جلوه هاي جلال در شعر عطار (2)

پيش از بررسي توصيفها و هر گونه قضاوت بر مبناي آن بايد گفت واديهاي سلوک در آثار عرفاني، حالها و مقامهايي است که سالک در گذار از نفس به طور عيني يا دريافتي با آن برخورد دارد و توصيف ويژگيها و وارادت آنها، سير کمالي سالک را در حصول مقصود و وصول به حق سرعت مي بخشد. عطار در منطق الطير چونان معلمي آگاه ويژگيهاي هر منزل و خطرات و
يکشنبه، 21 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هاي جلال در شعر عطار (2)

جلوه هاي جلال در شعر عطار (2)
جلوه هاي جلال در شعر عطار (2)


 





 

بررسي مقايسه اي توصيفهاي عطار و مولوي از منازل سلوک:
پيش از بررسي توصيفها و هر گونه قضاوت بر مبناي آن بايد گفت واديهاي سلوک در آثار عرفاني، حالها و مقامهايي است که سالک در گذار از نفس به طور عيني يا دريافتي با آن برخورد دارد و توصيف ويژگيها و وارادت آنها، سير کمالي سالک را در حصول مقصود و وصول به حق سرعت مي بخشد. عطار در منطق الطير چونان معلمي آگاه ويژگيهاي هر منزل و خطرات و خاطرات آن را گوشزد مي کند تا هم هشداري براي سالک باشد و هم بايسته هاي هر وادي را بازگو کرده باشد. اگر چه اين مراحل از سوي اکثر عارفان پذيرفته شده و در آثار تعليمي صوفيان هم آمده است اما هر کس از جهتي بدان نگريسته و بخشهايي را برجسته تر نشان داده است از اين رو بررسي هاي تطبيقي در همه ي اجزاء صادق نيست. مثلاً روش تعليمي عطار را نمي توان در همه ي جهات با روش تفسيري مولوي تطبيق داد اما مقايسه ي حالها و مقامها مي تواند بيانگر تفاوتها و نمايان کننده ي جلوه هاي مختلف معشوق باشد.
 

الف -طلب:
 

طلب به عنوان اول منزل سلوک براي عطار همراه با رنج و بلاست در هر قدم دامي و با هر دم بلايي است. در اين وادي سالک خود را در عظمت و شکوه بي کرانه ي محبوب ذره اي بي مقدار مي يابد که در مقايسه با هيمنه و شکوه راه در حساب نيست:

 

چون فرود آيي به وادي طلب
پشت آيد هر زماني صد تعب

صد بلا در هر نفس اينجا بود
طوطي گردون مگس اينجا بود

جد و جهد اينجات بايد سالها
زان که اينجا قلب گردد حالها...

در ميان خونت بايد آمدن
و زهمه بيرونت بايد آمدن

چون نماند هيچ معلومت به دست
دل ببايد پاک کرد از هر چه هست

چون دل تو پاک گردد از صفات
تا ختن گيرد زحضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو يک طلب گردد هزار (1)

در اين حال است که سالک در آرزوي دريافت اسرار با جرعه اي مي که از ساقي الست مي گيرد همه چيز را از ياد مي برد و معرفت خواه مي گردد:

زآرزوي آن که سر بشناسد او
ز اژدهاي جان ستان نهراسد او

کفر و لعنت گر بهم پيش آيدش
در پذيرد تا دري بگشايدش
منطق الطير ،181

البته براي گذشتن از مخاطرات، شير مردي از بند نفس رسته مي خواهد تا گرم روانه به مجاهده بپردازد؛ چه، هر قدم هزاران دام است و در هر دام گونه گون دانه هاي فريبکار. اما عطار وادي طلب را گام اول سلوک گرفته و چنان توصيف مي کند که گويي اولين قدم سالک مبتدي است در حالي که به نظر نمي رسد مولوي چنين تصوري داشته باشد، و مقايسه و ارادت طلب در توصيف عطار با تفسير که مولوي از همين موارد، دريافت متفاوت آن دو را از راه و مرتبه ي راهرو مشخص مي کند. مولوي طلب را مانع کش، مفتاح مطلوبات، رکن بخت، وارده الهي، نماينده ي جذبه ي حق، هشدار دهنده و نشان توفيق معشوق مي داند و سالک را هر لحظه در طلب انگيزه مي دهد:

اين طلبکاري مبارک جنبشي
اين طلب در راه حق مانع کشي است

اين طلب مفتاح مطلوبات تست
اين سپاه و نصرت و رايات تست

گر چه آلت نيستت تو مي طلب
نيست آلت حاجت اندر راه رب (2)
مثنوي

براي او طلب خواست سالک و دروازه ي سلوک نيست بلکه مشان جذبه ي حق است و وظيفه ي سالک، مجاهده براي افزوني آن است نه ايجاد آن:

اين طلب در ما هم از ايجاد تست
رستن از بيداد يا رب داد تست

بي طلب تو اين طلب مان داده اي
بي شمار و حد عطاها داده اي
مثنوي ،8/1-1377

طبيعي است که سلوک در راه حق و يادکرد پروردگار هم به نسبت خود سبب جلب عنايت و افزوني طلب است:

کين طلب در تو گروگان خداست
زآنک هر طالب به مطلوبي سزاست

جهد کن تا اين طلب افزون شود
تا دلت زين چاه تن بيرون شود
مثنوي ،5/5-1734

در نظر مولوي طلب کاري خود نشان يافتن است (3) و پاسخ مناسب از حق، کمند لطفي است که از جذبه ي معشوق مايه مي گيرد و بند گسل است:

آن يکي الله مي گفتي شبي
تا که شيرين مي شد از ذکرش لبي

گفت شيطان آخر اي بسيار گو
اين همه الله را لبيک گو ؟....

او شکسته دل شد و بنهاد سر
ديد در خواب او خَضِر را در خُضر

گفت هين از ذکر چون وامانده اي
چون پشيماني از آن کش خوانده اي

گفت لبيکم نمي آيد جواب
زان همي ترسم که باشم رد باب

گفت آن الله تو لبيک ماست
آن نياز و درد و سوزت پيک ماست

حيله ها و چاره جوييهاي تو
جذب ما بود و گشاد اين پاي تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زير هر يا رب تو لبيک هاست

جان جاهل زين دعا جز دور نيست
زان که يا رب گفتنش دستور نيست

بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
مثنوي ،189/3به بعد

طي اين مرحله براي عطار نيازمند مقدماتي است که از جمله ي آن ها عزلت جويي، رها کردن تعقلات و تمايلات و مانند آنهاست اما در نظر مولانا عين عنايت است و افزايش آن به همت و جويندگي بستگي دارد. هدف آرماني عطار در اين منزل پاکي دل است اما خواست مولوي استغراق در دريا و غرقه شدن طالب در وحدت مطلوب است.
 

ب-عشق:
 

منزل عشق شورانگيزترين و پر جاذبه ترين منزلهاست. شورانگيزترين است که راه است و راهنما و پرجاذبه ترين که عاشق به بند کمند معشوق گرفتار است و از اين گرفتاري خشنود و سخت بدان مشتاق؛ اما عشق هم با همه ي پرتوهاي جانبخش خود براي عطار بي کرانه است و بي پايان، غرق آتش است و آتش بودن را مي طلبد:

 

بعد از اين وادي عشق آيد پديد
غرق آتش شد کسي کانجا رسيد

کس در اين وادي به جز آتش مباد
و آنک آتش نيست عيشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود...

نيک و بد در راه او يکسان بود
خود چو عشق آمد نه اين نه آن بود
منطق الطير ،186

همين مضمونها را مولوي در مقدمه ي مثنوي آورده است اما به گونه اي ديگر و با حالي خوش تر:

آتش است اين بانگ ناي و نيست باد
هر که اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشق است کاندر ني فتاد
جوشش عشق است کاندر مي فتاد
مثنوي ،9/1 و بعد

اينجا همه آرزومندي است و همه آتش خواهي. آتش عشقي است که موجد خلقت است و در کل موجودات ساري و جاري است. سخنش توصيف است نه شکايت و نشان از گرمي و گرم روي دارد نه سوزندگي. گويي زندگي موجودات و دوگانگي وجود انسانها است که در اين ابيات موج مي زند:

همچون ني زهري و ترياقي که ديد
همچو ني دمساز و مشتاقي که ديد

ني حديث راه پر خون مي کند
قصه هاي عشق مجنون مي کند

محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مرزبان را مشتري جز گوش نيست...
مثنوي ،12/1به بعد

مولوي با اين که مخاطرات و عدم وصول را در نظر دارد و همه کس را مرد اين راه نمي داند اما هدف را بيم انگيز توصيف نمي کند بلکه خواننده را به هر وسيله انگيزه مي دهد تا براي دريافت آن مقام؛ از تلاش باز نايستد:

هر که جز ماهي زآبش سير شد
هر که بي روزي است روزش دير شد
مثنوي ،17/1

و در طريق جاذبه بخشي و ايجاد انگيزه هاي تازه دريافت آن را از آن هر کس نمي داند و سرزنش آميز سخن را کوتاه مي کند که خود بيدادگر غرور انساني و انگيزه اي نو در جهت دريافت است:

در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن کوتاه بايد والسلام
مثنوي ،18/1

عطار در غزلها هم، عشق را منشأ گرفتاري مي داند و مشکل آفرين توصيف مي کند:

تا که عشق تو حاصل افتادست
کار ما سخت مشکل افتادست

آب از ديده ها از آن باريم
کاتش عشق در دل افتادست

در ازل پيش از آفرينش جسم
جان به عشق تو مايل افتادست

دل عطار بر دلت به مثل
مرغکي نيم بسمل افتادست (4)

سايه ي هيبتي که در دل اوست حتي خواننده را هم بيمناک مي کند در صورتي که سوداي عشق براي مولانا همه جوش است و خروش. گويي بي هشانه اش داده اند که فرياد مي زند:

گر جان عاشق دم زند آتش درين عالم زند
وين عالم بي اصل را چون ذره ها بر هم زند

عالم همه دريا شود، دريا زهيبت لا شود
آدم نماند و آدمي، گر خويش با آدم زند

دودي بر آيد از فلک، ني خلق ماند ني ملک
زادن دود ناگه آتشي بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نمي کون ماند ني مکان
شوري در افتد در جهان، وين سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد، گه آب را آتش را خورد
گه موج درياي عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشيد افتد در کمي، از نور جان آدمي
کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند

مريخ بگذارد نري، دفتر بسوزد مشتري
مه را نماند مهتري، شادي او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زَهره نماند زُهره را تا پرده ي خرم زند...(5)

البته براي او هم راهي پر خون است و نشان از ناکامي مجنون دارد اما انبساط و انس چنان شادمانش مي کند که اين خون ريز بي ديت را تنها دوا مي داند، چون با لب دمساز خود جفت مي شود غرقه اي است که عشق را مشتاق مي يابد و خود را همه چيز مي بيند:

بار نگار مي کشد، چون شتران مهار من
يار کشي است کار او، بارکَشي است کار من

پيش رو قطارها کرد مرا و مي کَشَد
آن شتران مست را جمله درين قطار من

اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه کشد مهار من ،گاه شود سوار من...

راست چو کف بر آورم بر کف او کف افکنم
کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من

کار کنم چو کسهتران، بار کشم چو اشتران
بار که مي کشم ببين عزت کار و بار من...

باغ و بهار را بگو: «لاف خوشي چه مي زني ؟»
من بنمايمت خوشي چون برسد بهار من

مي چو خوري بگو: به مي «بر سر من چه مي زني؟»
در سر خود نديده اي باده ي بي خمار من (6)

به واقع براي او همه عشق است و او خود عاشق:

هر چه گويد مرد عاشق بوي عشق
از دهانش مي جهد در کوي عشق

گر بگريد فقه آيد همه
بوي فقر آيد از آن خوش دمدمه

ور بگويد کفر دارد بوي دين
ور به شک گويد شکش گردد يقين
مثنوي 2882/1به بعد

ج- معرفت:

معرفت هم راه است و هم هدف هم مقدمه اي و هم نتيجه؛ چه، «شناخت»، اول قدم آشنايي و مهم تر خويشکاري انسانهاست.
اما براي عطار وادي معرفت هم بي کرانه و بي آغاز و انجام است با راههاي گونه گون و انديشه هاي متفاوت که هر کس در خور کمال خود از آن بهره مي برد:

بعد از آن بنمايدت پيش نظر
معرفت را واديي بي پا و سر

هيچ کس نبود که او اين جايگاه
مختلف گردد ز بسياري راه

هيچ ره در وي نه هم آن ديگر است
سالک تن سالک جان ديگر است

باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دايم در ترقي و زوال

لاجرم بس ره که پيش آمد پديد
هر يکي بر حد خويش آمد پديد...

معرفت زاينجا تفاوت يافته است
اين يکي محراب و آن بت يافته است

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر اين ره عالي صفت

هر يکي بينا شود بر قدر خويش
باز يابد از حقيقت صدر خويش

سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنيا بر او گلشن شود
منطق الطير ،صص195-194

اما معرفت در کلام مولوي موقوف بر شناخت نفس و دريافت مرتبه ي انسان است:

آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آيات اوست

هر چه در وي مي نمايد عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
مثنوي ،3138/6و بعد

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال

علمشان و عقلشان و لطفشان
چون ستاره ي چرخ در آب روان
همان 3176/6

و آنگاه که انسان خود را شناخت، جا دارد که همه چيز را از خويشتن بطلبد که «ديباچه ي جمال و جلال و مجموعه ي کمال اوست.»(7)

جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و سايه اند و از غرض

اي غلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنيني خويش را ارزان فروش

خدمتت ب جمله هستي مفترض
جوهري چون نجده خواهد از عرض...

بحر علمي در نمي پنهان شده
در سه گز تن عالمي پنهان شده
مثنوي ،3575/5

نتيجه ي معرفت دريافت ها رازها و مشاهده ي دوست از طريق کشف بر دل است که:

مغز بيند از درون نه پوست او
خود نبيند ذره اي جز دوست او

هر چه بيند روي او بيند مدام
ذره ذره کوي او بيند مدام

صد هزار اسرار از زير نقاب
روز مي بنمايدت چون آفتاب
منطق الطير ،195

براي مولوي معرفت رويش کشت زهد است و نتيجه ي بندگي پيشينه:

جان شرع و جان تقوا عارف است
معرفت محصول زهد سالف است

زهد اندر کاشتن کوشيدن است
معرفت آن کشت را روئيدن است
مثنوي 91/6-2090

و نيز بها و خون بها هم اوست:

ما بها و خون بها را يافتيم
جانب جان باختن بشتافتيم
همان 1750/1

 

پی نوشت ها :
 

1-منطق الطير، صص181-180.
2-مولوي، جلال الدين محمد، مثنوي، به کوشش دکتر نصرالله پور جوادي، انتشارات امير کبير، دفتر سوم، بيت 1433به بعد، همه ارجاعهاي متن به همين چاپ است.
3-اعتقاد خواجه عبدالله انصاري نيز همين است که مي گويد:«سالک طلب از يافتن يافت نه، يافتن از طلب» نک: انصاري، خواجه عبدالله، سخنان پير هرات، به کوشش محمد جواد شريعت، شرکت سهامي کتابهاي جيبي، چاپ دوم، ص104.
4-عطار، شيخ فريدالدين، ديوان غزليات و ترجيعات و قصايد، با تصحيح و مقابله سعيد نفيسي، انتشارات کتابخانه ي سنائي، تهران، 1335،ص20،غزل49.
5-مولوي، جلال الدين محمد، کليات شمس، يا ديوان کبير، با تصحيحات بديع الزمان فروزانفر، انتشارات امير کبير، چاپ سوم، جزو دوم، ص3.
6-همان، جزو چهارم، ص123؛ نيز در توصيف عشق و مراتب آن نک: مثنوي دفتر اول، ابيات 26-30، 3686،1793،1761به بعد.
دفتر دوم 1762.
دفتر سوم ابيات 3021،2302،1256به بعد، 4719به بعد.
دفتر پنجم ابيات 2735تا2191،2189،2744.
دفتر ششم ابيات 2675تا4060،2680.
7-کاشفي، ملاحسين واعظ، لب لباب مثنوي، به کوشش سعيد نفيسي، بنگاه مطبوعاتي افشاري، چاپ دوم 1362،ص366.
 

منبع: پايگاه نور- ش 15
ادامه دارد...



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط