزنوي و سلجوقي را تازه کرد و از المعتضد بالله عباسي که در مصر ادعاي خلافت داشت عهد و لوا گرفت. نفسها در سينه ها حبس شده بود و حافظ مي سرود:
گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد مشکل حکايتي است که تقرير مي کنند
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش که ساز شرع از اين افسانه بي قانون نخواهد شد
نوبت به پسرش شاه شجاع که مي رسيد، باز هم هاتف غيبي مژده ها به گوش شاعر مي رسانيد:
به صوت چنگ بگوئيم آن حکايت ها که از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش
بعدها عدالت و دانش پرروي شاه منصور هم اميدها در دلها بر مي انگيخت و هنگام آمدن او مي گفت:
جمال بخت زروي ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
به طور کلي سالها و روزهاي امن و آسايش کوتاه و اندک بود. هميشه تاريخ چنين تکرار مي شد که گردنکش بيدادگري از گوشه اي بر مي آمد، و به زور شمشير و با کشتار بيگناهان بر مسند قدرت تکيه مي زد. مي تاخت و مي کشت و مي سوخت و غارت مي کرد. از دست آزادگان و خونين دلان کاري بر نمي مد. خون مي خوردند و خاموش بودند. هنر حافظ در اين است که دردهاي مردم را در آن روزها بيان کرده است. شاعران پيش از او از اين غمها فارغ بودند. براي گذران زندگي مدح و هجوي مي گفتند. آزاده تران از مدح و هجو پرهيز داشتند و فقط غمهاي شخصي خود را مي آوردند. از لطف و قهر معشوق، لذت و مرارت وصل و هجر و... امتياز حافظ بر ديگران اين است که او خودبين و خودپرست نيست. غم همه ي مردم را مي خورد. مردم انديش است و مردم دوست. راز جاودانگي او هم همين است. وقتي مي گويد «من» در بسيار جاها مراد خود شمس الدين محمد حافظ نيست. مردم زمانه ي او هستند. آنجا که مي گويد: «بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند- که مکدر شود آئينه ي مهر آئينم» منظورش ستم معشوق بر خود او نيست. ستمي است که بر اهل زمانه ي او و حتي ادوار مردم پيش از او رفته است. آنجا که مي گويد سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي!» حال سينه ي دردمند اجتماع را بيان ميکند. مي گوئيد نه، بقيه ي بيتهاي غزل را بخوانيد. يا در اين بيت ها تصريح دارد که غم او غم تنها خودش نيست:
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ريش به آزار دگر
باز گويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست غرق گشتند در اين باديه بسيار دگر
عقاب جور گشاده ست بال در همه شهر کمان گوشه نشيني و تيراهي نيست راز جاودانگي حافظ در همين است که دل بلاکش و دردشناس او در تندباد حوادث و برکران تا به کران لشکر ظلم، دردهاي مردم را حس کرده و به زبان آورده است، و شعر او با غنا و تنوعي که از اين بابت يافته، سرود دردهاي مردم ايران در تمام روزهاي بدبختي بعد از او هم قرار گرفته است. اين است که در هر مصيبتي مثلاً آن روز که تيمور به شيراز تاخت، يا آن روز که محمود افغان در اصفهان کشتار مي کرد، و در هر بدبختي و تيره روزي ديگر صاحبدلان و آزادگان شعر او را مي خواندند و تسکين مي يافتند:
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن در اين چمن که گلي بوده است ياسمني
از اين سموم که به طرف بوستان بگذشت عجب که بوي گل هست و رنگ ياسمني
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ کجاست فکر حکيمي وراي برهمني
ياري اندرکس نمي بينم ياران را چه شد؟ دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيره گون شد، خضر فرخ بي کجاست؟ گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد؟
شهرياران بود و خاک مهربانان اين ديار مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد؟
در چنان روزهائي مردم به حسرت ايام خوش گذشته را ياد مي کردند و حافظ اين حسرت مردم را در قالب غزلهائي به ظاهر عاشقانه سروده است:
روز وصل دوستداران ياد باد... ياد باد آنکه سر کوي توام منزل بود...
پيش از اينت بيش از اين انديشه ي عشاق بود...
شاعر جرأت نمي کند که درد مردم را فاش بگويد. نيازي هم به آشکار گفتن نبود. چونکه مردم آنچه را که او مي خواست بگويد درک مي کردند. او هر بار حسرت مردم روزگار خود را از ياد ايام خوشي و شادي و آسايش عمومي، در قالب غزلي در کنايه و به صورت حسرت خويش از گذشت «روز وصل دوستداران» و «بانگ نوشانوش ياران» و «خنده هاي مستانه ي صهبا» و «صحبت شبها با نوشين لبان» به يادها مي آورد:
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود
در روزگاري سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بيدادگر فريبکار و غوغاي عوام جاهل فريفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند که در پرده سخن نگويد؟ در دوره اي که نامحرمان در هر بزمي هستند، حتي نيم سخن چين است، شمع، شوخ سر بريده اي است که بند زبان ندارد، وهر کسي عربده اي. اين که: «مبين ا» آن که: «مپرس»: شاعر جز راز پوشيدن چه چاره اي دارد؟
گفتگوهاست در اين راه که جان بگذرد هر کسي عربده اي، اين که «مبين!» آن که: «مپرس!»
ــــــــ
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات بخواست جام مي و گفت: «راز پوشيدن»
ــــــــ
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد
ــــــــ
ببار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود
ــــــــ
گر خود رقيب شمع است، احوال از او بپوشان کان شوخ سر بريده، بند زبان ندارد
ــــــــ
من از نسيم سخن چين چه طرف بر بندم چو سرور است در اين باغ نيست محرم راز
در آن روزگار سراسر جور دستم و تلخي و نامرادي، همه ي اميد مردم بلاکش بي پناه، به اين بود که دفتر ايام ورقي بخورد، و روزگار ظلم و ظالم سر آيد. حافظ به نغزترين تعبيرات اين اميد مردم زمانه ي خود را باز مي گفت و نيرو مي بخشيد:
هان مشو نوميد چون واقف نه اي ز اسرار غيب باشد اندر پرده بازيايهاي پنهان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز برطرف چمن چتر گل بر سرکشي اي مرغ خوش خوان غم مخور
ــــــــ
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند چنين عزيز نگيني بدست اهرمني
بالاخره روزي مي شد که خبر خوشي مي رسيد، يا شايعه دلپذيري در شهر مي پيچيد. حافظ بدين مژده، چراغ اميد در دلها بر مي افروخت:
رسيده مژده که ايام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود که: جام باده بياور که جم نخواهد ماند
(از صفحات 59 تا 68 کتاب)
منبع:پايگاه نور ش31
/ن
اما کار دکتر رياحي چيز ديگري است. او تحقيقش را بر اوضاع اجتماعي و تاريخي و تحولات روحي و فشارهاي حکومتي روزگار حافظ و پيش از او گذاشته. او حافظ را همدردي از مردمان قرون اعصار ديده و در احوال آن حافظ و مردمان همدرد او بتحقيق برخاسته و بنابراين به نتايجي رسيده است که دلنشين تر از تمام آن مشروحات و کتب و نقدها و تحقيق ها و تفحص هاي علامانه و مدعيانه ي ديگران است. استاد رياحي حافظ را نه صوفي مي داند و نه مشرع و نه متحجر و قشري و نه لاابالي و نه باده خواري مست لا يعقل و بي بند و بار و بي غم، نه بازاري و زرپرست مي داند و نه گدا و حکومت نشيني محتاج يک لقمه نان، نه درباري مي داند و نه ضد ارباب مسند رياست و حکومت. نه دستي مي بوسد و نه دستش را مي بوسند. نه به آسماني فکر مي کند و نه از غيب و خداي آسمان يکسره بريده است.
رياحي ديوان حافظ را جز فرهنگ مردم ايران و جز انديشه ي ايراني نمي داند. انديشه ي زندگي کردن و به سامان زندگي کردن آنرا از هيچ مکتب و قشري غير از مکتب و مشرب واقعي و طبيعي و حقيقي فرهنگ و فلسفه ي آرامش بخش و نشاط انگيز و چاره ساز ايراني نمي بيند و همه جا سعي کافي دارد که حافظ را يک ايراني انديشمند پر درد و خسته دلي بيابد که از درد مردم روزگارش دردمند و از رنج و بلاي آنها در رنج و بلاست. و هيچ اميدي جز به تدبير ايرانيان آزاده ي مردم دوست ندارد که خداي ايران را هم ياور آن آزادگان مي داند، يا دست کم آرزوي ياري خداي ايران به آن رادمردان آزاده ي فارسي گوي دارد.
در اين کتاب فرخنده راي استاد رياحي مؤلف هوشمند و محقق مشهور ادب فارسي هم مانند ساير محققان در پي ريشه شناسي تعبيرات و امثال و حکم ها- معاني لغات، کنايات و استعارات، صحت يا عدم صحت ضبط نسخه بدلها و استنادها و استنتاجات ساير محققان و شارحان و ناشران هست و بي گمان کمتر از ديگران توفيق دستيابي به نتايج صحيح ندارد. امّا آنچه در کار دکتر رياحي در اين مقوله تازگي دارد و مورد توجه دستيابي به نتايج صحيح ندارد. اما آنچه در کاردکتر رياحي در اين مقوله تازگي دارد و مورد توجه ديگر حافظ شناسان قرار نگرفته است، استناد و استنتاج از متون نثر فارسي کهن است که با روشني و دقت و بصيرت از کتب منثور کهن استنتاج عالمانه نموده است. توجه حافظ به شاهنامه ي فردوسي و الهام او و يا توارد ذهن او از شاهکار جاويدان ادب پارسي ايران زمين يعني شاهنامه ي فردوسي خود از نکته هاي بديع و تازه ياب کتاب دکتر رياحي است که شايد تا بامروزکسي بدان توجه نکرده باشد. براي سلامت و توفيق دکتر رياحي جز آرزومندي مايه اي و چيزي ندارم تا بتقديم رسانم و از زبان فردوسي بزرگ بديشان عرض مي کنم.
دي و فرودينت خجسته بواد در هر بدي بر تو بسته بواد
اينک گوشه هايي از نوشته دکتر رياحي را مي خوانيم:
«عظمت حافظ، و امتياز او بر شاعران پيش از او در اين است که شعر حافظ مظهر عصيان بر ضد يکنواختي و يکدستي تحميل کرده ي عباسيان است. حافظ حکيمي که بر ضد فرهنگ قالبي و سنن تحميلي و ظلم و جور روزگار خود عصيان کرده، و هنرش در اين است که انديشه هاي خود را با چنان لطف و افسوني بيان کرده که قبول خاطر عمومي يافته و در عين حال دستگاه جور هم نتوانسته است گزندي به او برساند.
سخن حافظ محصول روزگاري است که بعد از تحولات، حالا ديگر شاعر اندکي آزادتر مي انديشيد، و جرأت مي کرد گاهي به طنز و افسوس ناروائيها را، اگرچه در پرده ي ابهام و ايهام ،به ياد انتقاد گيرد.
حافظ در برابر ستم و ريا و سالوس و ظاهرپرستي تنها نيست، «رند» را هم در کنار دارد. رند حافظ آفريده ي خيال او نيست. تصويري است از ايراني زيرک و روشن بين نکته دان و ژرف انديش عصر او، راوي خوش بيان طنز و افسوس و انکار شاعر در برابر ريا و دروغ و فريب، و قهرمان پيکار با بيداد و ستم و غارتگري و رندسوزي حاکم بر زمانه ي او، زيرکي و حکمت آموزي او گاهي بهلول ديوانه ي فرزانه يا لقمان حکيم را به ياد مي آورد. اصلاً چرا نگوئيم عبيد زاکاني شاعر همان عصر است با لطائف رندانه ي حکمت آميزش.» (از صفحات 57 و 58 و 59 کتاب).
جام گيتي نماي شعر حافظ
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد کر کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد
گفت آن يار کزو گشت سردار بلند جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد
آنچه در دلهاي ساده ي عوام جاخوش مي کند، نه تنها به سادگي جاي نمي پردازد، بلکه با گذشت زمان استوارتر و ريشه دار تر هم مي شود. مرد عامي کتاب نمي خواند، اهل بحث هم نيست که باور داشتهاي خود را به محل نقد بزند. تا زنده است معتقد به چيزي است که ازپدر و مادر گرفته، و هر چه هم فکر مي کند دلائل و قرائن تازه اي بر صحت آن مي يابد. چنين بود که بعد از سقوط خلافت بغداد، عامه ي مردم در ظلمت و تعصبات خود ماندند، و غوغاي عوام جانشين تعصب حاکم فرموده شد. اکثر اميراني هم که يکي بعد از ديگري قدرت را به دست مي گرفتند خود از ميان عوام برخاسته بودند، و به ندرت مرد فرهيخته ي روشن بيني به قدرت مي رسيد. برخي نهادها هم که هنوز به روال شيوه هاي پيشين البته با پشتيباني کمتر به کار خود مشغول بودند، ادامه دهنده ي سياست عباسي بودند. مثلاً خود حافظ در چنان مدرسه هايي درس خوانده بود، و ظاهراً در انها تدريس هم مي کرد. اين است که در سخن او تعبيرات مدرسه اي فراوان مي بينيم و غزلهاي ملمعي ساخته که نشانه ي تأثير آن مدرسه هاست. با اينهمه سياست حاکم استمرار نداشت و با تغيير و تبديل ايران و وزيران در تبدل و تحول بود. سخن حافظ آئينه ي اين تحولات و ورق گرداني ليل و نهار و به هم خوردن دفتر ايام در عصر اوست. و همين نکته ي تنوع دلپذيري بدان داده است. مثلاً وقتي شاه شيخ ابواسحاق فرمانروائي شيراز را به دست مي گرفت، آزادگان و اهل ذوق و انديشه نفس راحتي مي کشيدند. اما خاتم فيرزه ي بواسحاقي اگرچه خوش مي درخشيد، ولي دولت مستعجل بود. بعد از او امير مبارز مظفري (معروف به محتسب) بر تخت نشست، او رسم و راه غزنوي و سلجوقي را تازه کرد و از المعتضد بالله عباسي که در مصر ادعاي خلافت داشت عهد و لوا گرفت. نفسها در سينه ها حبس شده بود و حافظ مي سرود:
گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد مشکل حکايتي است که تقرير مي کنند
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش که ساز شرع از اين افسانه بي قانون نخواهد شد
نوبت به پسرش شاه شجاع که مي رسيد، باز هم هاتف غيبي مژده ها به گوش شاعر مي رسانيد:
به صوت چنگ بگوئيم آن حکايت ها که از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش
بعدها عدالت و دانش پرروي شاه منصور هم اميدها در دلها بر مي انگيخت و هنگام آمدن او مي گفت:
جمال بخت زروي ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
به طور کلي سالها و روزهاي امن و آسايش کوتاه و اندک بود. هميشه تاريخ چنين تکرار مي شد که گردنکش بيدادگري از گوشه اي بر مي آمد، و به زور شمشير و با کشتار بيگناهان بر مسند قدرت تکيه مي زد. مي تاخت و مي کشت و مي سوخت و غارت مي کرد. از دست آزادگان و خونين دلان کاري بر نمي مد. خون مي خوردند و خاموش بودند. هنر حافظ در اين است که دردهاي مردم را در آن روزها بيان کرده است. شاعران پيش از او از اين غمها فارغ بودند. براي گذران زندگي مدح و هجوي مي گفتند. آزاده تران از مدح و هجو پرهيز داشتند و فقط غمهاي شخصي خود را مي آوردند. از لطف و قهر معشوق، لذت و مرارت وصل و هجر و... امتياز حافظ بر ديگران اين است که او خودبين و خودپرست نيست. غم همه ي مردم را مي خورد. مردم انديش است و مردم دوست. راز جاودانگي او هم همين است. وقتي مي گويد «من» در بسيار جاها مراد خود شمس الدين محمد حافظ نيست. مردم زمانه ي او هستند. آنجا که مي گويد: «بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند- که مکدر شود آئينه ي مهر آئينم» منظورش ستم معشوق بر خود او نيست. ستمي است که بر اهل زمانه ي او و حتي ادوار مردم پيش از او رفته است. آنجا که مي گويد سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي!» حال سينه ي دردمند اجتماع را بيان ميکند. مي گوئيد نه، بقيه ي بيتهاي غزل را بخوانيد. يا در اين بيت ها تصريح دارد که غم او غم تنها خودش نيست:
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ريش به آزار دگر
باز گويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست غرق گشتند در اين باديه بسيار دگر
عقاب جور گشاده ست بال در همه شهر کمان گوشه نشيني و تيراهي نيست راز جاودانگي حافظ در همين است که دل بلاکش و دردشناس او در تندباد حوادث و برکران تا به کران لشکر ظلم، دردهاي مردم را حس کرده و به زبان آورده است، و شعر او با غنا و تنوعي که از اين بابت يافته، سرود دردهاي مردم ايران در تمام روزهاي بدبختي بعد از او هم قرار گرفته است. اين است که در هر مصيبتي مثلاً آن روز که تيمور به شيراز تاخت، يا آن روز که محمود افغان در اصفهان کشتار مي کرد، و در هر بدبختي و تيره روزي ديگر صاحبدلان و آزادگان شعر او را مي خواندند و تسکين مي يافتند:
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن در اين چمن که گلي بوده است ياسمني
از اين سموم که به طرف بوستان بگذشت عجب که بوي گل هست و رنگ ياسمني
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ کجاست فکر حکيمي وراي برهمني
ياري اندرکس نمي بينم ياران را چه شد؟ دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيره گون شد، خضر فرخ بي کجاست؟ گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد؟
شهرياران بود و خاک مهربانان اين ديار مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد؟
در چنان روزهائي مردم به حسرت ايام خوش گذشته را ياد مي کردند و حافظ اين حسرت مردم را در قالب غزلهائي به ظاهر عاشقانه سروده است:
روز وصل دوستداران ياد باد... ياد باد آنکه سر کوي توام منزل بود...
پيش از اينت بيش از اين انديشه ي عشاق بود...
شاعر جرأت نمي کند که درد مردم را فاش بگويد. نيازي هم به آشکار گفتن نبود. چونکه مردم آنچه را که او مي خواست بگويد درک مي کردند. او هر بار حسرت مردم روزگار خود را از ياد ايام خوشي و شادي و آسايش عمومي، در قالب غزلي در کنايه و به صورت حسرت خويش از گذشت «روز وصل دوستداران» و «بانگ نوشانوش ياران» و «خنده هاي مستانه ي صهبا» و «صحبت شبها با نوشين لبان» به يادها مي آورد:
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود
در روزگاري سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بيدادگر فريبکار و غوغاي عوام جاهل فريفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند که در پرده سخن نگويد؟ در دوره اي که نامحرمان در هر بزمي هستند، حتي نيم سخن چين است، شمع، شوخ سر بريده اي است که بند زبان ندارد، وهر کسي عربده اي. اين که: «مبين ا» آن که: «مپرس»: شاعر جز راز پوشيدن چه چاره اي دارد؟
گفتگوهاست در اين راه که جان بگذرد هر کسي عربده اي، اين که «مبين!» آن که: «مپرس!»
ــــــــ
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات بخواست جام مي و گفت: «راز پوشيدن»
ــــــــ
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد
ــــــــ
ببار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود
ــــــــ
گر خود رقيب شمع است، احوال از او بپوشان کان شوخ سر بريده، بند زبان ندارد
ــــــــ
من از نسيم سخن چين چه طرف بر بندم چو سرور است در اين باغ نيست محرم راز
در آن روزگار سراسر جور دستم و تلخي و نامرادي، همه ي اميد مردم بلاکش بي پناه، به اين بود که دفتر ايام ورقي بخورد، و روزگار ظلم و ظالم سر آيد. حافظ به نغزترين تعبيرات اين اميد مردم زمانه ي خود را باز مي گفت و نيرو مي بخشيد:
هان مشو نوميد چون واقف نه اي ز اسرار غيب باشد اندر پرده بازيايهاي پنهان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز برطرف چمن چتر گل بر سرکشي اي مرغ خوش خوان غم مخور
ــــــــ
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند چنين عزيز نگيني بدست اهرمني
بالاخره روزي مي شد که خبر خوشي مي رسيد، يا شايعه دلپذيري در شهر مي پيچيد. حافظ بدين مژده، چراغ اميد در دلها بر مي افروخت:
رسيده مژده که ايام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود که: جام باده بياور که جم نخواهد ماند
(از صفحات 59 تا 68 کتاب)
منبع:پايگاه نور ش31
/ن