فرهنگ و جهان بيني در آثار عرفاني فارسي

فرهنگ مجموعه ي پديده هاي مختلف اجتماعي از عناصري چون: دين، آداب و سنن، باورهاي وابسته به زندگي جمعي و... شکل يافته که در رفتار فرد و اجتماع متجلي است. رشد فرهنگ در جامعه ي اسلامي ايران در سمت و سوي معارف...
يکشنبه، 21 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرهنگ و جهان بيني در آثار عرفاني فارسي

فرهنگ و جهان بيني در آثار عرفاني فارسي
فرهنگ و جهان بيني در آثار عرفاني فارسي


 

نويسنده:دکتر محمد مهدي ناصح*




 

چکيده
فرهنگ مجموعه ي پديده هاي مختلف اجتماعي از عناصري چون: دين، آداب و سنن، باورهاي وابسته به زندگي جمعي و... شکل يافته که در رفتار فرد و اجتماع متجلي است. رشد فرهنگ در جامعه ي اسلامي ايران در سمت و سوي معارف ايراني - اسلامي، صبغه ي عرفان به خود گرفته و آثار متأخرين متأثر از اين فرهنگ پوياست.
جهان بيني، ديدن جهان است و کسب تجارب لازم در اثر سير و سفر و تأمل در وضع آفاق و تدبر در چگونگي انفس و بالاخره کسب معارف و تحصيل آنچه از ضروريات عالم انساني به حساب مي آيد. در جهان بيني عرفاني، وجهه ي همت اهل نظر معطوف به انديشه هايي است بنيادين در باب عالم هستي و نيستي، امر حيات و ممات، خير و شر، سعادت و شقاوت، چيستي و چگونگي، کمي و کيفي، ماده و معني، ازليت و ابديت و از اين قبيل...
در جهان بيني فرهنگي - عرفاني، نوعي از بايدها و نبايدها مطرح است و رد قبولها که برخي از آن به تضاد تعبير مي کنند. در اين تضاد فرهنگي است که ايدئولوژي آفريده مي شود؛ آفرينشي در جهت قبول يا رد کردن چيزي. اين معني مي تواند در طي تاريخ جهت مشخص و معيني به فرهنگ ببخشد.
پوشيده نيست که فرهنگ و جهان بيني، به عنوان يک محصول طبيعي از زندگي انسان به منزله ي رودخانه اي در مسيري است. لکن تلاش آدميان در بهره وري از آن متفاوت مي باشد.
واژه هاي کليدي: جهان بيني، فرهنگ، عرفان، سيرو سلوک، معرفت، انسان شناسي.
وقتي مي گوييم «فرهنگ» مراد ما از آن معني، طرح همه ي پديده هاي مختلف اجتماعي است که به عنوان عناصر وابسته به زندگي جمعي و به صورت رفتار مورد نظر مي باشد. «فرهنگ در مفهوم عامش همانند يک تافته ي به هم بافته اي است که تار و پود آن سخت به هم پيوسته است و هر جزوي از آن وابسته به جزوي ديگر مي باشد. «فرهنگ»، «خرده فرهنگ» و «فرهنگ محلي» به دليل محدوديت جغرافيايي و نظرگاههاي فردي و انحصاري، گاه جنبه ي اختصاصي پيدا مي کند. همين وجه اختتصاصي بودن «فرهنگ» است که سرانجام به صورت جهان بيني جلوه گر مي شود.
در پهنه ي وسيع معارف ايراني - اسلامي، پديده ي عام «فرهنگ» از جهاتي چند رشد و تعالي يافته است و بعد و عمق ويژه اي پيدا کرده و بالاخره به صورتي درآمده که جلوه و رنگ «عرفاني» برآن غالب گشته است.
مقصود کلي از «عرفان» و معرفت، شناخت و دريافت پديده هاي مختلف حيات است توسط آدمي. به عبارت ديگر: اصل معرفت ناظر است به فهم آدمي در باب کنه حقايق و امور و اشياي عالم. در اين گونه از دريافت عرفاني، نظم و نسقي روشن و مرتب ديده مي شود که به همين اعتبار آن را فرهنگ عرفاني مي خوانيم و چون رکني از اين ارکان عرفاني، جلوه و جلا و شدت و حدّت بيشتري بگيرد، جنبه ي جهان بيني به خود خواهد گرفت. از اين جهت است که طرح افکار و انديشه هاي عرفاني در زبان فارسي، خود نمودار يک نظام فکري سامان يافته اي مي باشد که مبتني است بر آگاهيهاي مختلف (1) معرفت، يعني شناختي همه جانبه در هر بابي.
مهمترين نکته در طرح عناصر وابسته به جهان بيني عرفاني، پيوند آن عناصر است، با نفس هستي و دريافت آدمي از حيات و سراسر، مربوط بدان. بنابراين اساس معرفت وابسته است به امري که شناخت آدمي را نسبت به جهان هستي تفسير مي کند. در جهان بيني عرفاني، وجهه ي همت اهل نظر معطوف به انديشه هايي است بنيادين در باب عالم هستي و نيستي، امر حيات و ممات، خير و شر، سعادت و شقاوت، چيستي و چگونگي، کمي و کيفي، ماده و معني، ازليت و ابديت و از اين قبيل... از اين روي موضوع يک جهان بيني خاص مي تواند هم شامل عناصر مادي حيات گردد و هم در بردارنده ي جنبه هاي غيرمادي آن بوده باشد. يکي از مهمترين بحث هاي مربوط به عرفان که رنگ جهان بيني محض به خود گرفته است، همان موضوع انسان، يا «خودشناسي» است. اين شناخت هم مربوط به ظاهر آدمي است و هم باطن وي. توجه به ظاهر از جهت شناخت سلوک ظاهر و قيام و قعود و اکل و شرب، و التفات به باطن از باب شناخت هر آنچه مربوط مي شود به تأملات شخصي و جوهره ي خرد و درک و دريافت همه ي آنچه مي بايد. بدين جهت بايد گفت که: جهان بيني - همچنان که از نامش پيداست - مربوط مي شود به ديدن آدمي جهان را با بصر و بصيرت. پس به يقين مقوله اي از نوع جهان بيني دورويي مي تواند داشت: رويي همراه واقعيت است و ظواهر امور، و رويي وابسته ي حقايق عالم است و به باطن کارها. خلاصه آن که جهان بيني (ايدئولوژي) نوعي پرواز فکر است با دو بال ظاهر و باطن. در اين پرواز خاص است که آدمي هستي را تجربه مي کند تا به زندگي خويش جهت و هدف ببخشد.
چنان که عرض شد، مقصود از جهان بيني، همان ديدن جهان است و کسب تجارب لازم در اثر سير و سفر و تأمل در وضع آفاق و تدبر در چگونگي انفس و بالاخره کسب معارف و تحصيل آنچه از ضروريات عالم انساني به حساب مي آيد. به عبارت ديگر: هر نوع علم و عمل و باوري که ما را با جهان مربوط مي سازد، وابسته به جهان بيني ماست و بالاخره اين که نفس جهان بيني از خصايص عمده ي يک فرهنگ زايا و پوياست. بدين ترتيب تلقي ماها از خود و آنچه هويت ما را به وجود مي آورد، نوعي شناخت است که به کانون واقعي فرهنگ ما مربوط مي شود (2)، يعني مغز و عصاره ي فرهنگي.
در فرهنگ نوعي اعمال و رفتار ارتجالي و طبيعي به صورت عمل عمومي و حرکات همگاني مشاهده مي شود که تا حدودي وابسته ي تعليم و تربيت است و ناظر به يادگيري فرد از محيط.همين يادگيري و تعليم وقتي صورتي کلي تر مي يابد و در فرهنگ برجستگي خاصي پيدا مي کند، به جهان بيني فرهنگي تبديل مي شود. با توجه به اين نکته است که «فرهنگ عمومي» يا يکي از عناصر فرهنگي، اگر صورتي حاد و تند و تيز پيدا کند رنگ جهان بيني مي گيرد و صورتي مکتبي مي پذيرد. در جهان بيني فرهنگي - عرفاني، نوعي از بايدها و نبايدها مطرح است و رد و قبولها که برخي از آن به «تضاد» تعبير مي کنند. در اين تضاد فرهنگي است که ايدئولوژي آفريده مي شود؛ آفرينشي در جهت قبول يا رد کردن چيزي. اين معني مي تواند در طي تاريخ جهت مشخص و معيني به فرهنگ ببخشد. به نظر اينجانب، فرهنگ در حکم رودخانه اي است که از مسيري مي رود و زمينهاي مختلف را مشروب مي سازد تا محصولات مختلفي عايد شود. در باب اين فرهنگ، جهان بيني را مي ببينيم که وابسته است به همان جريان آب لکن با کارآيي معيني، مثلاً جرياني از رودخانه به منظور به دست آوردن يک محصول خاص که صورتي انحصاري، هدفدار، سياسي، و استراتژيکي دارد. پوشيده نيست که فرهنگ و جهان بيني، به عنوان يک محصول طبيعي از زندگي انساني، حکم همان رودخانه اي دارد که در مسيري جاري است، لکن تلاش آدميان در بهره وري از آن متفاوت مي باشد.
چنان که ذکر شد: اصل «جهان بيني» مربوط است به وجود آدمي و ادراک او از مسائل حيات به منظور برقراري فرد با عالم هستي. از اين جهت بايد گفت که: جهان بيني همانند پلي است بين علم و حکمت و فلسفه يا زاده ي آنها، و اما هيچ نوع جهان بيني خاصي نيست که از حوزه ي علم و معرفت به دور بوده باشد. بدين جهت است که شايد اهل نظر سه عنصر اصلي را از نوع: «واقعيت»، «ادراک» و «معرفت» در جهان بيني مطرح مي کنند (3)،يا اين که از ديد مسائل کلي و اجتماعي سه نکته ي مهم در جهان بيني مطرح مي شود: نظم و ترتيب فکري، ارزش فرهنگي، ترغيب و تشويق آدمي به فکر و عمل (4). و شايد از اين جاست که روشني و روشن فکري هم مطرح مي شود.
در ديدگاه اهل معرفت، يک نظر وسيع و همه جانبه اي وجود دارد که جهان بيني عرفاني را وسعت بيشتري مي بخشد و آن طرح موضوع انسان است و پيچيدگيهاي حيات او و نيز ارتباط او با ذات هستي بخش؛ و چنان که اشاره شد در بطن دريافتهاي عرفاني، نوعي ديدگاه ثنوي (تضاد گونه )ديده مي شود در باب عوالم مربوط به عالم هستي از نيکي و بدي، زشتي و زيبايي، بالايي و پاييني، و اين که هر پديده اي دو روي دارد در دو بعد. دو جهان است و دو گونه انسان. ما در جهان و عالم هستي با دو نوع از پديده هاي ضد و نقيض روبه رو مي باشيم. آدمي ترکيبي است از تن و روح، ماده، و معني، مثل اين است که بگوييم: ما دو دل دارم و دو دهان و دو زبان. از اين جهت هر يک از عناصر و مواد آفاقي، نوعي برتر هم دارد که در جهان انفسي واقع است، يعني جهان برين. آنچه ما مي بينيم صورت عيني آن چيزي است که رنگ دروني دارد و صورتي باطني. شايد از اين ديدگاه بوده است تعبير دنياي مثالي و مثلي در نظرگاه افلاطون و توجه به دو دنياي محسوس و معقول(5). شرح و تفصيل اسطوره ي غار مشهور افلاطون نموداري است از اين معني و اين که بسياري از مردم از درک عالم نوراني محرومند. (6)اين بيان رمزي که در گفتار افلاطون هست، نمودار توجه آدمي است به عوالم برتر و متعالي. همپاي چنين طرز فکري است بحثهاي روحي مسلکها، باطنيه و دريافتهاي آنها از عالم هستي. در مقولات عرفاني، اهل معرفت آدم يا انسان را مظهر عالم مي دانند و بر آنند که انسان وجودي لاهوتي دارد و آمدن او به اين جهان صورتي موقتي دارد و عارضي. اين جا جاي او نيست وي بدين جا غريب افتاده است و حکم کسي را دارد که در تبعيد به سر مي برد. اولين نکته در اين باب آن ا ست: آدمي بايد به خودشناسي رسد، خود را بشناسد و آفريننده ي خود را وقتي به چنين معرفتي دست يافت، به علم واقعي رسيده است و اشراق حاصل شده، در باب معرفت انسان به خود و خدا، نکته ي مهم اين است که خودشناسي، قرين همه ي دريافتهاست و چون چنين دريافتي حاصل شد، آدمي آيينه اي مي شود مظهر تجلي ذات حق. از اين روي فرد عارف و آگاه به خود و خدا، همه نظرگاهش متوجه حق مي شود، همه جا دم از اناالحق مي زند. هر چه را مي بيند با ديدي اين چنيني است، يعني نظرت في شيء الا و رايت الله فيه (7)، در چنين موردي است که حق تعالي بدو مي گويد: بنده ي من، تو آن مني و من آن تو. و در طريق قرب به حق است آمده است که: کنت کنزاً مخفيا فاحببت ان اعرف (8)، يا تعبيراتي گزافه آميز و شطح گونه از نوع: ليس في جبّتي سوي الله (9)، يا: اناالحق (10)، و من رآني فقد راي الحق(11) و بالاخره اين که: اذا سالک عبادي عني فاني قريب (12) يا: سبحاني ما اعظم شاني(13). همراه اين گونه تعابير است دريافت هايي از نوع: اتقوا فراسه المومن فانه ينظر بنورالله(14). اين گونه عبارات که به طور خلاصه ذکر شد، هر کدام نمودار يک جهان بيني خاصي است که در فرهنگ عرفاني محل و منزلتي ويژه دارد.
