اسراري خودي اقبال، نگرشي نو به عرفاني پويا و زندگي ساز (2)

عشق عارفانه مورد تاييد اقبال است و معتقد است که «خودي» از عشق و محبت استحکام مي پذيرد، زندگي و خودي با عشق پاينده تر مي شوند، زيرا عشق فطري انسان است و معتقد است که معشوق در دل انسان جا دارد و بايد با چشم حق بين آن را مشاهده کرد:
يکشنبه، 21 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسراري خودي اقبال، نگرشي نو به عرفاني پويا و زندگي ساز (2)

اسراري خودي اقبال، نگرشي نو به عرفاني پويا و زندگي ساز (2)
اسراري خودي اقبال، نگرشي نو به عرفاني پويا و زندگي ساز (2)


 

نويسنده:مراد علي واعظي*




 

عشق عارفانه مورد تاييد اقبال است و معتقد است که «خودي» از عشق و محبت استحکام مي پذيرد، زندگي و خودي با عشق پاينده تر مي شوند، زيرا عشق فطري انسان است و معتقد است که معشوق در دل انسان جا دارد و بايد با چشم حق بين آن را مشاهده کرد:

نقطه ي نوري که نام آن خودي است
زير خاک ما شرار زندگي است

از محبت مي شود پاينده تر
زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر...(1)
ستم پذيري و پذيرفتن مشکلات - در عرفان سنتي پذيرفتن سختي ها و واکنش نشان ندادن در برابر آنها و پرهيز از ستم ستيزي به گونه اي توجيه شده است ولي هرگز با روحيات زمانه ي اقبال سازگاري ندارد. صاحب قوت القلوب مي گويد توکل خاصان، در صبر بر آزار مردمان است چه گفتاري و چه کرداري... ديگر توکل بر او - خداوند - در روزي و تسليم بودن به آنچه تعيين کرده است از تلخ و شيرين و نيک بد؛(2) و خواجه نصير طوسي گفته است:
«اهل سلوک را مطلوب آن باشد که ايشان را هيچ حالي از احوال مختلف مانند زندگاني، بقا و فنا، رنج و راحت و سعادت و شقاوت و عناد و فقر مخالف طبع نباشد. و يکي را بر ديگري ترجيح نبنهند. چه دانسته باشند که صدور همه از باري تعالي است و محبت تعالي در طبايع ايشان راسخ شده باشد.»(3)
رابعه عدويه مقام رضا را در اين مي داند که سالک در مصيبت و بلا چنان فرحناک و خوشدل باشد که در هنگام نعمت و سرور خوشدل است. ابن رويم معتقد است که رضا آن است که استقبال احکام الهي به فرح و شادماني نمايي و ميان مکروه و مرغوب فرقي ننهي.
ديگري مقام رضا را رفع اختيار بنده و تساوي نعمت و بلا و شدت و رخا مي داند. (4)
زن فتح موصلي را ناخن پاي مي شکند و مي خندد و وقتي مي پرسند که آيا احساس درد نمي کني، مي گويد: شادي ثواب، آگاهي درد را از من ببرد.(5) اين گونه به استقبال مصيبت و بلا و ناکامي رفتن، همان است که غربيها مي خواستند.
ستم پذيري کشورهاي مشرق زمين به سود امپرياليسم است و اقبال به جاي آن که در جشن کتابسوزان، اين قبيل آثار را بسوزاند و طرد کند، به اصلاح آن پرداخته و تفسير تازه و مثبتي از آن به دست مي دهد:

خيز و خلاق جهان تازه شو
شعله در برکن خليل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن
هست در ميدان سپر انداختن

مرد خودداري که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان
مي شود جنگ آزما با آسمان

مي کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار (6)

توکل و رضا -خواجه عبدالله انصاري مي گويد: سر توکل آن است که به حقيقت داني که به ديگر کس چيز نيست، و از حيلت سود نيست، عطا و منع که هست به حکمت است...(7) وي هر گونه تدبير و چاره جويي را بي اثر و بيهوده مي داند.
صاحب مصباح الهدايه، عزالدين محمود کاشاني، نيز مي گويد: ...زمام تدبير به قبضه ي تقدير سپارد و از حول و قدرت خود منخلع گردد. (8) يعني دست روي دست گذاشتن و خود را عاجز و بي کاره دانستن. شيخ محمد لاهيجي نيز معتقد است که مقام فناي صفات که در اصطلاح صوفيه طمس مي نامند آن است که بداند او را هيچ قدرتي نيست و هر چه هست قدرت حق است.(9) و خواجه نصيرالدين طوسي معتقد است است که آنچه بايد ساخت، خداي تعالي بسازد و اگر او اضطراب کند و اگر نکند. (10) سري سقطي مي گويد: توکل آن است که بيرون آيي از حول و قوت خويش يعني نه هر چه از تو ممنوع گردد، منع آن از خويش بيني، و نه هر چه بيابي يافته به قوت خويش بيني و اصل توکل کار خويش به حق سپردن است...(11) و صدها نقل و حديث مشابه که در کتاب مشايخ آمده است و انسان را به صبر و رضا و پرهيز از هر گونه عمل و عکس العملي فرا مي خوانند. تا جايي که غزالي مي گويد حتي بر لقمه ي دست هم اعتماد نيست زيرا ممکن است که دست فلج شود و کسي از گرد راه برسد و لقمه را از انسان بستاند. (12)
اقبال لاهوري تلاش و مبارزه را توصيه مي کند و معتقد است که خود انسان مسؤول کاهلي و عقب ماندگي هاي اوست و تا او تلاش نکند، خداوند هم به او کمک نخواهد کرد.
اقبال به انسان اعتماد به نفس مي دهد و او را از ناتواني و بي دست و پايي مي پرهيزاند:

فارغ از انديشه ي اغيار شو
قوت خوابيده يي بيدار شو

سنگ چون بر خود گمان شيشه کرد
شيشه گرديد و شکستن پيشه کرد

ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خويش با رهزن سپرد...(13)

او از انسانها مي خواهد که همچون سيل خروشان، پويا و جستجوگر باشند و با همت قوي مشکلات را پشت سر بگذارند انساني که تلاش نکند، مرده اي بيش نيست:

مثل حيوان خوردن آسودن چه سود
گر به خود محکم نه يي بودن چه سود

گر فنا خواهي ز خود آزاد شو
گر بنا خواهي به خود آباد شو

چيست مردن از خودي غافل شدن
تو چه پنداري فراق جان و تن...(14)

خوار گشتي از وجود خام خويش
سوختي از نرمي اندام خويش

فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش (15)

وحدت و يکدلي - اقبال سعادت و رهايي جامعه را در وحدت و يکدلي مي داند، اين وحدت مي تواند مبناي اعتقادي داشته باشد، تعصبات ملي و وطني باعث پراکندگي و شکست مي شود و اين همان چيزي است که دشمن مي خواهد و عواملش در مشرق زمين، اين قبيل تعصبات را دامن مي زنند نظير آنچه که در ايران دوره ي رضاخاني و بعد مي گذرد. اقبال مي خواهد مشرق زمين را در برابر غرب متحد و مجهز سازد:

ما که از قيد وطن بيگانه ايم
چون نگه نور دو چشميم و يکيم

از حجاز و چين و ايرانيم ما
شبنم يک صبح خندانيم ما

مست چشم ساقي بطحاستيم
در جهان مثل مي و ميناستيم (16)

از خداوند مي خواهد تا دوباره مردم ستمديده شرق را با هم متحد گرداند:

رشته وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روي کار ما فتاد

ما پريشان در جهات چون اختريم
همدم و بيگانه از يکديگريم

باز اين اوراق را شيرازه کن
باز آيين محبت تازه کن. ..(17)

توجه به دين مبين اسلام - اقبال، افتخارات گذشته امت اسلامي را برمي شمارد و جهان را مديون دوران طلايي، اقتدار و سربلندي مسلمانان مي داند. وي معتقد است که همواره دين اسلام بوده است که مسلمانها را نجات داده، نه اين که مسلمانان به داد اسلام رسيده باشند، اقبال باز هم اعتصام به ريسمان محکم دين مبين اسلام را راه نجات مردم مشرق زمين مي داند:

گر چه رفت از دست ما تاج و نگين
ما گدايان را به چشم کم مبين

در نگاره تو زبان کاريم ما
کهنه پنداريم ما، خواريم ما

اعتبار از لا اله داريم ما
هر دو عالم را نگاه داريم ما...(18)

اقبال انجام فرايض ديني را مورد تأکيد قرار مي دهد و آن را مرحله ي اول اطاعت مي داند:

تو هم از بار فرايض سرمتاب
بر خوري از عنده حسن المآب

در اطاعت کوش اي غفلت شعار
مي شود از جبر پيدا اختيار

ناکس از فرمان پذيري کس شود
آتش ار باشد زطغيان خس شود...(19)

لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز

در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغي و منکر است

روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خيبر تن پروري را بشکند (20)

علم زدگي - از ديدگاه اقبال مشکل عمده ي زمانه او علم زدگي است. دانشي که نه براي جامعه سودمند است و نه براي دانش آموختگان آن. دانشي که سرچشمه ي آن مغرب زمين است و جز بند و وابستگي حاصلي براي ساکنان مشرق زمين ندارد و اغلب تحصيلکردگان غربي تبديل شده اند به عوامل تهاجم فرهنگي غرب:

دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است

سوز عشق از دانش حاضر مجوي
کيف حق از جام اين کافر مجوي (21)

اقبال نگران اين علم زدگي است. علمي که از عاطفه بدور است و جز سرگشتگي به جايي راه ندارد:

سينه ي عصر من از دل خالي است
مي تپد مجنون که محمل خالي است (22)

از مردم مي خواهد که فرصتها را غنيمت بشمارند و دوباره به اصل متعالي خويش برگردند:

سبز بادا خاک پاک شافعي
عالمي سرخوش زتاک شافعي

فکر او کوکب زگردون چيده است
سيف بران وقت را ناميده است

من چه گويم سر اين شمشير چيست
آب او سرمايه دار از زندگيست

گردش گردون گردان ديدني است
انقلاب روز و شب فهميدني است...(23)

خدايي شدن - اقبال خدايي شدن و خدايي بودن را توصيه مي کند، بايد دل را رنگ خدايي زد و همه ي کارها را در مسير حق و براي رضاي او انجام داد.

قلب را از صبغه الله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده

طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است

تابع حق ديدنش ناديدنش
خوردنش، نوشيدنش، خوابيدنش

قرب حق از هر عمل مقصوددار
تا زتو گردد جلالش آشکار

صلح شر گردد چو مقصود است غير
گر خدا باشد غرض جنگ است خير...(24)

انساني آرماني در اسرار خودي، کسي است که از رموز زندگي آگاه باشد و چشم و گوش و لب را فقط براي خدا بگشايد. انسان آرماني کسي است که پيرو راستين حضرت علي (ع) باشد و به پيروي از او به خود ببالد. انسان خليفه الله است و بايد قدر اين مقام ارزشمند را بداند:

نايب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است

نايب حق همچو جان عالم است
هستي او ظل اسم اعظم است

از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم به امرالله بود

خيمه چون در وسعت عالم زند
اين بساط کهنه را بر هم زند (25)

کسي که چشم به سفره ي ديگران دارد، گدا است اگر چه بظاهر پادشاه باشد، پادشاهي که چشم بر خوان اجانب مي دوزد، باعث ويراني ملک مي شود و جز قحط و طاعون و بدنامي هيچ عايدي ندارد.
ناتواني و نداري را ننگ مي شمارد و قناعت منفي و فقرآور را نکوهش مي کند. او قبول ندارد که ناتواني حق عده اي است و به قول سعدي گربه مسکين اگر پر داشته باشد تخم گنجشگ را از جهان براندازد و هرگز نمي پسندد که فقر و دريوزگي و بيچارگي را مورد سرافرازي خويش بداينم و بگوييم:

من آن مورم که در پايم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر اين نعمت گزارم
که زور مردم آزاري ندارم ؟(26)

اين اتفاقاتي است که دشمنان به وسيله ي آن مي خواهند فقر و درماندگي ملل ضعيف را حق آنان بدانند و بر اين باور باشند که اگر ما زور و ثروت و امکانات مي داشتيم ممکن بود که دچار سرکشي و جنايت شويم. اقبال مي گويد:

خاک گشتن مذهب پروانگي است
خاک را آب شو که اين مردانگي است

سنگ شو اي همچو گل نازک بدن
تا شوي بنياد ديوار چمن

از گل خود آدمي تعمير کن
آدمي را عالمي تعمير کن (27)

هر که در قعر مذلت مانده است
ناتواني را قناعت خوانده است

ناتواني زندگي را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است

با توانايي صداقت توأم است
گر خود آگاهي همين جام جم است

زندگي کشت است و حاصل قوت است
شرح رمز حق و باطل قوت است (28)

تاثير اقبال بر شاعران معاصر ايران - انديشه و ديدگاههاي اقبال لاهوري بطور مستقيم و غير مستقيم در شاعران، معاصر ايران تأثير داشته است، اگر چه خود آنان به اين تأثيرپذيري اشاره اي نکرده باشند. به عنوان مثال، نگرش تازه اقبال به عرفان و زندگي را مي توان در چشم انداز شعر سهراب سپهري بوضوح ديد. لااقل مي توان گفت که از اين نظرگاه مشابهت فراوان بين آن دو وجود دارد. بدين عبارت که سهراب سپهري هم عرفان را با کارکردي نو به مخاطبانش عرضه کرده است:

من نمي دانم
که چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است. کبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچکسي کرکس نيست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست. جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست(29)

احمد شاملو هم همانند اقبال شعر را براي مردم و براي زندگي مي سرايد. شاملو شعر را وسيله ي آگاهي و بيداري جامعه مي داند و معتقد است که بزرگترين شاعران، به جاي شعر زندگي سروده اند:

و شهر زندگي، با قافيه ي خونش
و زندگي شعر من،
با خون قافيه اش،
و چه بسيار
که دفتر شعر زندگي شان را
با کفن سرخ يک خون شيرازه بستند (30)

اقبال شعر زندگي را اين گونه توصيف کرده است:

اي ميان کيسه ات نقد سخن
بر عيار زندگي او را بزن

مدتي غلطيده اي اندر حرير
خو به کرباس درشتي هم بگير

قرنها بر لاله پا کوبيده اي
عارض از شبنم چو گل شوئيده اي

خويش را بر ريگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ي زمزم بزن

مثل بلبل ذوق شيون تا کجا
در چمن زاران نشيمن تا کجا

اي هما از يمن دامت ارجمند
آشياني ساز بر کوه بلند (31)

اقبال شاعرآزاده اي که همه ي عمرش را صرف آگاهي و رهايي معاصرانش ساخت. مشرق زمين مديون انديشه ي والاي اوست، شاعري که براي انسانيت و زندگي دل سوزاند و تا انسانيت و زندگي هست، يادش فراموش نخواهد شد. روانش شاد.

 

پی نوشت ها :
 

1-همان مآخذ،ص14.
2- فرهنگ اشعار حافظ، همان، ص146.
3-اوصاف الاشراف، خواجه نصيرالدين طوسي، تصحيح نجيب مايل هروي، انتشارات امام، مشهد، 1361،ص147.
4-مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، همان، ص263-266.
5-کيمياي سعادت، ابوحامد محمد غزالي، به کوشش حسين خديو جم، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1366،ص610.
6-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص35.
7-فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني، سيد جعفر سجادي، کتابخانه طهوري، تهران، 1362،ص414.
8-مصباح الهدايه و مفتاح الکفايه، عزالدين محمودبن علي کاشاني، تصحيح جلال همايي، چاپخانه مجلس، تهران 1335،ص396.
9-مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، همان، ص261.
10-اوصاف الاشراف، همان، ص144.
11-فرهنگ اشعار حافظ، همان، ص146.
12-کيمياي سعادت، همان، ص545.
13-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص37.
14-همان مأخذ، ص38.
15-همان مأخذ، ص40.
16-همان مأخذ، ص16.
17-همان مأخذ، ص53.
18-همان مأخذ، ص52.
19-همان مأخذ، ص29.
20-همان مأخذ، ص31.
21-همان مأخذ، ص47.
22-همان مأخذ، ص53.
23-همان مأخذ، ص49.
24-همان مأخذ، ص43.
25-همان مأخذ، ص31.
26-گلستان سعدي، به کوشش خليل خطيب رهبر، بنگاه مطبوعاتي صفي علي شاه، تهران، 1348،ص243.
27-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص35.
28-همان مأخذ، ص36.
29-شعر زمان ما (3)، سهراب سپهري، به کوشش محمد حقوقي، مؤسسه انتشارات نگاه، تهران، 1372،ص175.
30-قطعنامه، احمد شاملو، انتشارات مرواريد، چاپ سوم، تهران، 1363،ص85.
31-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص28.
 

 

منبع: پايگاه نور- ش 15



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط