سازمان همکاري شانگهاي و روند چند جانبه گرايي در نظام بين الملل (2)

ديدگاه واقع گرايي عملا به صورت پارادايم مسلط در سياست بين الملل و حتي روابط بين الملل درآمده است به گونه اي که بسياري از مساعي نظريه پردازي در روابط بين الملل را تحت تأثير خود قرار داده است و هم اکنون بيشتر بعنوان برازنده ترين و پايدارترين نظريه روابط بين الملل شناخته مي شود حتي نظريه نوواقع گرايي يا واقع گرايي ساختاري نيز که جهت رفع پاره اي از انتقادات مورد توجه مکتب واقع گرايي و در تکميل اين نظريه شکل گرفته اند، از اصول بنيادين نظريه واقع گرايي عدول نکرده اند به طوري که به بسياري از
شنبه، 18 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سازمان همکاري شانگهاي و روند چند جانبه گرايي در نظام بين الملل (2)

سازمان همکاري شانگهاي و روند چند جانبه گرايي در نظام بين الملل (2)
سازمان همکاري شانگهاي و روند چند جانبه گرايي در نظام بين الملل (2)


 

نويسندگان: عنايت الله يزداني*
مجتبي تويسرکاني**




 

چشم انداز نظام تک قطبي
 

ديدگاه واقع گرايي عملا به صورت پارادايم مسلط در سياست بين الملل و حتي روابط بين الملل درآمده است به گونه اي که بسياري از مساعي نظريه پردازي در روابط بين الملل را تحت تأثير خود قرار داده است و هم اکنون بيشتر بعنوان برازنده ترين و پايدارترين نظريه روابط بين الملل شناخته مي شود حتي نظريه نوواقع گرايي يا واقع گرايي ساختاري نيز که جهت رفع پاره اي از انتقادات مورد توجه مکتب واقع گرايي و در تکميل اين نظريه شکل گرفته اند، از اصول بنيادين نظريه واقع گرايي عدول نکرده اند به طوري که به بسياري از مفروضات واقع گرايان کلاسيک، وفادار مانده اند.
نوواقع گرايان بر اين باورند که سياست بين المللي از نظامي با ساختار تعريف شده تشکيل گرديده است و نظامهاي گوناگون بين الملل از لحاظ تعداد قدرت هاي بزرگ آن و نيز توزيع متفاوت قدرت در ميان آنها متمايز مي شود(قوام ،1384: 87) به طوريکه توزيع توانمنديها در ميان واحدها، عامل تمايز آنهاست و تعيين مي کند که هريک تا چه حد از توانمندي لازم براي تامين امنيت برخوردار است. بدين صورت که اگر توزيع تواناييهاي راهبردي در سطح جهاني به طور موثر در دست يک بازيگر هژمون نظام بين الملل باشد، نظام تک قطبي است؛ اگر اين توزيع قدرت در نظام بين الملل ميان دو کنشگر پرقدرت باشد، نظام دوقطبي خوانده مي شود و به همين صورت اگر قدرت هاي بزرگ متعددي وجود داشته باشد نظام بين الملل چند قطبي تلقي خواهد شد؛ بنابراين با توجه به ثابت بودن آنارشي و عدم تمايز کارکردي واحدها ، آنچه اهميت دارد، توزيع توامندي هاست که تغيير در آن مي تواند به معناي تغيير در ساختار نظام باشد(مشيرزاده،1384 ، 115-114).از اين رو بدون ترديد يکي از معيارهاي بسيار با اهميت تشخيص نظام بين الملل چه در گذشته و چه در حال ساختار قدرت و چگونگي توزيع آن در عرصه بين الملل است (ازغندي، 1370: 4)
اما نکته اين جاست که در خصوص رابطه ميان ساختار و ثبات بين الملل، توافق چنداني در ميان محققان وصاحب نظران روابط بين الملل وجود ندارد. برخي ادعا مي کنند به واسط کمتر بودن تعداد بازيگران مهم و قطعي تر بودن روابط نظامي و سياسي، احتمال بروز سوء تفاهم و منازعه تحت شرايط دوقطبي کمتر از يک جهان چند قطبي است که در آن تعداد تعاملات دوجانبه در مقايسه با الگوي ساده تر تعامل در يک جهان دوقطبي، سه برابر مي شود و الگوهاي بيشتري براي منازعه بالقوه به وجود مي آيد. کنث والتز که واقع گرايي ساختاري با نوشته هاي وي شناخته مي شود(دوئرتي و فالتزگراف ،1372: 195) از جمله نظريه پردازاني است که مدعي است يک سيستم بين المللي دوقطبي با ثبات تر از يک نظام چند قطبي است و در اين جا در مقابل مورگنتا، بعنوان پدر واقع گرايي سياسي قرار مي گيرد که سيستم چند قطبي همراه با يک عامل ايجاد توازن را با ثبات تلقي مي کند. برخي نيز مانند روزکرانس با پيشنهاد يک سيستم بديل و استدلال به نفع يک مدل، «دوقطبي - چند قطبي» هم از نظريه پردازاني چون دويچ، سينگر و مورگنتا به دليل جانبداري از مدل چند قطبي و هم از والتز به دليل هواداري از مدل دوقطبي انتقاد مي کنند(آقايي ،1375: 34-33)،مشيرزاده 1384: 116)
اما آنچه در لايه زيرين ذهنيت نظريه پردازي متخصصين نظام بين الملل کاملاً مشهود است اين است که اکثر قريب به اتفاق ايشان احتمالا يک جهان تک قطبي را کم ثبات تر از يک سيستم دو قطبي و يا چند قطبي و ديگر مدل هاي مربوط به ساختار نظام بين الملل مي دانند. به نحوي که از ديدگاه واقع گرايي ساختاري والتز، در ميان انواع نظام هاي بين المللي نظام تک قطبي از همه ناپايدارتر است که به ناچار، واکنش هايي را از سوي کشورهاي قدرتمند و ضعيف ديگر برخواهد انگيخت در نهايت موجب بازگشت سيستم جهاني به حالت سنتي توازن قوا مي گردد. اين نظرگاه به دو دليل عمده متکي است: اول اينکه دولت سلطه جو مايل به تقبل وظايف و مسئوليت هاي بيشتري است که در دراز مدت آنرا تضعيف خواهد کرد. چنين استدلالي يادآور نظريه «پل کندي» است که طبق آن ايالات متحده همان راهي را در پيش گرفته که کليه ابرقدرت ها و امپراتوريها طي نموده اند که همان راه زوال و سرنگوني؛ است چرا که کشورهاي استيلاجو در کاربرد قدرت مرتکب اشتباهاتي مي شوند که علت آن دقيقاً از تمرکز قدرت سرچشمه مي گيرد. دليل دوم بر بي ثباتي نظام تک قطبي، مستقيماً از زيربناي شرايط آنارشي نظام بين الملل ناشي مي شود که براساس آن حتي اگر کشور سلطه جو با ملايمت نيز رفتار کند، ساير دولت ها همچنان در هراس از نيروي مهارنشدني قدرت متمرکز به سرمي برند بنابريان اصولاً هر قدرت تک قطبي، بلامنازع است و بدين دليل سياست خارجي آن از سازماندهي و نظام کمتري برخوردار است و براي ديگر کشورها خطرآفرين مي نمايد و به همين دليل است که در مقابل آن مقاومت نموده و مخالفت مي ورزند(ايکنبري،1382: 30 و 21)
در واقع قدرت نامتوازن از سوي هرکس که ارائه شود براي ديگران خطر بزرگي به شمار مي رود و همانطور که طبيعت از خلاء متنفر است، سياست بين المللي هم از قدرت بي رقيب خرسند نيست. بنابراين برخي کشورها در مقابل قدرت بلامنازع مي کوشند تا نيروي خود را افزوده يا با ديگر واحدهاي سياسي پيمان ببندند تا موازنه را به صحنه بين المللي بازگردانند. بدين ترتيب است که در سطح بين الملل، قدرت بلامنازع طرد شده و ديگران را وادار به ايجاد موازنه در مقابل خود مي کند. ايالات متحده تاکنون با ظاهر خيرانديشانه عمل کرده، تا وقتي که قدرت آن با موازنه روبرو شود؛ آن گاه به نحوي رفتار مي کند که ديگران وحشتزده شوند. قدرت متمرکز موجب بي اعتمادي مي شود زيرا سوء استفاده از آن سهل و ساده است؛ همانگونه که ايالات متحده سابقه اي طولاني از مداخله در کشورهاي ديگر را در کارنامه خود دارد که معمولاً نيز با نيت استقرار دموکراسي در آنها همراه بوده است. بنابراين درک اينکه چرا برخي کشورها مايلند قدرت را در چهارچوب موازنه و تعادل مهارکنند آسان است اما سوالي که در اين جا مطرح مي شود اين است که در شرايطي که قدرت اين چنين نامتوازن است ، کدام کشورها يا گروه ها قادرند توان مادي و معنوي و اراده سياسي پايان بخشيدن به عصر تک قطبي را فراهم آورند؟(والتز،1382: 89-87) سوالي که براي ما نيز در خصوص سازمان همکاري شانگهاي بعنوان يکي از نامزدهاي احراز چنين مقامي در آينده، مطرح است؛ که امکان آنرا در بخشهاي بعدي مورد ارزيابي قرار خواهيم داد.
عمده دليلي را که کنث والتز در ناپايداري قدرت تک قطبي مطرح مي کند. مبتني بر زياده طلبي و نيز سياست خارجي بسيار فراگير و پيشرو اين چنين قدرتي است. اما نويسندگاني چون چارلز کوپچان، فشار داخلي در آمريکا براي عقب نشيني استراتژيک اين کشور را تهديدي براي نظام تک قطبي مي دانند. براين اساس، کوپچان يک اثر فوري اتحاد روزافزون کشورهاي اروپايي، احتمال ظهور قدرت آسيايي و اثرات متعادل ساز آنرا بر قدرت جهاني که بتدريج روي خواهد داد، کاهش اشتهاي بين الملل گرايي افراطي در ايالات متحده ارزيابي مي کند. وي بيان مي دارد که دورنماي نظام تک قطبي امروزي تابعي از نه تنها منابع تفوق آمريکا، بلکه از تمايل آن کشور در کاربرد اين منابع جهت تداوم نظام بين الملل جاري است. به همين نسبت اگر تمايل بدنه سياسي آمريکا به پذيرش خطر و هزينه رهبري بين المللي کاهش يابد، موقعيت آمريکا نيز در برتري جهاني افول خواهد کرد. شايد کمي عجيب به نظر آيد . در زماني که ايالات متحده در تمام گوشه و کنار جهان خود را درگير نموده، سخن از کاهش جاه طلبي خارجي و افول قدرت جهاني آمريکا به ميان آوريم؛ اما همانگونه که چارلز کوپچان بيان مي دارد، بين الملل گرايي افراطي ايالات متحده که در دهه 90 امکان پذير گشت به واسطه سه شيوه غيرمعمول در سياست خارجي اين کشور بوده است که با اضمحلال اين شيوه ها، بين الملل گرايي آمريکا نيز رو بزوال خواهد رفت، امري که دور از واقع نخواهد بود. نخست اينکه بين المللي گرايي دهه 90 با يک دوره رشد اقتصادي بي سابقه در آمريکا همراه بود؛ دوم اينکه ايالات متحده يک سياست بسيار فعال دفاعي را در اين دهه در پيش گرفت به طوري که چندان مستلزم تحمل فداکاري چنداني از سوي مردم نبود؛ و سوم اينکه بين الملل گرايي دهه 90 تا حدودي توسط يک نسل قديم از سياستمداران که بر سر ميز آورده شدند و براساس فرض ها و ديدگاه هاي حاصل از جنگ دوم جهاني و جنگ سرد رهنمود مي دادند. هدايت مي شد(کوپچان،1382: 131-123)،واقعيت هايي که اکنون يا از ميان رفته و يا اينکه حداقل تعديل گشته اند.
از سوي ديگر؛ اين ميراث دهه نود به قول کيسينجر، نوعي پارادوکس در سياست خارجي ايالات متحده ايجاد کرده است.از سويي آمريکا بدان حد قدرتمند است که مي تواند بر ديدگاهها و آراي خود پاي فشرده و درصدد تحميل سلطه و رهبري خود بر جهان باشد و از سوي ديگر توصيه هاي آمريکا براي کشورهاي جهان، دخالت در امور داخلي اين کشورها تلقي مي شود و يا چنين رهنمودهايي اصول منبعث از جنگ سرد ناميده مي شوند. در نتيجه چنان وضعيتي، تفوق و برتري آمريکا با اين احتمال جدي مواجه خواهد شد که بتدريج با جرياناتي که بر نظم جهان تاثيرگذار هستند و سرانجام نيز آنرا تغيير خواهند داد، نامربوط و بي ارتباط مي شود. امروز ايالات متحده خود را در جهاني مي بيند که تجربه تاريخي اين کشور، آنرا براي مواجهه با شرايط جديد کمتر آماده کرده است. آمريکا که بين دو اقيانوس بزرگ واقع شده و بدين ترتيب اغلب در امنيت به سر مي برد، مفهوم موازنه قوا را نپذيرفت، زيرا متقاعد شده بود که خواهد توانست از منازعات ديگر کشورها به دور باشد و يا اينکه با پافشاري بر اجراي برخي از ارزش هايش در مورد دموکراسي و آزادي، اراده منادي صلح جهان باشد(کيسينجر، 1383: 24-12). اما وقوع حوادث تروريستي 11 سپتامبر 2001 ناکارآمدي چنين رويکردي در سياست خارجي ايالات متحده را عيان نمود و هم اکنون نيز اگر ايالات متحده نتواند وجود يک تهديد امنيتي جدي چون تروريستم و يا دولتهاي ياغي را به ساير کشورها بويژه کشورهاي اروپايي ، چين و روسيه بقبولاند، چنين عدم ثباتي در تهديد، انگيزه کشورها در دنباله روي از قدرت تک قطب ايالات متحده را از ميان خواهد برد و راه را براي ايجاد توازن قدرت از سوي اين کشورها که به معناي سقوط قدرت هژمون ايالات متحده و فروپاشي نظام تک قطبي خواهد بود، هموار خواهد کرد.
تجارب تاريخي به ما مي آموزد که در تاريخ روابط بين الملل، هميشه کشورهاي قدرتمند اعمال کننده و شکل دهنده نظم جهاني بوده اند. بنابراين طبيعي است که نظم اعمال شده در نهايت تامين کننده منابع آنها خواهد بود. براين اساس، چنين نظمي در کل نمي تواند تامين کننده منافع و مصالح تمامي اعضاي تشکل دهنده نظام جهاني باشد. از اين رو اعضاي قدرتمندي که نقش تعيين کننده اي در شکل دهي نظام دارند به دليل تامين منافع خود، طبيعتاً خواستار تدوام وضع موجود هستند؛ حال آن که اعضاي ديگر نظام، به سبب عدم تامين منافع خويش، از وضع موجود ناراضي و مالاً خواستار تغيير توزيع قدرت موجود به نفع خود هستند. بدين ترتيب تاريخ روابط بين الملل در اعصار گذشته عبارت بوده است از: ظهور، عروج و سقوط قدرت ها. و تجارب تاريخي نيز نشان مي دهد امپراتوريهاي عظيمي به قدرت رسيدند و پس از چندي جاي خود را به قدرت ديگري واگذار کردند.پس دور از انتظار نخواهد بود که درآينده اي نه چندان دور، با قدرت هاي سياسي، اقتصادي و نظامي جديدي در عرصه جهاني روبرو شويم که جايگزين قدرت هاي فعلي شوند(ازغندي ،1370: 122 و 10)
بنابراين اگر گذشته راهنماي ماست، برتري آمريکا مقاومت فزاينده اي را به وجود خواهد آورد. در واقع مقاومت وجود دارد و ممکن است رشد يابد و همان گونه که کنت والتز نيز معتقد است مي توان مشاهده کرد که تمايل به تعديل قدرت آمريکا از هم اکنون آغاز شده و آرزوي آمريکا در متوقف سازي تحولات تاريخي با تلاش در حفظ نظام جهاني تک قطبي محکوم به شکست است(والتز،1383: 100-99). بنابراين دورنماي شکل گيري بلوک يا بلوک هايي از قدرت در برابر مديريت هژمونيک ايالات متحده و ممانعت از تک قطبي ماندن (يا شدن) نظام بين الملل دور از واقعيت نخواهد بود.

پي نوشت ها :
 

* استاديار روابط بين الملل گروه علوم سياسي دانشگاه اصفهان
** کارشناس ارشد روابط بين الملل دانشگاه اصفهان
 

منبع: فصلنامه مطالعات آسياي مرکزي و قفقاز، سال پانزدهم، دوره چهارم، شماره 57، بهار 1386
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.