از عرفان عرفات تا عرفان حماسی

انسان كامل، مظهر اسماء و صفات حق تعالي است و در عين حال كه داراي روح انعطاف‏پذير و لطيف است، روح حماسه، دفاع و مقاومت در برابر طغيان طغيانگران در او موج مي‏زند. در يك ظرف و در يك عصر و در يك حال، هم چهره حماسه دارد و هم روح عرفان. از اين‏روست كه اين دو روح هماهنگ در واقعه عاشورا كاملاً متجلّي گرديده‏اند. آميختن حماسه به
پنجشنبه، 14 بهمن 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از عرفان عرفات تا عرفان حماسی

از عرفان عرفات تا عرفان حماسی
از عرفان عرفات تا عرفان حماسی


 

نویسنده : فاطمه محمدی آرانی




 
انسان كامل، مظهر اسماء و صفات حق تعالي است و در عين حال كه داراي روح انعطاف‏پذير و لطيف است، روح حماسه، دفاع و مقاومت در برابر طغيان طغيانگران در او موج مي‏زند. در يك ظرف و در يك عصر و در يك حال، هم چهره حماسه دارد و هم روح عرفان. از اين‏روست كه اين دو روح هماهنگ در واقعه عاشورا كاملاً متجلّي گرديده‏اند. آميختن حماسه به عرفان ضرورتي است كه بدون آن، ماهيّت قيام عاشورا و چهره پرفروغ حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام دچار تحريف مي‏گردد.
اساساً حماسه آن حضرت را بايد در عرفان او جست‏وجو نمود. واقعه كربلا گرچه صورت آن حماسي است، اما روح آن عرفاني است كه رهبر آن قيام خونين، پلي استوار ميان آن دو بنا نهاده است. و اين، تنها شأن و مقام آن خلق برتري است كه براساس حكم جبلّي، منوّر به نور حق گشته و پرتوهاي الهي بر او تابان گرديده و باب‏هايي از عالم غيب به رويش گشوده گرديده و مفاتيح حقيقت در دست اوست. و اين‏گونه است شأن انسان والا، يعني مقام انسان كامل كمّل كه به درجه شامخ ولايت تكويني مي‏رسد و خليفة‏اللّه مي‏گردد. و چه زيباست اين همه درخشش عرشي در سايباني فرشي!

معنويت و عرفان حسيني در مناجات عارفانه «عرفه»
 

«عرفان» شناخت حق تعالي است كه مبدأ همه حركت‏ها و سكون‏ها و عشق احد واحد است و عشّاق الهي، مشتاق كمال ربّند و جلوه و لازمه اين شناخت، عبادت است؛ يعني عارف، عابد خداست و چون عبادت خدا جلوه و ظهور معرفت ذات باري است، عارف تنها خدا را عبادت مي‏كند تا آن‏جا كه عارف غرق عبوديت خدا مي‏گردد و هرگونه حركات و سكنات وي براي جست‏وجوي «وجه الله» و رضاي او، ظهور پيدا مي‏كند. اين آموزه‏هاي اصيل عرفاني را مي‏توان در دعاي «عرفه»، كه تجلّي‏گاه عرفان حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام است، مشاهده نمود. نور عرفان وي آن‏چنان در تمامي الفاظ و عبارات متجلّي است كه ارباب ذوق و اصحاب استعداد، كه از سر ارادت به عمق اين درياي بي‏كران فرو مي‏روند، ناگزير از سوي ديگر، عارف و شيداي عشق الهي بيرون مي‏آيند؛ چيزي كه آسودگان ساحل‏نشين آن درياي معرفت، تصور لذت و بهجت آن را نيز نمي‏توانند بكنند.
حقايق عرفاني متجلّي در كلام آن حضرت آن‏چنان ژرف و عميقند كه نمونه اين باريك بيني و ژرف‏انديشي حتي در عرفان قديم و يا همان «حكمت اشراق» بازمانده از ايران باستان، ديده نمي‏شود. خدا در حكمت و عرفان اشراقي چيزي بيش از يك نور مطلق و محيط نيست و در هيچ يك از آثار بازمانده از آن، تعبيراتي كه خود خاستگاه اصلي برهان «صديقين» در تقريرات متفاوت آن از سوي عرفا و فلاسفه باشد، ديده نمي‏شود؛ معرفتي شهودي و حضوري، كه هدف والاي افاضات و علوم كشفي و حضوري است.

معرفت حقيقي حق تعالي از رهگذر استشهاد به حق تعالي
 

پويندگان راه حق با مركب‏هاي گوناگون و زاد و توشه‏هاي گوناگون راه در پيش مي‏گيرند. گروهي حق را از رهگذر خلق مي‏شناسند و راه استدلال مي‏سپرند. ايشان به سر منزل معرفت حقيقي واصل نمي‏شوند. عارف حقيقي اين شيوه را مطلوب خود نمي‏داند: «الهي تردّدي في‏الآثار يوجبُ بُعدالمَزار»؛1 خدايا! تردد من در آثار صنع تو موجب دوري من از رسيدن به مقام قرب است.
علت اين‏كه معرفت حقيقي حق از راه ملاحظه مظاهر ميسّر نيست، اما با شناخت حق، شناخت مظاهر كاملاً ممكن است، اين نيست كه در علوم نظري و بحثي چنين تبيين مي‏كنند كه وجود علت، مقتضي وجود معلول مشخص و معيّن است و بنابراين، از شناخت علت، شناخت معلول حاصل مي‏شود، و حال آن‏كه از وجود معلول تنها وجود علتي نامعيّن معلوم مي‏گردد، نه علتي معيّن و مشخص، بلكه بيان صحيح و دقيق مطلب آن است كه معلول نحوه‏اي از تعيّنات علت و تطوّرات آن است. پس هر كس علت را بشناسد، شؤون و اطوار آن را نيز به خوبي مي‏شناسد، برخلاف كسي كه معلول را بشناسد كه او علت را نمي‏شناسد، مگر به يك نحوه خاصي.2 «كيف يُستدلُ عليكَ بما هو في وجوده مفتقرٌ اليكَ ايكونَ لغيركَ من الظهور ما ليسَ لكَ حتّي يكونَ هو المُظهرُ لكَ متي غبتَ حتّي تحتاجَ الي دليلٍ يدلُّ عليك و متي بَعدُتَ حتي تكون الآثار هي الّتي توصلُ اليك»؛3 چگونه مي‏توان از آثار تو، كه در وجود خود محتاج به تو مي‏باشند، بر وجود تو استدلال كرد؟ آيا براي غير تو از موجودات ظهوري هست كه براي تو نيست تا مرا به تو راهنما باشد؟ چه وقت از ديده‏هاي بصيرت غايب بوده‏اي تا محتاج به دليل و راهنما باشي كه ما را به تو دلالت كنند، و چه زماني از ما دور بوده‏اي تا آثار صُنعت به سوي تو راهنما باشند؟
از منظر عارف حقيقي و واصل كامل، معلول بالذات را حقيقتي نيست، جز آن‏كه مضاف و لاحق است و آن را معنايي نيست، جز اين‏كه اثري و تابعي است از علت، بدون اين‏كه داراي ذاتي مستقل و سرخود باشد، كه اين معاني عارض آن شده‏اند؛ چنان‏كه در علت مفيض علي‏الاطلاق، اهل بودن و مبدأ بودن و قبله نياز بودن و ملحوق و متبوع بودن، عين ذات اوست. سلسله وجودات از علل و معلولات به ذات بسيط‏الحقيقه نوريِ وجوديِ مقدّس از درآميختگي با كثرت و نقصان و امكان و حضور، و حقاً و ذاتاً مبرّا از تعلّق به امر زايد منتهي مي‏گردد، كه او به ذات خود فياض است و به حقيقت خود ساطع، و به هويت خود روشنگر آسمان‏ها و زمين است و منشأ عالم خلق و امر است و همه موجودات را اصلي است واجد و سنخي فارد كه حقيقت همان اوست و باقي، شؤون اوست. او ذات است و جز او اسماء و نعوت او؛ او اصل است و ماسواي او اطوار و شؤون او؛ او موجود است و ما سواي او جهات و حيثيات او. پس هرچه هست اوست. «كيف تخفي وانتَ الظاهرُ و كيف تغيبُ و انتَ الرقيبُ الحاضر»؛4 چگونه تو پنهاني و حال آن‏كه تو آشكاري، و چگونه غايبي و حال آن‏كه تو ناظر و حاضر هستي؟
از اين‏روست كه آن حضرت از معبود خويش، معرفتي شهودي مي‏طلبد: «فاجمعني بخدمةٍ توصلني اليك»؛5 پس مرا در طريقي قرار ده كه به تو واصل گردم؛ طريقي كه تنها اختصاص به اهل اللّه دارد، چشم از خلق فرو مي‏بندند و خلق را در ميانه نمي‏بينند و حق را به حق مي‏شناسند و غير حق را به او.
بدين سان، اهل كشف و شهود به عيان مي‏بينند كه ماهيات امكاني نمودي بيش نيستند و در حقيقت، اموري عدمي‏اند و وجود حقيقت همان وجود حق و اطوار و شؤون و انحاي آن است و موجوديت ماهيات، بالعرض و به واسطه تعلّق آن‏ها به مراتب وجود است و به هر حال، وجود و صف ذاتي آن‏هاست. به تعبير شبستري:
وجود اندر كمال خويش جاري است تعيّن‏ها امور اعتباري است
امور اعتباري نيست موجود
عدد بسيار و يك چيز است معدود.
پس حقايق ممكنات ازلاً و ابداً بر عدميت خود باقي است و استفاده آن‏ها از نور وجود به وجهي نيست كه وجود حقيقي، صفت آن‏ها شود. ماهيات به سبب اجتماعشان از تضاعيف امكانات، كه حاصل تنزّلات وجود است، مظاهر و مرائي وجود حقيقي‏اند. به همين دليل است كه جنيد هنگام شنيدن حديث «كانَ اللّهُ و لم يكن معه شي‏ءٌ»، گفت: «و الآن كما كانَ»؛6 يعني پس از پيدايش موجودات هم باز همچنان تنها خداست و هيچ چيز با او نيست.
پس عارف حقيقي با مشاهده عيان درمي‏يابد كه «لا موجودَ الاّ اللّه» و اين‏كه «كلَّ شي‏ءٍ هالكٌ الاّ وجهه» (قصص: 88) و معناي «هالك» اين نيست كه در وقتي از اوقات هلاك مي‏شود، بلكه هر شيئي ازلاً و ابداً هالك است و جز آن قابل تصور نيست؛ زيرا هر شيئي وقتي ذاتش از حيث ذاتش لحاظ شود، عدم محض است و موجود، تنها وجه الله است.
البحرُ بحرٌ علي ما كان من قدمٍ اَنّ الحوادثَ امواجٌ و انهارٌ
لا يحجبّنك اشكالٌ يُشاكلها عمّن تشكّل فيها فهي استارٌ.7
اين ديگر تحصيل معرفت نيست، اين مرحله خود معرفت است؛ يعني اشراق و شهودي كه جز يك طرف در آن نيست. و اين همان، طريق صديقين است كه به حق استشهاد مي‏جويند.
روش صديقين در شناخت حق بدين صورت است كه خود او را شاهد مي‏دانند و ذات او را مستقيماً و بي‏واسطه و ميانجي به ذات مي‏شناسند، نه از رهگذر ذوات ممكنات. اين گروه برخلاف طايفه متفكراني كه خلق را واسطه قرار مي‏دهند و حق را به خلق مي‏شناسند، موجودات را گواه و شاهد بر ذات حق قرار نمي‏دهند: «اولم يَكفِ بربّكَ انّه علي كلِّ شي‏ءٍ شهيدٌ.»(فصّلت: 53) سالكان اين طريق، مجذوبان و محبوبان حقّند كه مطلوب آن‏ها توحيد حالي است و نه توحيد رسمي؛ چنان‏كه آن حضرت در فرازي ديگر از مناجات عارفانه خويش مي‏فرمايد: «الهي اَمرتَ بالرجوعِ الي الآثار فارجعني اليكَ بكسوةِ الانوارِ و هدايةِ الاستبصارِ حتّي ارجع اليكَ مِنها كما دخلت اليكَ منها مصونَ السِّرِ عن النظر اليها و مرفوعَ الهمَّة عن الاعتماد عليها»؛8 خداي من! مردم را امر فرمودي كه براي شناختن تو به آثارت رجوع كنند، اما مرا به تجليّات انوار و راهنمايي استبصار و بينش قلبي بازگردان تا بدون توجه به آثار و اعراض از آن‏ها به سوي تو برگردم و به شهود حضرتت نايل آيم؛ همچنان‏كه از طريق آثار معرفت تو وارد گشتم. يعني اين طريق را رها سازم و از آن طريق به سوي تو آيم، به گونه‏اي كه سرّ درونم به آثار توجه ننمايد و همّتم بلندتر از آن‏ها باشد.
بر خلاف اصحاب عقل و استدلال، عارف حقيقي با تركيب مقدّمات و حدود و حفظ قواعد قياس و رعايت قوانين تصوري و تصديقي به جانب معرفت حق نمي‏رود، بلكه با قلب سليم و فطرت پاك و توجه تام و خشوع و انابه، به درگاه حق راه مي‏يابد. اينان حق را به حق مي‏شناسند، و اين راه با قدم‏هاي حجت و برهان پيموده نمي‏شود. در اين وادي مقدّس طوي، بايد نعلين از پاي به در آورد و حتي پاهاي چوبين و بي‏تمكين استدلال را به دور افكند و از سر دو جهان برخاست. اين معرفت شهودي تنها با زدودن شوائب و علايق امكاني و اين جهاني و طهارت قلب و تابش انوار الهي بر لوح دل ايجاد مي‏گردد و اين تنها به اكابر مقرّبان حق اختصاص دارد و جز شهداي صالح به آن نايل نمي‏آيند؛ زيرا صورت اين علوم جز با قلم حق اول بر لوح قلبي كه داراي استقامت سريرت و سلامت سيرت باشد و با صيقل ايمان از زنگ زدوده باشد، نوشته نمي‏شود.9 پس حكومت نكند در اين قلب، مگر خداوند؛ چنان‏كه پيامبرگرامي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله در اشاره به معرفت چنين قلبي، مي‏فرمايد: «قلبُ المؤمنِ عرشُ اللّه»10 يا «قلبُ المؤمنِ بينَ اصبعين من اصابع الرّحمان.»11
بر همين اساس، تنها انبيا و اولياي كامل الهي به سبب قوّه احاطه و به سبب اتصال به عالم قدس در اين مضيقه‏ها و تنگناها محصور نيستند و در افقي گسترده و بي‏انتها سير مي‏كنند و حق را در همه مشاهد و مجالي مي‏بينند و آن را مي‏شناسند و هيچ جلوه‏اي را انكار نمي‏كنند: «عميتْ عينٌ لا تراكَ عليها رقيباً و خسرتْ صفقةُ عبدٍ لم تجعل له من حبّكَ نصيباً»؛12 چشمي كه تو را نبيند در حقيقت، كور است و قلبي كه از حب و عشق تو خالي است، غرق در خسران و زيان است.
پس بايد چشم از خلق فرو بست و حق را به حق شناخت. «بكَ استدلُ عليكَ»،13 «انتَ الّذي لا اله الا انتَ تعرّفتَ لكلِّ شي‏ءٍ فما جهلكَ شي‏ءٌ و انتَ الّذي تعرَّفتَ اليَّ في كلِّ شي‏ءٍ فرأَيتكُ ظاهراً في كلِّ شي‏ءٍ و انتَ الظاهرُ لكلِّ شي‏ءٍ»؛14 تويي آن خدايي كه جز تو خدايي نيست، خود را به هر چيزي شناساندي. پس هيچ موجودي به تو جاهل نيست و تويي خدايي كه خود را در تمام موجودات به من شناساندي. پس تو را در همه موجودات آشكار ديدم و حال آن‏كه تو ظاهركننده موجوداتي.
جمالكَ في كلِ الحقائق سائرٌ و ليس له الاّ حلالك ساترٌ
تجلّيتَ للاكوانِ خلفَ ستورِها فنمّت بما ضُمّت عليه الستائرٌ.15

لقاء الهي؛ علت غايي عرفان حماسي
 

قلبي كه با غيب جهان و جهان غيب متصل گرديده و از ساحت حصول به حضور و از صورت ظاهر به باطن صعود كرده و در معرض تجلّي انوار حق‏تعالي قرار گرفته، جز به معشوق خويش و لقاء الهي نمي‏انديشد. از اين‏روست كه حماسه‏اي عرفاني سر مي‏دهد.
روز عاشورا، آن‏گاه كه لشكر نور و ظلمت در مقابل يكديگر قرار گرفتند، فرشتگان از آن حضرت رخصت طلبيدند تا او را در پيروزي بر دشمن كمك كنند، اما امام بين پيروزي و لقاء اللّه، ديدار پروردگارش را برگزيد؛16 چرا كه فيض الهي، حلاوت مؤانست با خويش را به اوليائش چشانيده است:
«يا مَن اَذاقَ احبّائَه حلاوةَ المؤانَسةِ فقاموا بينَ يديه متعلّقين»17 و اين انس خدا در كام قلب، سالك را حلاوتي است وصف ناشدني!
اگر ساقي دهد ساغر از اين دست به يك پيمانه از خود مي‏توان رست...
خوشا آن دل كه از اغيار ببريد خوشا آن جان كه از جز يار بگسست
خوشا آن دل كه با دلدار آميخت خوشا آن جان كه با جانانه پيوست.
و اين مقام و مرتبه‏اي بس بلند و رفيع است كه مونسي جز حق تعالي براي خود ندارد. «انتَ المونسُ لهم حيثُ او حشتَهم العوالم»؛18 تويي مونس دوستانت، آن‏گاه كه عوالم هستي آنان را به وحشت مي‏اندازد.
عارف كامل از آن‏جا كه ظهور و حضور ذات حق در تماس عالم وجود را حس مي‏كند و بالعيان مشاهده مي‏كند، به غير او مأنوس نخواهد شد و چون انس با خدا محقق گشت، وحشت و ترس از غير او ندارد، چون غير را به چيزي نمي‏شمارد، پس تحريف‏ها و ترس و رعبي كه از حوادث عالم به وجود مي‏آيند، در انسان اثري ندارد؛ زيرا فرض، آن است كه سالك در مقام فناست و كسي را كه فاني في الله است، چه باك از طوفان حوادث؟
آن حضرت، خود اين مقام را در نجواي عارفانه خويش طلب نمود: «الهي اطلبني برحمتكَ حتّي اَصِلَ اليكَ و اجذبني بمنّكَ حتّي اقبل عليكَ»؛19 خدايا به رحمت خود مرا طلب فرما تا با تو واصل گردم و جذب كن مرا و از اين طريق بر من منّت بگذار تا به سوي تو روي آورم.
حضرت، تنها طلب وصل نمي‏كند، بلكه درخواستي بالاتر دارد؛ قدم فراتر از مقام وصل گذاشته است: وصول به مقام فنا و جذب؛20 مقامي كه حاصلش به استناد حديث قدسي «قرب النوافل» ـ «لايزالُ العبدُ يتقرَّبُ اليَّ بالنوافل، حتي اُحبَّه فاذا أحببتُه كنتُ سمَعه و بصره و لسانَه و يده و رجله، فبي يسمعُ و يبصر و بي ينطق و بي يبطش و بي يمشي» ـ 21 تحقق حواس باطني است، تا جايي كه در تمام مظاهر و مجالي و مرائي تنها حق را شهود مي‏كند.
آري، چنين فنايي، كه مشروط به خرق هزاران حجاب است، اختصاص به مهاجران دلباخته‏اي دارد كه از بيت نفس بيرون مي‏آيند و سالك راه حق مي‏گردند و به سوي خدا هجرت مي‏كنند و بنياد خودي برمي‏اندازند و از هرگونه تعلّقات وجودي و هرچه رنگ تعلّق پذيرد فاني مي‏شوند و ديگر چيزي از خود باقي نمي‏گذارند.
استادان نگارستان معرفت، مريدان خويش و سالكان و رهروان حقيقت را به وصول به اين مقام، كه بالاترين درجه در راه سلوك است، ترغيب مي‏نمايند:
بميريد بميريد، در اين عشق بميريد در اين عشق چو مرديد همه روح‏پذيريد
بميريد بميريد و زين مرگ مترسيد كزين خاك براييد سماوات بگيريد
بميريد بميريد، و زين نفس ببرّيد كه اين نفس چوبند است و شماهمچو اسيريد
بميريد بميريد، و زين ابر برآييد چو زين ابر برآييد همه بدر منيريد.22
و بدين سان، هجرت عارفان براي خدا در نهادشان است كه در پرده‏هاي نفس هجرت كنند تا به دل رسند، آن‏گاه در پرده‏هاي دل هجرت كنند تا به جان نايل آيند، سپس در پس پرده‏هاي جان هجرت كنند تا به ديدار جانان رسند. و اين درجه‏اي است كه حق تعالي او را از خود فاني مي‏نمايد و به حق متعال باقي مي‏دارد. آن‏گاه حق تعالي او را محو جمال خود ساخته و عقل او را مستغرق در معرفت خويش نمايد، تا جايي كه عارف خود را به كلي نمي‏بيند و براي او مصائب و رفاه فرقي ندارد. هرچه هست و در هر حالي كه هست جز رضاي خالق را نمي‏خواهد. حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام در سخت‏ترين لحظات، آن‏گاه كه از بالاي اسب بر روي زمين افتاد، عرض كرد: «صبراً علي قضائك ما لي ربٌّ سواك و لا معبود غيرُك صبراً علي حُكمك.»23 و اين مقام از والاترين مراتب اخلاص و بندگي است؛ مقامي جز رضاي الهي نجستن و رضاي مخلوق را در راه رضاي خالق فدا كردن. و اين نشانه كمال ايمان و توحيد است.
آن حضرت زماني كه اراده فرمودند از مكّه به سمت عراق خارج شوند، خطبه‏اي خواندند كه ضمن آن اشتياق خود به شهادت و افتخارآميز دانستن آن را بيان نمودند. در ضمن اين خطبه مي‏فرمايند: «رضي الله رضانا اهل البيت، نصبر علي بلائه و يوفيّنا اجور الصابرين.»24
خلوص آن حضرت و همواره در پي كسب رضايت الهي بودن، تكيه داشتن بر خدا و اميد بستن به نصرت و عنايت او در تمامي لحظات حادثه عاشورا متجلّي است. در خطبه‏اي كه شب عاشورا در جمع اصحاب خويش ايراد نمودند، به حمد و ثناي الهي و شكر و ستايش و ياد او پرداختند و حمد را در حال سرّا و ضرّا (مسرّت و غم) از آن خداوند دانستند. حتي در تقدير از اصحاب خويش، نفرمودند كه شما باوفاييد، بلكه به خداوند عرض كردند: خدايا، من بهتر و باوفاتر از اصحاب خويش سراغ ندارم: «الّلهمَّ انّي لا اعرفُ اهل‏بيتٍ ابرُّ ولا ازكي و لا اطهر من اهل بيتي و لا اصحاباً خيرٌ من اصحابي.»25
صبح عاشورا با ديدن حمله سپاه دشمن، اين‏گونه با خداي خويش مناجات مي‏كردند: «اللّهمَّ انتَ ثقتي في كلِّ كربٍ و انتَ رجائي في كلِّ شدةٍ و انتَ لي في كلِّ شدةٍ و انتَ في كلِّ امر نزَلَ به ثقةٌ و عدةٌ، كم من همٍّ يضعف فيه الفؤادُ و تقِلُّ فيه الحيلةُ و يخذلُ فيه الصديق و يشمتُ فيه العدو، انزلته بك و شكوتَه اليكَ، رغبةً منّي اليكَ عمَّن سواكَ ففرّحبةَ عنّي و كشفتَه و انتَ وليُّ كلِّ نعمةٍ و صاحب كل حسنةٍ و منتهي كلِّ رغبةٍ»؛26 خدايا در هر گرفتاري تو تكيه‏گاه مني و در هر شدت، تو اميد مني و در هرچه برايم پيش آيد، تو تكيه‏گاه و نيرو و ساز و برگ مني. چه بسا اندوهي كه دل را سست و انسان را درمانده مي‏سازد. دوست، انسان را وامي‏گذارد و دشمن، زبان شماتت مي‏گشايد. من همه را با تو در ميان گذاشته و به تو شكايت كرده‏ام؛ به خاطر عشقي كه به تو دارم، نه به جز تو؛ توهم آن اندوه را برطرف ساخته‏اي. پس تو وليّ هر نعمت و صاحب هر نيكي و نهايت هر خواسته‏اي.
در آخرين لحظات قبل از شهادت، دعايي دارند كه از جمله فقرات آن چنين است: «اللَّهمَّ متعالي المكان، عظيمُ الجبروت... ادعوكَ محتاجاً و ارغبُ اليكَ فقيراً و افرغُ اليكَ خائفاً و ابكي اليك مكروباً و استعين بك ضعيفاً و اتوكَّلُ عليكَ كافياً...»27
اگر عرفان او حماسه‏اي جاودانه مي‏سازد و اگر عارف ،اهل حماسه است، براي آن است كه خون او براي علوّ كلمة‏اللّه ريخته شود؛ جنگ عارف، «حبّاً لله» و براي اعتلاي «كلمة‏اللّه» و حفظ دين است.
انسان كامل، «رحمة‏للعالمين» است. بنابراين، بايد راهزنان كوي حق را از ميان بردارد. اولياي الهي، كه مظهر رحمت خدايند، ارمغاني براي كل جامعه هستند و بايد مزاحمان جامعه بشري را از سر راه آنان بردارند، و اين ممكن نيست، مگر اين‏كه شيطان از درون و بيرون جامعه منزوي شود و انزواي شيطان بيرون هم بدون جنگ ممكن نيست. حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام نيز مرگي را كه در راستاي احياي دين و كلمة‏اللّه باشد، حيات طيّبه معرفي مي‏كند.
سأمضي فما بالموتِ عارٌ علي الفتي اذا مانوي حقّاً و جاهد مسلماً
و واسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبوراً و خالف محرماً؛28
من به سوي مرگ خواهم رفت، كه مرگ براي جوانمرد ننگ نيست، آن‏گاه كه او معتقد به اسلام باشد و هدفش حق باشد و بخواهد با ايثار جانش، از مردان نيك حمايت و با جنايت‏كاران مخالفت نموده، از دشمن خدا دوري گزيند.

پي‌نوشت ها :
 

1ـ شيخ عباس قمي، مفاتيح‏الجنان، دعاي امام حسين عليه‏السلام در روز عرفه.
2ـ ملّاصدرا، ايقاظ النائمين، ص 27.
3الي 5ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
6ـ ملاصدرا، اسفار اربعه، داراحياء التراث العربي، چ چهارم، بيروت، 1410، ج 2، ص 350.
7ـ دريا، درياست؛ همچنان‏كه از ديرباز بوده است، و حوادث، موج‏ها و رودهاست، و شكل‏هايي كه دريا به صورت آن‏ها درمي‏آيد تو را از آنچه در ميان آن‏ها شكل گرفته است در پرده نكند؛ چرا آن شكل‏ها پرده هستند.
8ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
9ـ ايقاظ النائمين، ص 1.
10ـ سيد حيدر آملي، جامع‏الاسرار، تصحيح و مقدّمه كربن و عثمان يحيي اسماعيل، چ دوم، انستيتو ايران و فرانسه، ص 544.
11ـ ملّاصدرا، تفسيرالقرآن، چ دوم، قم، بيدار، 1372، ج 7، ص 10ـ11.
12الي 14ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
15ـ جمال تو در همه حقيقت‏ها روان است و تنها اين جلال توست كه آن را فرو مي‏پوشاند. در پس پرده‏هاي هستي آشكار شدي، ولي آن پرده‏ها آنچه را در ميان خود داشتند آشكار ساختند. (سيدحيدر آملي، نقد النقود، ص 45.)
16ـ «... خيرٌ بين النصر علي اعدائه و بين لقاء اللّه، فاَختار لقاء اللّه... (معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام حسين، قم، مؤسسه الهادي، 1373، 483)
17الي 19ـ شيخ عباس قمي، پيشين.
20ـ ملّاصدرا در مورد مقام «جذب» مي‏گويد: «حق تعالي را دوستاني است خاص، كه آن‏ها را از جمله خلق مختص كرده است و برتري داده. اين گروه اولياي خدا هستند كه از سوي پروردگار كششي دارند كه باعث تفاضل آن‏هاست بر ساير موجودات، و آن‏ها اصحاب نعم و آلاي خاص هستند كه سالكان و سائران ديگر از آن بي‏نصيبند. اين مجذوبين آناني باشند كه حق تعالي كوه‏هاي دل‏هاي آنان را ويران كرده و بناي آن‏ها را نقص و منهدم ساخت، سپس بنايي ديگر بلندتر و تمام‏تر بنهاد، و يا آناني كه به قول باري تعالي "خلق جديد" يافته‏اند و كساني كه خدا چشم و گوش و زبان آن‏ها شده و هياكل ابدان آن‏ها حقيقتاً خانه خدا شده، فينعدم في نظره الاكوان و يبقي الملك الديّان، اولئك في الحقيقة عباد الرحمان، و غير هم عبيد الهوي و الهوان.» (ملّاصدرا، رسالة في الواردات القلبيه، ضمن كتاب الرسائل، قم، مكتبة المصطفوي، ص 268ـ269.)
21ـ سيدحيدر آملي، جامع‏الاسرار، ص 204.
22ـ جلال‏الدين محمد مولوي.
23ـ معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 510.
24ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج44، ص 366.
25ـ معهد تحقيقات باقرالعلوم، موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 395.
26ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، چ دوم، بيروت، مؤسسة الوفا، 1403،ج 45، ص 4.
27ـ موسوعة كلمات الامام‏الحسين، ص 509.
28ـ عبدالرزاق المقرم، مقتل الحسين، قم، دارالثقافه، ص 184 / محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 44، ص 315.

ارسال توسط کاربر : sm1372



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.