چه زيباست خطاب شريف حق تعالي به آدمي با اين لطف که: کنت له سمعا و بصرا و يدا و لسانا و بي يسمع و بي ينصر و بي ينطق (14) اين شيوه از طرح مطلب هر چند محل ترديد و شک قرار گيرد، اما از جهت سبک و سياق و بيان نظر، دلالت دارد بر همان جهان بيني عميق عرفاني بدين معني که انسان با مبدا هستي در ارتباط قرار مي گيرد تا آنجا که مي گويد: ان الله خلق آدم علي صورته. (15) به عبارت ديگر دليل وجود هستي آدمي همان ذات حق است و حکمت در خلقت آدمي، شناخت خداوند است که: ما خلقت الجن و الإنس الا ليعبدون.(16) در اين جهان بيني فرهنگي است که آدمي ذاتي شريف و گوهري گران مايه دارد و و جودي است برتر و بهتر از فرشتگان.
در جهان بيني عرفاني، اساس مباحث مبتني است بر انسان شناسي و خداشناسي و ديگر هيچ. بدين جهت است که اگر عارفي و به حق و اصل، نبايد درون ذات حق را بر دلت خطري باشد. (17)
پديده دقيق و عميق خداشناسي عارفانه، مبتني است بر وحدت فکر و عمل، يعني يکي ديدن و يکي شنيدن و يکي خواستن و بالاخره نفي هر چه جز آن يکي است. اگر سالک حق بدين درجه از دريافت معنوي نرسد، به هيچ چيزي معرفت پيدا نکرده و به هيچ شناختي نرسيده است. چنين آدمي گويي نابينا آمده و نابينا رفته است.(18) از اين جاست که خودشناسي به عنوان يک جهان بيني برتر مطرح مي شود، يعني پي بردن به آن خود حقيقي، آن خود به خود آگاه و خدا آگاه، آن خود راستيني که مظهر تجلي عالم کمال و جمال محسوب مي شود. با توجه به چنين شناختي است که عالم همه طفيلي ذات اوست و در حق اوست که آورده اند: لولاک لما خلقت الا فلاک (19) مراد از «لولاک» هدف هستي است که به گونه اي ديگر به انسان کامل يا حقيقت محمديه تعبير مي شود.
نظريه انسان کامل از ديدگاه اهل معرفت، نوعي جهان بيني است با اين التفات ويژه که انسان چشم عالم است و مغز جهان. (20) در اين تفسير خاص از عالم انساني است که آدمي خود را جامع جميع صفات برتر مي شناسد و بر آن است که حقيقت ذات او مظهر آن اسم جامع است، يعني آدمي ميوه ي درخت کون و مکان است و جامع همه مراتب موجودات (20) به تعبير يکي از برگزيدگان اهل معرفت: آدمي همه چيز است، اگر بيت الله است و اگر بيت المقدس و اگر بيت المعمور و اگر سدره المنتهي و اگر لوح محفوظ و اگر عرش اعظم و اگر اعلي عليين و اگر علم است و اگر عقل، اگر ملک است و اگر دار آخرت، اگر بهشت و اگر نبوت و اگر ولايت... اينها همه صفات و مقامات آدمي است. (21) درک اين معاني و طرح آنها بدين سبک و سياق، ناظر به همان جهان بيني عرفاني است که از فرهنگ بارور اهل معرفت مايه گرفته است.
ياري در فرهنگ و ادب فارسي - به ويژه عرفاني - کمتر مطلبي است که وجهه اي کاملا نظري نپذيرفته باشد. به عبارت ديگر: در اين فرهنگ همه چيز رنگي از جهان بيني گرفته است از «الف» آدم گرفته تا «ميم» خاتم، از اين جا که هستي تا آنجا که بايد باشي، همه و همه بنياني مکتبي و اصلي نظري دارد. از اين روي يک تناسب و هماهنگي آشکارا و بيّن، بين فرهنگ عرفاني و جهان بيني انساني هست که مي توان وجود آن را وابسته به بنياني واحد دانست. در فرهنگ عرفاني، بحث «حال» مطلب مهمي است و بهترين حالها، ذوق و شوق و محبت و عشق است. مفهوم عشق در فرهنگ عرفاني جلوه اي ملکوتي دارد. عشق آخرين منزل و مرتبه آدمي است در آدميت و بهترين حالي ست که شايسته مقام اوست و موجب تحول و انقلاب روحي او مي شود عشق است که سرانجام موجب نجات آدمي مي شود، به تعبير حافظ:

عشقت رسد به فرياد ار خود بسان حافظ
قرآن زبر بخواني در چارده روايت(22)

متاسفانه در اين مختصر مجال بحث در باب اين پديده ي عجيب انساني - يعني عشق - نه مقدور است و نه مقتضي. اما آنچه لازم است به عنوان يک طرح کلي مبتني بر ادراک آدمي از عالم برين، بيان شود، مربوط مي شود به درک «مقام» و «احوالي» که لازمه ي هر سلوکي است، يعني هر «شدني». موضوع «مقام» و «حال» در آثار عرفاني فارسي، تنها يک اصطلاح ساده ي فرهنگي نيست، بلکه نوعي ديدگاه است که ابزار جهان بيني را تشکيل مي دهد. مفهوم واقعي «مقام» و «حال» اين است که آدمي به تدريج حالات مختلفي را پيدا کند و به تبع آن مقامهاي گوناگوني را دريابد تا سرانجام به شناخت عرفاني برسد به شناختي که فراخور وجود آدمي است و شايسته ي وجود خليفت اللهي وي و بالاخره آنچه به نيابت از حق در رفتار و کردار و گفتار بر اوست و بر دوش او نهاده شده.
اهل معرفت بنيان هر حال و مقامي را بر مجاهده مي دانند و کسب و کار و تعليم و تربيت. بنابراين رسيدن به هر مرحله اي دال بر عبور از جايي است به جايي ديگر و تحصيل تجربه اي فوق تجربه ي قبلي. از اين روي هر حالي در نظر اهل معرفت نمودار يک تجربه ي ذهني است و چون ميدان تجارب آدمي بسي گسترده است، گستره ي انواع احساسها، عواطف و ادراک همراه آن است و رسيدن به درجاتي چند که بجز خدا نداند، بنگر که تا چه حد است مکان آدميت.
چنان که معلوم اهل نظر است، هر حالي به خودي خود همراه خواهد بود با تحول و تبديل و تغيير و گرديدن از وضعي به وضعي و از طوري به طوري ديگر و اين دور و تسلسل به عنوان تغيير و تبديل ادامه دارد، از اين جهت است که اهل معرفت احوال آ دمي را از مقوله ي «اسرار» (23) مي دانند و براين باورند که آن را نه اولي است و نه آخري، چيزي است که از آن نمي توان به درستي عبارت کرد، گويي همچون برقي است که مي جهد (23) و اندکي بعد ناپديد مي شود، يا اينکه حال چيزي است در حکم معامله ي آدمي با خداوند تبارک و تعالي، (24) و بالاخره اين که همانند «واردي» است غيبي (25) که به دل سالک مي رسد و سالک مي بايد هميشه در معرض حال و مقام و تبديل اين بدان باشد و آن بدين باشد.
با اين تفصيل که ذکر شد، حال و مقام از هر نوعي که باشد به عنوان يک پديده ي روحي - رواني چيزي است که در فطرت آدمي نهاده شده، لکن عارف بايد آن را به نيروي اراده از قوه به فعل درآورد. و چون آدمي پيوسته در چنين جست و جو و احساس و ادراک خاصي است، لابد بايد هميشه گرفتار احوال خويشتن بوده باشد وابسته و دل بسته ي مقامي که کسب مي کند. جهان آدمي و جهان بيني اهل معرفت هميشه معرف اين «شدن» و «بودن» و «نمودن» است. چندان که گويي «آمدن» و «بودن» و «شدن» به عنوان «حال» لازمه ي حيات و زندگي است و او - يعني آدمي - پذيراي لطايفي است از نوع: ارادت، مراقبت، شوق، غيرت، قرب، حيا، انس، قبض، بسط، يقين، فنا، بقا و اتصال.(26) درک احوالي از اين نوع که ذکر شد، در واقع مقدمه ي ديگري است براي مقصودي ديگر، يعني رسيدن به مقام و منزلتي که شايسته ي مقام آدمي و آدميت است. در اين موارد است که محققان رسيدن به هر مقامي را از نوع حقوق رباني مي دانند و معتقدند اين گونه دريافت و شناخت از بطن جهان بيني برخاسته است و جهان بيني از بطن فرهنگ در مورد مقامهاي انساني - عرفاني، اين نکته مطرح است که آدمي در طريق «شدن» و «بودن» بايد پيوسته بر «راه» باشد و نه بيراهه. اين معني يعني سلوک در طريق معرفت، يعني رسيدن به مقامي از پس مقامي که لازمه ي آن کسب قدرت است و پيدايي استقامت. (27) و رونده ي راه، بايد نيتي جازم داشته باشد و ارادتي کامل.
چنان که در عمده ي آثار عرفاني مشاهده مي شود، اساس مباحث عرفاني، اعم از حال يا مقام -مربوط مي شود به آنچه به جهان بيني آدمي وابسته است. توجه به مقامات عرفاني و بر راه بودن در طريق سلوک، به تحقيق همان چيزي است که در ارکان فرهنگي توجه بدان در عين ضرورت است آنچه در طي مقامات عرفاني مطرح مي شود، چيزي است که ناظر به کسب کمالات آدمي و تحصيل آنچه لازمه ي زندگي بهتر است، در اين مراتب خاص است که آدمي از نقص به کمال مي آيد و از عالم خواب به بيداري و از جهل به علم. رسيدن به هر مقامي مستلزم کسبي ديگر است، بدين سبب مقامات عرفاني از نوع: توبه، صدق، اخلاص، ذکر، فکر، ورع، زهد، فقر، صبر، يقين، رضا، تمکين، توکل، تحير، جزو مکاتب دانسته شده است (28). اما آنچه در واقع به عنوان «مقام» مطرح مي شود، در حکم عناويني است که فرهنگ بشري آن را به مثابه ارزش انساني و اجتماعي مي شناسد. در بحث مقامات و ورود از مقامي به مقامي ديگر، نوعي تحول و تغيير و دگرگوني در خودي خود مطرح است، يعني عارف با تغيير هر مقامي گويي بار ديگر از خود متولد مي شود، و ولادتي نو مي يابد، مثل مرده اي که زنده مي شود، يا به تعبير مولانا جلال الدين بلخي همچون اسرافيلي که رستخيزي به پا مي کند پيش از رستخيز:

خيز در دم توبه به صور سهمناک
تا هزاران مرده بر رويد ز خاک

چون تو اسرافيل وقتي راست خيز
رستخيزي ساز پيش از رستخيز (29)

انسان در اين ديدگاه عرفاني به خود مي آيد، خودنگر مي شود و خودشکن تا راه را بيابد نيازهاي ظاهري و باطني خويش را با تحولي که در خود مي آفريند، برآورده سازد. حقيقت «مقام» ناظر به اين معني است که انسان بايد به درجه اي از معرفت برسد که در سايه ي آن بتواند همه ي نيازهاي جامعه اش را مرتفع سازد و از همه چيز بجز حق بي نياز گردد. در تحصيل مقامات است که آدمي هر زماني ديداري دوباره با جهان هستي دارد و او با جهان و عالمي ديگر رو در رو قرار مي گيرد.
اهل معرفت برآنند که در اين طريق آدمي در هر مقامي مترصد مقامي ديگر بايد بوده باشد، بدين صورت که مثلاً اگر امروز در مقامي هست و فردا مترصد مقامي ديگر، امروز بايد از آن مقام برگردد و توبه کند و به همين اساس در هر مقام ديگري که برسد توبه اي جداگانه مي بايد کرد. (30)، اگر «صبر» است بايد در انتظار فرج باشد و اگر خوف است بايد چنان بود که جز از حق و حقيقت به چيزي ديگر دل خوش نکند. بدين ترتيب هر امري وابسته به يک نظرگاهي است که به عنوان يک نظريه ي عرفاني (تئوري) رنگي از جهان بيني مي پذيرد.
در فرهنگ عرفاني فارسي، با توجه به نظريات مختلف، انسان در برخورد با حوادث زندگي به نيروي حال و مقام به مرتبه اي مي رسد که لازمه ي حيات است و نمودار رسيدن به مرتبه کمال و تعالي. در اين جاست که آدمي به بزرگترين خصيصه ي روحاني دست مي يابد و آن ايمان قلبي است در طريق اهدافي که مبتني بر تقدير الهي است اين تقدير الهي، همان رسالت بزرگي است که آدمي مي بايد بدان عمل کند، خود را بشناسد و مقدورات خويشتن را دريابد و بالاخره به آنچه در حکم آرزوي نهايي نوع آدمي است «رضا» بدهد. در صورت تحصيل مقام «رضا» است که آدمي به يقين مي رسد و علم و آگاهي و چشم بصيرتش به مشاهده و معاينه ي حسن تدبير الهي روشن مي گردد و بينا مي شود. (31) اين جا لحظه ي بيداري و هشياري محض است.
به نظر بنده در جهان بيني عرفاني، چه بحث «حال» باشد و چه «مقام» يا مباحثي ديگر در باب ارکان مختلف فرهنگ عرفاني، مراد از آن همه، رسيدن به عواملي است که نمودار پيوستن آدمي است به عالم برتر و اتصال او به جهان برين و قرار گرفتن او در مکاني مکين.
شکي نيست که درک هر حال و مقامي، مستلزم جمع شدن همه ي نيروهاي باطني است در يک جهت خاص، و اين نيز خود نمودار قدرت انسان است در رسيدن او به جايي که مي بايد و مقامي که شايسته ي او است.
بدين ترتيب خصيصه ي عمده ي همه ي آثار عرفاني، اعم از حکمت و پند و اخلاق و قول و غزل و حکايت و روايت، همه و همه در جهت پيدايي و طرح يک فرهنگ کلي است که عناصر عمده ي آن گوياي جهان بيني آدمي است، ناظر بر اين که انسان بايد بداند که انسان است و انسانيت او وابسته به همان چيزهايي است که بدو منش و شخصيت و هويت مي بخشد، صد کتاب اگر در اين باب نوشته شود، مقصود همان يک چيز است و بس يعني درک مقام انساني، درک مقام خودي، چنان که گفته اند و چه نيکو گفته اند:

صد کتاب ار هست جز يک باب نيست
صد جهت را قصد جز محراب نيست

اين طرق را مخلصش يک خانه است
اين هزاران سنبل از يک دانه است

گونه گونه خوردنيها صد هزار
جمله يک چيز است اندر اعتبار (32)

براستي اين مفاهيم گوناگون که به عنوان يک پديده ي عرفاني بيان مي گردد، جز جهان بيني عرفاني چه مي تواند بوده باشد! اين جا انسان است که جهان را با چشم بصيرت مي بيند و با ديده وري جهاني ترسيم مي کند که تماشايي است. اين دنياي تماشايي، نمودار جهان بيني آدمي است که بيش از هر چيزي به عظمت نگاه و شکوه نظرش پيوسته و وابسته مي باشد. اين جهان انساني است يعني پديده اي که با جهان بيني هاي مختلف همراه است، اين جهان، جهان علم و ادراک و انسانيت است به جهاني کرانه ناپديد:

جهان انسان شد و انسان جهاني
از اين پاکيزه تر نبود بياني (33)

 

پی نوشت ها :
 

* استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه فردوسي مشهد
1-ژان بشلر، ايدئولوژي چيست، ترجمه ي علي اسدي، شرکت سهامي انتشار،تهران سال 1370،مقدمه ص7.
2-همان کتاب، مقدمه ص11.
3-محمدتقي جعفري، مولوي و جهان بيني ها در کتبهاي شرق و غرب، انتشارات حيدري تهران، بي تا ص10.
4-ژان بشلر، ايدئولوژي چيست، مقدمه ص11.
5-افلاطون، جمهوريت، به اهتمام مهندس رضا مشايخي، نشر کانون معرفت، تهران، بي تا، مقدمه، ص لط.
6-همان اثر، مقدمه، ص ک.
7-ابو ابراهيم اسمعيل بن... عبدالله المستملي البخاري، شرح تعرف، ج4،چاپ هند، سال 30-1328،ج1،ص17.
8-شيخ عبدالعزيزبن محمد نسفي، کشف الحقايق، به اهتمام دکتر احمد مهدوي، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران سال 1344ص50.
9-روزبهان، بقلي شيرزاي، روزبهان نامه، تصحيح محمد تقي دانش پژوه. انتشارات انجمن آثار ملي، تهران 1347،ص103.
10-جلال الدين محمد مولوي، فيه ما فيه، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1330،ص44.
11-روزبهان، بقلي شيرزاي، روزبهان نامه، ص313.
12-ابو ابراهيم اسمعيل بن... بخاري، شرح تعرف، ج2،ص131.
13- محمدبن منور، اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد، به اهتمام دکتر ذبيح الله صفا، انتشارات امير کبير، تهران سال1348،ص55.
14-عزيزالدين نسفي، الانسان الکامل، تصحيح ريژان موله، انتشارات ايران شناسي انستيتو ايران و فرانسه، تهران، سال 1341،ص304.
15-بدبع الزمان فروزانفر، احاديث معنوي، انتشارات امير کبير، تهران سال 1347،ص114.
16-سوره ي زاريات (51)آيه 56.
17-ابي الحسن علي بن عثمان هجويري، کشف المحجوب، تصحيح ژوکوفسکي، انتشارات امير کبير، تهران1336،ص198.
18-عزيزالدين نسفي، الانسان الکامل، ص5-304.
19-بديع الزمان فروزانفر، احاديث معنوي، ص172و203.
20-شيخ محمد لاهيجي، شرح گلشن راز، تصحيح کيوان سميعي، انتشارات کتاب فروشي محمودي تهران، سال 1337،ص112.
21-شيخ عبدالعزيزبن محمد نسفي، کشف الحقايق، ص101
22-حافظ شيرازي، ديوان، به اهتمام علامه محمد قزويني، دکتر قاسم غني، انتشارات کتاب فروشي زوار، تهران، سال 1320،ص66
23-ابو ابراهيم اسمعيل بن...المستملي البخاري، شرح تعرف، ج4،ص17.
24-ابوالمفاخر يحيي باخرزي، اوراد الحباب و فصوص الاداب، تصحيح ايرج افشار، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1345،ص53.
25-عزالدين محمود کاشاني، مصباح الهدايه و مفتاح الکفايه، تصحيح جلال الدين همايي، انتشارات کتابخانه سنائي، تهران سال 1325،ص133.
26-ابوالمفاخر يحيي باخرزي، اوراد الحباب و فصوص الاداب، ص53.
27-عزالدين محمود کاشاني، مصباح الهديه و مفتاح الکفايه، ص125.
28-ابي الحسن علي بن عثمان هجويري، کشف المحجوب، ص225.
29-جلال الدين محمد مولوي، مثنوي، تصحيح رينولد الين نيکلسون، چاپ ليدن، 6دفتر، سال 1925،م،دفتر 4،ص365.
30-شيخ احمد جام نامقي «ژنده پيل» انس التابئين و صراط الله المبين، تصحيح دکتر علي فاضل، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران سال 1350ص68.
31-عزالدين محمود کاشاني، مصباح الهدايه و مفتاح الکفايه، ص399.
32-جلال الدين محمد مولوي، مثنوي، دفتر 6،ص482.
33-شيخ محمد لاهيجي، شرح گلشن راز، ص112.
 

 

منبع:پايگاه نور- ش 15



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط