گفت‌وگو با رابرت زِمكيس

* چه زماني براي اولين بار به ذهن‌تان خطور كرد كه مي‌خواهيد كارگردان فيلم بشويد؟ سال اول يا دوم دبيرستان بودم. اشتياق ديوانه‌واري به كارهاي فني و تكنيكي فيلم سازي داشتم. فكر مي‌كنم به خاطر نحوه تربيت و بزرگ شدنم بود كه هميشه مطمئن بودم تكنيسين
شنبه، 27 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت‌وگو با رابرت زِمكيس

گفت‌وگو با رابرت زِمكيس
گفت‌وگو با رابرت زِمكيس


 





 
سينما نمي‌گذارد كامل زندگي كنم
* چه زماني براي اولين بار به ذهن‌تان خطور كرد كه مي‌خواهيد كارگردان فيلم بشويد؟
سال اول يا دوم دبيرستان بودم. اشتياق ديوانه‌واري به كارهاي فني و تكنيكي فيلم سازي داشتم. فكر مي‌كنم به خاطر نحوه تربيت و بزرگ شدنم بود كه هميشه مطمئن بودم تكنيسين يا چيزي شبيه به آن مي‌شوم. فقط عاشق مراحل فني كار بودم و فكر مي‌كردم شايد راهي باشد كه بتوانم فيلم بردار يا چيزي در اين رديف بشوم.
* اين علاقه چه ارتباطي با نحوه بزرگ شدن و كودكي شما داشت؟
ممكن است حرفم كمي تند به نظر بيايد اما حقيقت اين بود كه در خانواده ما هيچ هنري وجود نداشت. منظورم اين است كه موسيقي يا كتاب يا تئاتري در كار نبود. من در خانواده‌اي از طبقه كارگر بزرگ شدم، از نظر مالي زير حد متوسط بوديم. تنها چيز الهام بخش در خانه ما، تلويزيون بود و واقعاً هم تلويزيون بعدها الهام بخش من شد. پدرم و عموهايم همه‌شان دوربين فيلم برداي خانگي هشت ميلي‌متري داشتند و من مجذوب سر هم كردن دوربين و فيلم‌برداري و كارهايي از اين قبيل بودم. و بعد مثل اين بود كه از همان زمان احساساتم تغيير كرده باشند يا براي اولين بار بود كه فهميدم احساساتم باعث تغيير و حركت در من شده‌اند. يك دفعه متوجه شدم آن قدرتي كه مرا تحت تأثير قرارداده فقط جلوه هاي ويژه و صحنه‌هاي اكشن و كارهاي خارالقاده‌اي كه در فيلم ها ديده‌ام، نيست. هرچند كه همه اين‌ها باعث شدند كه در كودكي فيلم ها برايم جذاب و جالب باشند. من عاشق فيلم هاي ترسناك و چيزهايي از اين قبيل بودم. ناگهان كشف كردم كه كارگردان فيلم بودن چه‌گونه است. و بعد به سرعت دريافتم كه اگر بخواهي درگيركار فيلم‌سازي بشوي و كارگرداني كني، آن وقت قادر به انجام هر كاري خواهي بود.
* پس مي‌شود گفت كه نقطه پرش شما تمركز روي تكنولوژي بوده. يعني تكنولوژي باعث شده كه شما به اين نتيجه برسيد كه مي‌توانيد آدمي باشيد كه از تكنولوژي براي اهداف والاتري استفاده مي‌كند.
دقيقاً. براي من فوق‌العاده بود. اين كه بخواهم هنر و تكنولوژي را با هم تركيب كنم برايم خيلي دل‌نشين بود چون من عاشق هر دوي آن ها بودم.
* با توجه به پس‌زمينه‌اي كه از كودكي و خانواده‌تان شرح داديد، چه‌طور توانستيد چنين جهشي بكنيد؟
اغلب وقتي خودم هم به آن فكر مي‌كنم، متعجب مي‌شوم. مطمئناً مقدار زيادي به خاطر خوش شانسي بوده و بعد هم داشتن استعداد. نمي‌دانم چرا، ولي به هرحال به دلايلي من توانايي قصه گفتن را دارم. اين در كنار هنر و تكنولوژي سومين چيزي بود كه مرا به سمت هدفم سوق مي‌داد. نمي‌دانم چه‌قدر در مورد اين توانايي‌ام درست فكر مي‌كنم اما مي‌دانم كه اين هم جزو چيزهايي بود كه در من وجود داشته و به فيلم ساز شدنم كمك كرده است. من كاملاً شخصيت مصممي داشتم.
* آيا شما از همان اوايل نوجواني تلاش مي‌كرديد از شرايطي كه در آن قرار داشتيد خودتان را بيرون بكشيد؟
بله. واقعاً از همان زمان مي‌خواستم اين كار را بكنم بدون اين كه قصد رنجاندن يا آزار كسي را داشته باشم. چون والدين من هر چه را در توانشان بود، به بهترين نحو انجام داده بودند. اين فقط يك درك و دريافت خيلي بي‌سروصدا و شخصي بود كه آن بيرون دنياي بزرگ‌تري هم وجود دارد كه آن را مي خواستم. بعد به عنوان رسانه‌اي براي بيان احساساتم عاشق فيلم‌سازي شدم، پس رفتم دنبالش.
* پس شما سر ناسازگاري و مخالفت با كسي را نداشتيد. در واقع شورش نكرديد. فقط از جايي اين تصور را پيدا كرديد كه زندگي متفاوت و بهتري هم مي تواند وجود داشته باشد.
بله. فكر مي‌كنم اين آگاهي از طريق تلويزيون به من داده شد. حتماً شما هم اين روزها حرف هاي زيادي درباره مشكلاتي كه در رابطه با تلويزيون وجود دارد، مي‌شنويد. اما فكر مي‌كنم تلويزيون زندگي مرا نجات داد. نمي‌توانم تصور كنم كه اگر تلويزيون را به عنوان پنجره‌اي رو به دنيا نداشتم، چه اتفاقي برايم مي‌افتاد. فكر مي‌كنم همه استعدادها و علايق من از بذري شكفته شد كه تلويزيون در وجود من كاشت. براي مثال من با ديدن شوي جاني كارسون بود كه متوجه شدم چيزي به اسم مدرسه فيلم‌سازي هم در دنيا وجود دارد. براي من كشف شگفت‌انگيزي بود.
* چه طور اين اتفاق افتاد؟
در اتاق پذيرايي خانه‌مان نشسته بودم و طبق معمول هر شب داشتم شوي جاني كارسون را مي‌ديدم. و مهمان آن شب برنامه، جري لوييس بود. جاني مصاحبه‌اش را اين طوري شروع كرد كه: «خب متوجه شده‌ام كه شما در كالج درس مي‌دهيد؟» و جري لوييس جواب داد: «بله، من استاد مهمان مدرسه سينمايي USC هستم.» و من با خودم گفتم: «مدرسه سينما؟!» حتي در تصورم هم نمي‌گنجيد كه مدرسه سينمايي چه‌جور جايي است! منظورم اين است كه مدرسه جايي براي مهندسي و علوم بود، اما سينما؟! فرداي آن روز به كتابخانه رفتم و به دنبال مدرسه هنرهاي نمايشي USC گشتم و شرايط تحصيل و دوره‌هاي ويژه آن را پيدا كردم. واقعاً شگفت‌آور بود كه چه‌طور در يك لحظه تلويزيون چشمانم را به دنياي ديگري باز كرد.
* بسياري از ما مي‌گوييم كه اولين قدم براي رسيدن به تحصيلات عاليه و مدارج بالا خاموش كردن تلويزيون است. اما شما انگار خوش‌حال هستيد كه تلويزيون روشن بوده است؟
معلوم است كه خوش‌حالم. تلويزيون جاي آموختن و تحصيلات نيست اما هيچ دليلي هم نمي‌بينم كه خاموش كردن آن فايده اي هم داشته باشد.
* شما گفتيد كه از دوربين هاي هشت ميلي‌متري پدر و عموهايتان استفاده مي‌كرديد. چه چيزي شما را وادار به اين كار مي‌كرد؟ اين هم به خاطر تلويزيون بود؟
شروعش به اين دليل بود كه مي خواستم ياد بگيرم چه طور فاصله يا نور را تنظيم كنم تا بعد مثل همه آدم هاي ديگر بتوانم با دوربين خانگي مان، از دور هم جمع شدن و وقايع خانوادگي مان فيلم بگيرم. همه مي خواستند از زير اين كار در بروند و از دادن دوربين به يك نفر ديگر خوش حال مي شدند. بعد هم كم كم شروع كردم به اين كه آن ها را سرگرم كنم. بين تصويرها، جمله هاي بامزه مي گذاشتم و بعد هم موقع تدوين، صورت ها را به هم مي ريختم و دوباره به هم مي چسباندم طوري كه باعث خنده بستگان مي شد. بعد از اين ها هم دامنه كارم را گسترده تر كردم و شروع كردم به تعريف كردن داستان هاي واقعي خطي كه هيچ ربطي به فيلم برداري از مهماني كريسمس يا عروسي ها نداشت.
* خانواده تان از اين كار شما حمايت مي‌كردند؟ يا فكر مي‌كردند كه اين يك جور اعتراض است؟
خيلي حمايت مي كردند. البته هيچ وقت در تصورشان هم نمي گنجيد كه من بخواهم به اين كار به عنوان يك شغل نگاه كنم. اما اين كارم آن ها را خيلي سرگرم مي كرد. واقعاً لذت مي بردند. تنها تماشاگران من بودند. هر وقت خانواده دور هم جمع مي شدند، دست به كار مي شدم. پرده و پروژكتور را راه مي انداختم. به تدريج كارم حرفه اي تر شد. سعي كردم صداها را با تصوير سينك كنم. اين بزرگ ترين كاري بود كه آن موقع انجام دادم. خيلي تلاش كردم تا فهميدم چه طور بايد اين كار را كرد. بعد از اين توليدات هشت ميلي متري، كارهاي ديگري هم كردم؛ از انيميشن تا كارهاي عروسكي. در فيلم هايم با ترقه همه چيز را منفجر مي كردم و جلوه هاي ويژه آثارم را بهتر و بهتر كردم. اين ها باعث مي شد خانواده ام كه تماشاگرانم هم بودند بيش تر سرگرم بشوند.
* همان زمان بود كه فهميديد مي توانيد از اين راه زندگي كنيد؟ نظر خانواده تان چه بود؟
آن ها كاملاً ذهنيت منفي داشتند. اين رؤيا آن قدر دور از ذهن بود كه آن‌ها نمي توانستند كمكي به من بكنند. ترديد داشتند كه حمايتم كنند يا نه. وقتي درخواست ثبت نام در USC را كردم، اول به هيچ كس حرفي نزدم. اواخر دهه شصت بود و فكر مي كرديم رفتن از جنوب شيكاگو به كاليفرنيا مثل رفتن به جهنم است. در نتيجه روزي كه گفتم: «دارم به مدرسه سينمايي USC مي روم»، پدرم به من نگاه كرد و گفت: «مي خواهي بروي و به سيرك ملحق شوي؟». گفتم: «مي خوهم كارگردان سينما بشوم.» و او دوباره گفت: «پس داري مي روي به سيرك ملحق شوي!» البته او در مورد جايي كه من مي رفتم كاملاً هم اشتباه نمي كرد. نكته فقط اين بود كه او نمي توانست متوجه منظور من شود. و البته واكنش مادرم هم اين بود كه: «بگذار برود تا از سرش بيفتد.» براي خانواده و دوستانم و دنيايي كه در آن بزرگ شده بودم، اين رؤيايي ناممكن و دست نيافتني بود. و خانواده ام مي گفتند: «نمي بيني كه از كجا آمده اي؟ تو نمي تواني كارگردان بشوي.» شايد هم همين حرف ها بود كه باعث شد احساس كنم به رغم نظر آن ها بايد اين كار را انجام بدهم.
* با توجه به رفتار آن ها، اين خود شما بوديد يا تأثير محيط يا خانواده و دوستان كه باعث شد رؤياي تان محقق شود؟
فكر مي كنم عاملي كه باعث موفقيتم شد فقط شور و اشتياق و انرژي خودم بود. چون از ترس اين كه نكند در اين راه آسيبي ببينم و همچنين براي حمايت كردن از من، هر كسي كه مي شناختم بارها به من اخطارداد كه: «اين كار را نكن، چون امكان ندارد موفق شوي.» اين كار به نفعم بود اما هيچ كس نبود كه از اين ايده حمايت كند؛ چون بيش از اندازه بزرگ و دست نيافتني به نظر مي رسيد. مثل اين بود كه بگويم: «مي خواهم رييس جمهور ايالات متحده شوم!» تا زماني كه وارد مدرسه فيلم سازي USC شدم اوضاع به همين منوال بود اما بعد از ورود به آن جا ورق برگشت و توانستم دامنه گسترده تري از عقايد و احساسات را ببينم. بالاخره من در محيطي قرار گرفته بودم كه همه شور و هيجان شان را براي يك موضوع، يعني سينما، با هم تقسيممي كردند. و اين فوق العاده بود.
* چه طور به مدرسه USC راه پيدا كرديد؟ چه قابليت هايي براي ورود به مدرسه فيلم سازي داشتيد؟
در ايلينويز كاري در يك دفتر فيلم سازي تبليغاتي كوچك پيدا كردم كه فيلم هاي صنعتي كوتاهي براي زيردريايي هاي دوربرد يا چيزهايي شبيه آن مي ساختند. اما كار حقيقتاً مهمي بود. آن ها فيلم هاي تبليغاتي درست و حسابي مي ساختند و براي اين كار براي گروه كامل با همه تجهيزات داشتند. من از وسايل تدوين شان استفاده مي كردم و تمام پولي را كه آن تابستان جمع كردم صرف خريد وسايل فيلم برداري كردم. بعد تمام آخر هفته ها كار را تعطيل مي كردم و بيرون مي رفتم تا فيلم خودم را بسازم كه داستان جمع‌وجوري بر اساس يكي از آهنگ هاي بيتلز داشت. پيش تر شبيه يك كليپ براي موسيقي راك بود. و البته اين كاري بود كه آن موقع اكثر دانشجويان مي كردند يعني يكي از آهنگ هاي بيتلز را انتخاب مي كردند و آن را به تصوير در مي‌آوردند. فيلم را ساختم و يك فيلم نامه كوتاه هم نوشتم و در خواستم را براي USC فرستادم و فقط هم براي USC، يعني براي UCLA يا NYU درخواستي ندادم. يك تفكر كاملاً احساسي بود. ريسك بزرگي كه انگار تصميم مرگ و زندگي ام بود. تفكرات عجيب و غريب پيچيده نداشتم، حتي انتخاب دومي هم در ذهنم نبود. فقط فيلم و فيلم نامه و اطلاعات مورد نياز را براي USC فرستادم. بعد هم مدرسه فيلم سازي مرا قبول كرد! تا آن موقع هيچ چيزي درباره دانشگاه نشنيده بودم و نمراتم هم آن قدر خوب نبودند كه در USC پذيرفته بشوم. اما يك نامه تبريك را از مدرسه فيلم سازي دريافت كرده بودم و تا سه روز بعد از آن دائم در التهاب بودم و حس مي كردم كه يك جاي كار ايراد دارد. به USC تلفن زدم و با قسمت سنجش آن جا صحبت كردم. فكر مي كنم خانمي كه با من حرف زد خودش دانشجوي سال آخر يا فارغ التحصيل آن جا بود، به من گفت: « نه، نه، نه! ما شما را قبول نكرديم. نمرات شما خوب نبودند.» به او گفتم: «ولي من چنين نامه اي كرده ام!» و او جواب داد: «واي از مدرسه فيلم سازي! آن ها هميشه اين كار را مي كنند و ما هم دائم به آن ها مي گوييم كه ديگر اين كار نكنند.» در يك لحظه فهميدم كه بايد همين حالا كاري بكنم. تمام احساسات و قدرتم را جمع كردم تا ملتمسانه خواهش كنم كه مرا بپذيرند. گفتم: «ببينيد من در مدرسه فيلم سازي هستم. چه طور مي توانيد با من چنين كاري بكنيد. من به كلاس هاي تابستاني مي روم و نمراتم را ارتقا مي دهم.» (كاري كه واقعاً انجامش دادم). همه اين ها را گفتم و تقريباً مي شود گفت كه وادارش كردم اسمم را بنويسد. راستش تصوير يك دانشجوي فارغ التحصيل را در ذهنم داشتم كه آن طرف خط تلفن است و با گذاشتن يك برگه در جعبه، زندگي و سرنوشت مرا زيرورو مي‌كند. انگار صحنه اي از يك فيلم بود. من هميشه مجذوب دوراهي هايي مي شويم كه در زندگي آدم پيش مي‌آيد و مي تواند جايگاه يك نفر را مشخص كند. وقتي وارد مدرسه فيلم سازي شدم هنوز اين مدرسه آن قدرها هم معروف نشده بود. مدرسه فيلم سازي در آن زمان مايه شرم بقيه دانشگاه ها بود. آن جا محل تجمع گروهي از هيپي ها بود و صنعتي كه كسي براي آن احترام قائل نمي شد. دانشجويان بقيه رشته هاي صنعتي فكر مي‌كردند كه دانشجويان سينما هيچ وقت نمي توانند فيلمي بسازند كه از آن پول در بياورند. فكر مي كردند دانشجويان سينما فقط يك مشت هنرمندند كه در برج عاج خودشان نشسته اند. اولين روزي كه وارد مدرسه شدم سر كلاس يكي از استادان سخت گيري رفتم كه قرار بود به ما درس عملي فيلم برداري بدهد. اين استاد از قديمي هاي اين مدرسه بود كه تازه از نيروي دريايي برگشته بود چون نيروي دريايي جزو حاميان اصلي مدرسه فيلم سازي USC بود. استاد در واقع عكاس جنگي بود كه بعداً استاد دانشگاه شده بود. او به ما نگاه كرد و گفت: «شما بچه ها اين جا چه كار مي كنيد؟ هيچ كاري براي شما وجود ندارد!» روز اول مدرسه بود و اين استاد مثل يك افسر نيروي دريايي درحال جنگ به ما نگاه مي كرد و مي گفت: «بيرون از اين جا هيچ كاري براي شما وجود ندارد. داريد وقت خودتان را تلف مي كنيد.» يادم مي آيد همان طور كه آن جا ايستاده بودم از ذهنم گذشت: « اما براي من وضعيت اين طور نخواهد بود رفيق!» و جالب بود چون در واقع من به نحوي منظور او را درك كرده بودم. او داشت دانشجويان ضعيف را بيرون مي انداخت! همه كساني كه به حرف هاي او گوش مي دادند قادر نبودند تا پايان دوره دوام بياورند.
* چه چيزي باعث شد اين ايده به ذهن تان برسد كه اين فردي كه دارد با قدرت با شما صحبت مي كند فقط قصد امتحان كردن شما را دارد؟
راستش دليل اصلي تضاد وحشتناكي بود كه بين برخي هم كلاسي هايم مي ديدم. اگر در جنوب شيكاگو بزرگ شده باشيد يك بدگماني نسبت به نوع بشر در شما به وجود مي آيد. مثلاً پدرم هيچ وقت پول جريمه هاي رانندگي اش را نمي داد. هميشه همين طور بود. شيوه زندگي در آن جا اين گونه بود. با بيش تر همكلاسي هايم حرف زدم و متوجه شدم كه آن ها از يك زندگي راحت و مرفه آمده اند و انگار كارگرداني براي شان بازي در يك محوطه بزرگ است! در حالي كه من شانس آوردم كه از جايي آمده بودم كه واقعيت هاي سخت و ناخوشايند زندگي را مي شناختم و اين در هاليوود برايم كمك بزرگي بود.
* اين كه آموختيد چه طور با سيستم كار كنيد يكي از كليدهاي موفقيت تان بود؟
اين دقيقاً همان كاري بود كه كردم تا اصلاً بتوانم وارد USC بشوم. اما امروز ديگر كمي گيج شده ام. خودم يك پسر نوجوان دارم و به طور غريزي مي دانم كه سيستم تحصيلي و نمره دادن و غيره فقط دستوراتي هستند كه سال 1860 توسط عده اي كه دور هم جمع شده بودند پايه گذاري شده است! و اين سيستم تقريباً هيچ ارتباطي با آن چه امروز در زندگي واقعي اتفاق مي افتد، ندارد. گفتم اين همان توانايي بود كه در جنوب شيكاگو كسب كردم و به اتكاي آن مي توانم بگويم: «من، كارگردان برنده اسكار، هيچ وقت در عمرم نمره اي بالاتر از دوازده نگرفتم!» البته حقيقت اين است كه معلم هايي داشتم كه در طول مسيرم الهام بخش زندگي ام بودند. هر چند تعداد آن ها زياد نبوده است. يادم است در دبيرستان شيكاگو معلمي داشتم كه باعث شد من به خواندن آثار شكسپير رو بياورم. خواندن انگليسي و ادبيات انگليسي برايم مثل شكنجه بود. اين كه مجبور باشم به دبيرستان بروم و سرآن كلاس ها بنشينم تا قبل از اين كه وارد مدرسه فيلم سازي بشوم و البته بعد از آن كار وحشتناكي بود. اما شكسپير هميشه الهام بخش بود و بعد ديگر مسأله اصلاً جدال براي گرفتن نمره نبود. بعد از مدتي همه نمره هايم پيشرفت كرد. انگار ناگهان همه آن سال هاي گذشته محو شده بودند.
* درباره چگونگي كار كردن در سيستم صحبت كرديد. اما حقيقت اين است كه شما فيلم هاي درجه دو كه نمي سازيد. فيلم هايي مي سازيد كه برنده اسكار مي شوند. اين يعني سيستمي كه در آن كار مي كنيد كيفيت و ارزشي دارد كه در كارهاي بعدي شما هم تأثير مي گذارد و آن ها را بهتر و بهتر مي كند. اين شيوه كار در سيستم از كجا مي‌آيد؟
فكر مي كنم به شيوه محيط بزرگ شدنم برمي‌گردد. وقتي به عقب نگاه مي كنم مي بينم سيستمي كه درآن بزرگ شدم خيلي سالم و متعادل بوده است. وقتي دبستاني بودم مرا به مدرسه كاتوليك ها فرستادند. در دهه پنجاه اين مدرسه ها خيلي خشك و قانونمند بودند. از آن دوره كلي زخم هاي روحي و احساسي با خودم به همراه دارم. تركيب عقايد خشك ما با واقعيت دنيا و زندگي و سيستم، به نظرم نتيجه خيلي خوبي به بار آورد. من خوش بخت بودم كه در يك خانواده محكم و استوار به دنيا آمدم. براي اين كه اگر نگاهي بدبين و انتقادي به دنيا داشته باشيد. اما در بچگي تان دچار مشكل بوده باشيد و آن قدر هم بخت يارتان نباشد كه از يك خانواده قوي و محكم باشيد، اين تجربه ها ممكن است به آساني شما را از راه بدر كند من هميشه به شوخي مي گويم كه احتمالاً اگر كارگردان فيلم نمي شدم، حتماً مجرم از آب در مي‌آمدم. چون جاده همان جاده است فقط بستگي دارد كه چه‌گونه هدايت شويد.
* خيلي جالب است كه شما هم اين را مي‌گوييد. ما با لري كينگ هم مصاحبه اي داشتيم و او هم دقيقاً عين همين جمله را درباره تجربه زندگي اش در بروكلين گفت. در حقيقت او از يكي از همسايگان شان هم نام برد كه آخر سروكارش به صندلي الكتريكي افتاده بود!
در همسايگي ما يك بمب گذار زندگي مي كرد. وقتي او را دستگير كردند من كاملاً مبهوت شده بودم. او در اورگرين پارك بزرگ شده بود. ما در رزلند زندگي مي‌كرديم. تقريباً محل سكونت مان دو مايل از هم فاصله داشت. خانه او و خياباني كه در آن زندگي مي كرد دقيقاً شبيه جايي بود كه من بزرگ شده بودم. براي من خيلي جالب بود. او در اصل اهل اسلواكي بود. نوعي از انزواطلبي و ترس در او بود. انگار كه از بقيه دنيا جدا هستي؛ نوعي از تنهايي كه مي تواند مردم را در جهات مختلفي هدايت كند.
* بعد از اين به نقطه اوج حرفه تان رسيديد. مي خواهيد چه كار كنيد؟ آيا همين كار را ادامه مي‌دهيد و خودتان را حفظ مي‌كنيد يا سراغ كار متفاوتي خواهيد رفت؟
بعد از فارست گامپ اگر من يك شاهكار خيلي بزرگ هم مي ساختم، مردم مي‌گفتند: «خب بد نيست. لااقل به اندازه نصف آن هم كه شده خوب است!» و اگر قرار باشد من به اين حرف ها گوش بدهم توي سراشيبي وحشتناكي مي‌افتم. چيزي كه برايم خيلي خوشايند است اين است كه هميشه مي توانم بگويم همان مقدار شور و عشقي كه در فارست گامپ گذاشتم در بقيه فيلم هايم هم بوده است؛ حتي فيلم هايي كه موفق نشده‌اند. فقط در فارست گامپ من خوش‌شانس‌تر بوده ام. اگر بخواهم به فيلم سازي ادامه بدهم هميشه و قبل از هر فيلم، پيش از هر چيز دو سؤال از خودم مي پرسم. يكي اين كه آيا خودم به ديدن اين فيلم خواهم رفت؟ و ديگر اين كه آيا مردم مي‌خواهند كه اين فيلم را ببينند؟ نمي خواهم فيلمي بسازم كه هيچ كس حاضر نباشد به ديدن آن برود. اما اگر جواب اين دو سؤال مثبت باشد، آن وقت مي توانم با همين شور و شوق به فيلم سازي ادامه بدهم.
* وقتي فارست گامپ را مي ساختيد اصلاً اين حس را داشتيد كه ممكن است چنين موفقيت عظيمي كسب كند؟
نه، واقعاً تعجب‌آور بود. معمولاً آمار و ارقام ابتدا خلاف آن را نشان مي‌دهند. فقط بايد اميدوار باشيد كه بتوانيد حداقل سرمايه تان را برگردانيد؛ كاري كه همه ما فيلم سازان براي آن تلاش مي‌كنيم. چيزي كه ما واقعاً مي‌خواهيم اين است كه يك دلار هم سود بكنيم كه كسي اين ميان متضرر نشود و چرخ سينما هم بچرخد. هر فكر ديگري غيرواقعي و متكبرانه است. و راستش همه ما كه در اين كار هستيم، كمي هم خرافاتي شده ايم. ما معمولاً هيچ وقت درباره سود و ضرر احتمالي حرف نمي زنيم. هر چند بايد اعتراف كنم رييس هيأت مديره كمپاني پارامونت، شرلي لنسينگ، هميشه مي‌گفت كه به نظر او اين فيلم خيلي موفق خواهد شد. ولي البته او حدود 150 ميليون دلار اشتباه مي‌كرد. چون هيچ آدم عاقلي فكر نمي كرد كه اين فيلم سيصد ميليون دلار بفروشد.
* و به خصوص نقدهاي مثبتي كه درباره‌اش نوشته شد...
دقيقاً. خود من هم اين احساس را داشتم كه فيلم خيلي خوبي خواهد شد ولي مي دانيد كه اين هميشه به معناي موفقيت در گيشه نيست. فيلم هاي خيلي خوبي در تاريخ سينما هستند كه تماشاگران زيادي نداشته‌اند. اين يكي از جنبه هاي بدشانسي در حرفه ماست. به هر حال حس مي‌كردم كه اين فيلم كار خودش را خواهد كرد، خيلي راحت بودم و هر كاري كه مي خواستم انجام بدهم با خيال آسوده خودش روبه‌راه مي‌شد.
* اصلي ترين چيزي كه باعث شد شما جذب فارست گامپ بشويد، چه بود؟
فيلم نامه اريك راث، تهيه كننده ما، وندي فينرمن، اين كتاب را از نُه سال قبل انتخاب كرده بود و دنبال كسي مي‌گشت كه فيلم نامه اي بر اساس آن بنويسد. فكر مي‌كنم سراغ فيلم نامه نويسان زيادي رفته بود. در نهايت اريك قرارداد را امضا كرد. و وقتي او فيلم نامه اش را نوشت، ديگر همه چيز سر جاي خودش قرار گرفت. او منبع الهام اصلي پشت فارست گامپ بود. راث همه جنبه هاي رمان را ديده بود و ازآن ها الهام مي‌گرفت و با داستان پيش مي‌رفت. تصميم من براي ساخت فيملي بر اساس فيلم نامه اريك بود. البته بعدها كتاب را هم خواندم.
* فيلم نامه چه قدر با كتاب تفاوت داشت؟
خيلي. نگاه فيلم خيلي آرام تر، مهربان تر و احساسي تر بود. بدبيني كتاب خيلي بيش تر از فيلم بود. كتاب طعنه هاي خيلي بيش تري داشت و ناخوشايندتر بود. گامپ دوره اي را طي مي‌كند كه از نظر خيلي از مردم دردناك است، اما از جهات مختلف مي شود به آن نگاه كرد. در نتيجه مي‌توانيد به آن فكر كنيد و نگاه تازه‌تري به آن داشته باشيد. فكر مي كنم اين يك نوع درمان است. جدا از اين حقيقت كه در سطح مي توان آن را داستان عاشقانه فوق العاده اي دانست، فكر مي كنم تأثيرگذارتر و پذيراتر از اين حرف ها هم هست. چون هر فرد تنهايي با دين اين فيلم مي تواند خودش را در آن دوره تصوير كند. اين چيزي بود كه موقع خواندن كتاب هم آن را احساس كردم و به همين دليل هم فكر كردم كه بايد اين فيلم را بسازم. با خودم گفتم: «اين يك شانس و فرصت بزرگ براي من است. چون در جايگاهي قرار مي‌گيرم كه ديگر قرار نيست به عنوان يك فيلم ساز، عقايد خودم را درباره چيزي به تماشاگرم تحميل كنم.» بي طرف بودم و اين به تماشاگران اجازه مي داد هر احساسي را كه آرزو مي كنند، داشته باشند. در عين حال درگير يك داستانِ به شدت احساسي بوديم.
* از تعادل در خانواده تان ياد كرديد. به نظر مي رسد رابطه تان با خانواده تان خيلي سازنده و تأثيرگذار بوده. حالا منظورتان از تعادل چيست؟ براي جوان ترها درباره تعادل چه مي‌گوييد؟
تعادل در زندگي من مبحث بسيار مهمي است. تا زماني كه پا به سن نگذاريد متوجه اهميتش نمي شويد. اما من متوجهم كه براي همه اين ها چه هزينه هنگفتي پرداخته ام. 44 ساله بودم كه اسكار گرفتم اما بيست سال از زندگي ام را صرف كردم تا به اين جايزه رسيدم. يك دهه از زندگي من، يعني از مدرسه فيلم سازي تا سي سالگي، چيزي بجز كار كردن نبوده است. كار سخت. نه پول داشتم و نه زندگي. ديوانه وار فيلم مي ساختم و فيلم نامه مي نوشتم. به دوستان هم‌سن‌وسالم نگاه مي‌كنم كه به اندازه من موفق نيستند اما وقتي به گذشته برمي گردم فكر مي كنم كه: «آن‌ها در بيست سالگي دوران هيجان‌انگيز و دوست داشتني داشتند كه من از آن محروم بودم. و بعد هم به اندازه كافي پول درآورده اند.» اما آن ها رؤياي فيلم ساز شدن را نداشته اند. از اين جا به بعد هدفم اين است كه شور و اشتياقم را متعادل كنم تا مصداق آن مثل معروف نشوم كه از نردباني بالا بروم اما بعد بفهمم كه نردبان به ديوار اشتباهي تكيه داده شده! وقتي كه يكي از بزرگ ترين فيلم ها را مي‌سازيد و جايزه اسكار هم مي‌بريد مجبور مي‌شويد برگرديد و نيمه خالي ليوان را هم ببينيد.
* وظيفه شما در برابر آن فضاي خالي چيست؟
كار زياد. كارهاي زيادي پيش رو است. نمي خواهم روي سنگ قبرم بنويسند كه: «او فيلم هاي زيادي ساخته بود.» يا حتي بگويند: « او فيلم هاي خيلي خوبي ساخته بود.» به همان اندازه كه هنرم را دوست دارم، مايلم كه زندگي ام وراي هنر هم ارزشمند باشد. حتي اگر اين ارزش فقط به اندازه يك فكر يا احساساتي در سر پسرم باشد.
* شما تقريباً داريد مي‌گوييد كه نمي‌شود هم آن قدر درگير كار بود و هم انسان كاملي باقي ماند. و ممكن است اين همه كار از وجه انساني شما كم كند.
فكر مي‌كنم اين اتفاقي است كه قطعاً مي افتد. در مورد حرفه هاي ديگر نمي‌دانم اما در سينما حتماً همين طور خواهد شد. و اگر اين اجازه را بدهيد آن وقت ديگر هيچ كاري نيست كه بتوانيد براي خودتان انجام دهيد. اگر مريض شويد، براي تان دكتر خبر مي‌كنند. اگر بخواهيد جايي برويد، ماشين را جلوي در خانه تان مي فرستند. اگر به غذا نياز داشته باشيد، به‌تان غدا مي‌دهند. ممكن است به نظر مضحك بيايد ولي اين پيچيدگي كار است و اين كارها را نمي كنند تا شما را ضعيف نشان بدهند؛ فقط مسأله اين است كه مسئوليت هاي خيلي بزرگي روي دوش‌تان است كه بايد به آن‌ها برسيد و پول زيادي كه در گرو كار شماست. اما قسمت طعنه‌آميز ماجرا اين است كه به خاطر طبيعت اين كار شما بايد گاهي از آن دست بكشيد. منظورم اين است كه چه طور مي توانيد فيلم ساز باشيد ولي نتوانيد به خواروبار فروشي برويد يا با هواپيماي معمولي پرواز كنيد؟ پس چه‌طور مي توانيد درباره همه اين ها فيلم بسازيد؟! يعني اگر مراقب نباشيد، عواقب وخيمي در انتظارتان خواهد بود.
* و شايد اين درگيري هاي شغلي حتي باعث قطع ارتباط شما با اعضاي خانواده و آسيب ديدن روابط احساسي‌تان هم بشود؟
قطعاً. در زندگي زناشويي من هيچ چيزي به اندازه شغلم مشكل زا نبوده است. هيچ چيزي سخت تر از آن نيست. دوستي دارم كه به من مي‌گويد: «خسته شديم آن قدر كه شنيديم تو نمي تواني بيايي و كار داري. خب همه ما كار مي كنيم!» اما به هر حال براي من اين طوري است كه دارم يك فيلم پنجاه ميليون دلاري مي سازم و... پس من دارم كار مي‌كنم! من يك برنامه فشرده زماني دارم. اما بعد از همه اين ها يك دفعه متوجه مي‌شوم كه خب بقيه هم دارند كار مي‌كنند. اتفاق ديگري هم برايم افتاد كه به من برخورد و مرا متوجه كرد. يك شب داشتم پسرم را در تختش مي‌گذاشتم كه بي مقدمه به من گفت: «پدر چرا آن قدر كار مي‌كني؟» و من گفتم: «پسرم من آن قدرها هم كار نمي‌كنم.» اما بعد ديدم كه حتماً او چيزي حس كرده كه اين حرف را مي زند و من حتماً بايد اين موضوع را بررسي كنم. به خاطر اين كار رابطه هاي زيادي نابود شده‌اند.
* به نظر مي‌رسد براي موفقيت در اين شغل هزينه گزافي بايد پرداخت؟
بله. دقيقاً. همه چيزهايي كه عامل قدرت من به حساب مي‌آيند، عامل ضعفم هم هستند.

منبع:ماهنامه سينمايي فيلم ش 395



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.