وحى و نبوت يهودى
نويسنده:رضا فرزين
بياييد ساختار آياتى را كه در آنها به گونه اى سخن از وحى و نبوت رفته است ببينيم. در معنايى عام، تمامى كلمات به كار رفته در متون مقدّس، نوعى وحى، خبر، پيام، نبوت يا چيزى از اين سنخ هستند كه با وارسى شكل يا محتواى آنها و يا نسبتهايى كه با هم و با ديگر جنبه هاى زندگى و انديشه بشر پيدا مى كنند، مى توان نظريه اى در باب ارتباط خدا و انسان طراحى كرد; گر چه در اين مقال در پى چنان كارى نيستم، اما شايد گامى در اين راه بردارم. در هر حال، در اينجا مقصود معناى عمومى و عرفى «وحى و نبوت» است و به سهولت مى توان آن را براى نظيره هاى وحى و نبوت اسلامى در فرهنگهاى اديان ديگر نيز به كار برد. به بيان ديگر، اين قلم نه درون كاوىِ لغات و اصطلاحات را پيش خواهد گرفت و نه درگير گفت و گوهاى ريزه سنجانه درباره معناى آنها خواهد شد. چيزى از دست نخواهيم داد! ... زمينه ها، سياقها، كاربردها، تلقيها و تصديقات مهمترند تا عنوانها يا اسمها و معناها يا تصورات.
به هرحال اينك بيشتر برآنم كه تصويرهايى را كه كتابهاى مقدس ارائه مى دهند، نشان دهم. بدين منظور، بخشهايى از "متون مقدس" يهوديان را ورق مى زنم و چشم اندازى مى گشايم تا بتوانيم نوعى درك حسى و شهودى ازحال و هواى آيات كتاب پيدا كنيم و به مفاهيم و مضامين آنها نزديكتر شويم.
شايد تاكيد اين نكته مفيد باشد كه جملاتى را كه صاحب اين قلم به كار مى گيرد، بايد از جهات دينى و ايمانى خنثى دانست; زيرا در اين مقال، تورات و مضامين آن، از نگرش يك مؤمن يهودى و يا يك ردّيه نويس و يا يك كافر، مدنظر نيست. بى گمان ايمان يا كفر به فهم هايى خاص راه مى برند; اما مى خواهيم همانند كسى كه لااقل، ارزش ميراث فرهنگى بشر را مى داند، اين گونه آثار را بخوانيم. فوايد اين كار بى شمار است; اما فعلاً سخنى در آن نيست و تنها بايد تأكيد كرد: كسى بهتر و بيشتر از متنى بهره مى برد كه آن را واقع گرايانه تر بشناسد.
در اينجا موارد گوناگونى از "متون مقدس" يهوديان را كه در آنها به صراحت از نبوت يا ارتباط آدمى و خدا ياد شده است گزارش خواهم كرد; چرا كه برقراركردن ارتباطى هر چه مستقيم تر با آيات كتابهاى مقدس اديان، بيشترين سهم را در شناخت مايه و گوهر پيامهاى آسمانى داراست. البته "سنت" شفاهى يا كتبى اى كه پيرامون آيات اصلى شكل گرفته اند، «شرايط محيط»، و "تاريخ" هر دين نيز بهره هاى وافرى از حقيقت دارند كه گفتوگو درباره آنها مجالى ديگر مى خواهد; اما همچنانكه در هريك از شقوق سه گانه ياد شده، همان آيات اصلى كتاب مقدس محور است، اين نوشته نيز به ديدن اصول فرا مى خواند و به نظر مى رسد كه اگر اين گونه بحثها پا بگيرند، از اين رهگذر، افقهاى تازه اى فراروى تحقيقات دينى ـ تاريخى گشوده شود.
خداوند همان گونه كه با آدم و حوا سخن مى گويد با مار نيز حرف مى زند; مار هم با حوا گفتوگو كرده است. خداوند به قابيل مى گويد: «چه كرده اى؟ گوش كن! خون برادرت از زمين برايم فرياد برمى آورد!» همچنين با اَبى مَلِك، شاه جِرار، در خواب سخن مى گويد و او جوابش مى دهد.
خداوند در ابرى ستبر و يا در ستونى از ابر پايين مى آيد. بوى خوش مى بويد. با خود سخن مى گويد. درب كشتى را بر روى نوح مى بندد. پايين مى آيد تا بداند. پيمان مى دهد و براى خود نشان مى گذارد تا آن نشان، به يادش آورد.
تكميل اين صحنه هاى كاملاً بشرى را پرده هايى خدايى هم لازم است. انديشه «خدا يا خدايى بودن برخى موجودات» ـ كه همچون جانى در تنِ تفكرات باستانى پيچيده است و احتمالاً روزنى براى نفوذ به نوشته هاى اديان نيز هست ـ چنين پديدار مى گردد: «چون آدميان بر روى زمين زياد شده بودند و دخترانى برايشان به دنيا آمدند، خداييان ديدند كه دختران آدميان چه زيبايند، و از ميان آنان كه مى خواستند، زنانى برگزيدند.» فرعون، يوسف را مردى مى داند كه «روح خدا در وى است». خداوند گفته بود كه يوشع پسر نون مردى «الهامى» است.
و آدميان به سادگى با خداوند تماس مى گرفتند، «رفت تا از خداوند جويا شود* خداوند به وى پاسخ گفت، "دو ملت در شكم دارى
....";
«در روزگاران گذشته در اسرائيل چون كسى آهنگِ درخواست از خدا مى داشت چنين مى گفت، "بياييد تا نزد غيبگو برويم" زيرا نبىِ امروز را آن روز «غيبگو» مى گفتند.»... «و آنان به شهرى كه مرد خدا در آن مى زيست رفتند.»; «و اينك چون بلعام ديد بركت دادن اسرائيل پسند خداوند است، مانند بارهاى پيش به دنبال طالع نرفت، بلكه رو سوى بيابان كرد* چون بلعام چشم برداشت و ديد...، روح خدا بر او آمد و...» و داستان دلكش بلعام در اين فراز شورى ديگر مى آفريند.
اما تو گويى گاه مقصود خدا به راحتى فهميده نمى شود، يا شايد تحملش براى نبى سنگين است و يا آنكه او غم مردمان دارد. اما حكايت همچنان ادامه مى يابد: سموئيل، شائول را با سخن خدا آشنا مى كند، « ... * پس از آن بايد به طرف تپه خدا كه جايگاه قراولان فلسطينى است، راهت را پى گيرى. آنجا چون به شهر درآمدى، گروهى از انبيا كه از زيارتگاهى پايين مى آيند و در پيش ايشان چنگ و دف و ناى و بربط است و در خلسه سخن مى گويند، به تو برخواهند خورد* و روح خداوند تو را خواهد گرفت و همراه ايشان به خلسه سخن خواهى گفت; مرد ديگرى خواهى شد*... * چون شاؤول برگشت تا از نزد سموئيل برود، خدا او را دلى ديگر داد; و درست در همان روز، همه آن نشانه ها هست شد*»... داستان شگفت آور شاؤول و داوود را در بابهاى 16 تا24 مى توان دنبال كرد و با حكاياتى از روح خوب يا بد خدا كه بر كسى مى آيد، و يا نحوه پرسش از خداوند و جواب او آشنا شد.
اما قصه هاى آدمى و خدا پيچيده تر از اينها بود: «خداوند گفت: دم من در انسان براى هميشه نمى پايد; چراكه او نيز از گوشت است; بگذار روزگارش صدو بيست سال باشد*» اما چون به زودى فساد و تباهى آدمى زياد شد: «.... خداوند پشيمان گشت كه انسان را در زمين آفريده است، و دلش غمگين شد*» پيش از اين نيز خدا از آدمى چيزهايى ديده بود: «و خداوند خدا گفت: "اينك كه انسان مانند يكى از ما شده و نيك و بد را شناخته، اگر دست دراز كند و از درخت زندگى نيز گرفته، بخورد و تا به ابد زنده ماند، چه خواهد شد؟!"» و در جايى ديگر:
«همه در زمين هم زبان و هم سخن بودند*... * خداوند پايين آمد تا به شهر و برجى كه انسان ساخته بود، نگاهى اندازد* و خداوند گفت: اينك كه همه جا يك جور مردم و يك زبان در كار است، اگر بدين گونه كه دست به كار شده اند، پيش رود، هيچ كارى كه بخواهند، از دسترس ايشان بيرون نخواهد بود* پس بياييد پايين رويم و گويش ايشان را در آنجا در هم ريزيم، تا ديگر كسى سخن ديگرى را در نيابد*»
بارى، رابطه خدا و آدميان هميشه هموار و راحت نبود و زمانى نيز كار گره مى خورد: «و شاؤول از خداوند پرسيد، اما خداوند به او پاسخ نداد; نه در خواب،نه با اوريم و نه به انبيا* پس شاؤول به درباريان خود گفت: زنى كه يار ارواح باشد، برايم بيابيد تا نزد او رفته به وسيله وى جويا شوم ... * ... خواهش دارم برايم به واسطه روح غيبگويى نما. آن كس را كه به تو مى گويم برايم برآور*» اما دير زمانى بود كه اين كارها ممنوع بود و آن زن ترسيد، به علاوه شاؤول را هم شناخته بود; ولى شاؤول وى را اطمينان داد و : «... گفت: "مترس! چه مى بينى؟" و زن به شاؤول گفت:" موجودى خدايى مى بينم كه از زمين برمى آيد"*... پس شاؤول دانست كه سموئيل است; و به كرنش بر زمين افتاد*»
همان گونه كه انبياى يهوه و شاگردان انبيا در كار بودند، انبياى بعل و انبياى دروغين نيز بودند.
در دوره هايى فغان از كارهاى انبياى دروغين بالا مى گرفت; اما مايه شگفتى است كه از طرفى براى باز شناختن انبياى راستين از دروغ زنان، نشانه اى ساده و طبيعى، ولى زمان بر، ارائه مى شود و از سوى ديگر همان نشان نيز دليلى بر راستى كسى نمى شود، بلكه ممكن است خدا مردمان را با آن آزموده باشد! اما تنها اين نيست. با ديدن بابهاى 13 و 22 از كتاب اول پادشاهان، آدمى در تحير مى ماند كه تعارض اين نبوّتها چگونه شكل مى گرفته است.
مى دانيم كه خداوند به موسى گفته بود: «بايد از ميان اسرائيليان برادرت هارون را با پسرانش پيش آوردى تا كاهن من باشند» و موسى زمانى گفت كه كاش همه قوم خدا نبوّت كنند و يوشع نبايد بخلى بورزد; ولى حالات نبوّت متنوع و مرموز بودند: در خواب و با رويا نبوت داشتند. گاه طالع مى ديدند و ارواح تسخير مى كردند. اوريم و تميم و ايفود و مانند آن داشتند و با آنها كهانت مى كردند; گر چه اين امر گاهى منشأ گمراهى مى شد و يا احياناً به آن عمل نمى كردند. در كتاب آمده است:
«و او گفت: سخنانم را گوش گيريد: هنگامى كه در ميان شما نبى خداوند پيدا مى شود، من خود را در رؤيا به او مى شناسانم; در خواب با او سخن مى گويم* درباره بنده من موسى چنين نيست; در همه خاندانم او درست كردار است* با وى دهان به دهان ، آشكارا و نه در رمز و راز، سخن مى گويم. او مانندِ خداوند را مى بيند...»
پسر نون، يوشع كه مردى الهامى بود و موسى مى بايست «بر او دست گذارد»، مكلف مى شد تا «... پيش العازار كاهن رود و او در پيشگاه خداوند به جاى يوشع فرمان اوريم را جويا شود. بايد همه قوم، او و تمام اسرائيليان، با چنين دستورى بروند و با چنين دستورى بيايند.»
گاه نيز هنگام ارتباط، با خداوند جر و بحث مى كردند و يا از در امتحان در مى آمدند. خداوند نيز گاه تهديد مى كرد و گاه «سنگى پيش پاى شخص» مى انداخت تا او را هلاك كند يا به هوشش آورد; اما بدتر از اينها، گاه انبيا را گمراه مى كرد! در قصه باب 13 از كتاب اول پادشاهان، نبى الهام يافته به راحتى سخن نبى پير را مى پذيرد و برخلاف پيام پيشين عمل مى كند، و داستان هم به سرانجام غريبى مى رسد; و در حكايت باب 22 به جاى تكذيب انبياى جبهه مقابل، ميكايا رؤيايى نقل مى كند كه با اين جمله عجيب پايان مى پذيرد: «اين گونه خداوند روحى دروغگو در دهان همه انبياى تو گذاشته، زيرا خداوند به بدبختى تو حكم كرده است»!
به راستى حزقيال نبى چرا چنين گفته است:
«... خداوند خدا چنين گفت: ... اگر كسى از خاندان اسرائيل رو سوى بتهايش دارد و از گناهى كه مايه لغزشش بوده روگردان نباشد و باز نزد نبى آيد، منِ خداوند به شمار بتهايى كه با خود مى آورد، بدو پاسخ خواهم گفت. اين گونه خاندان اسرائيل را خواهم گرفت تا سزاى پندارهايشان را ببيند; زيرا با بتهاى خود، از من بسى دور افتاده اند * ... و اگر نبى فريب خورَد و براى آن كس سخنى بر زبان آرد، منِ خداوند بوده ام كه آن نبى را فريب داده ام، بر او دست دراز كرده، وى را از ميان قوم خود، اسرائيل، نابود خواهم ساخت. چنين سزاى خويش خواهند كشيد; سزاى درخواست كننده و سزاى آن نبى يكسان خواهد بود تا ديگر خاندان اسرائيل از من دور نگردند و خود را با اين همه قانون شكنى آلوده نسازند».
و يا چرا ارمياى نبى مى گويد، «خداوند اعلام مى دارد:
"و در آن روز فكر شاه، و فكر بزرگان از كار خواهد افتاد;
كاهنان گيج خواهند گشت
و انبيا مات خواهند ماند"
و من گفتم: "آه! خداوند خدايا! بى گمان اين قوم و اورشليم را فريب داده اى كه مى گويى:
"روزگارت خوب خواهد شدولى كارد به استخوان مى رسد!"»
باب 20 ارميا از عجايب است. پس از آنكه گفتار او با فَشحور كاهن به پايان مى رسد، اين سوگواره به دنبال مى آيد:
"فريبم زدى خداوندا! و فريب خوردم;
بر من چيره گشتى و حكمفرما شدى;
هميشه مايه خنده بوده ام;
هميشه ريشخندم مى زنند;
چرا كه هر دم سخن مى گويم، بايد فغان كنم;
بايد فرياد بركشم: "بى قانونى و چپاول"!
زيرا سخن خداوند وامى داردم.
رسوايى و خوارى هميشگى;
با خود انديشيدم: "يادى از او نخواهم كرد;
ديگر به نام او سخن نخواهم راند"
اماسخن او چون آتشى پرخروش، در دلم بود;
زندانى استخوانهايم;
نتوانستم نگهش دارم، بى ياور بودم;
و در باب 23 ارميا: خداوند خشم مى گيرد:
"آه! شبانانى كه گذاشتند گله مرغزار من دور شوند و پراكنده گردند ..." سرنوشت بدى در انتظار آنان است. «...
زيرا از انبياى اورشليم بى خدايى در همه سرزمين پخش شده است».
«خداوند لشگرها چنين گفت: "به سخنان انبيايى گوش مده كه برايت نبوّت مى كنند.
آنان تو را گول مى زنند. نبوّتهايى كه گويند، از دل خودشان است، نه از دهان خداوند".
خداوند مى گويد:
"من آن انبيا را نفرستادم; اما آنان بشتافتند.
با آنان سخن نگفتم، ولى نبوت كردند;
اگر آنها با من در رايزنى بوده اند، بگذار سخنانم را به قوم باز گويند
و آنان را برگردانند از راه هاى بد و كردار شيطانى خويش".
«خداوند مى گويد: "آنچه را انبيا مى گويند شنيده ام، كه به دروغ به نام من نبوت مى كنند: "خواب ديده ام! خواب ديده ام!" تا به كى انبيايى كه به دروغ نبوت مى كنند ـ انبياى دلهاى حقه باز خويش ـ در سر مى پرورانند كه قومم نام مرا فراموش كنند؟! ......بگذار تا آن نبى كه خوابى ديده، خوابش را بگويد، و بگذار آن كه سخنم را دريافته، سخنم را درست باز گويد! كاه را با گندم چه كار؟!" خداوند اعلام مى دارد: "ببين! سخنم مانند آتش است، و چون پتكى كه سنگ را خرد مى كند!"
خداوند اعلام مى دارد: "جز اين گمان مبر! با انبيايى كه سخنانم را از يكديگر مى دزدند، رو به رو خواهم شد!" ...»
و پس از آن، ارميا از قول خداوند آورده است:
«اگر آنان به راستى نبى هستند و سخن خداوند باايشان است بيايند نزد خداوند لشكرها ميانجى گرى نمايند تا او مخزن هاى به جا مانده در خانه خداوند،...، را نگذارد به بابل برند!»
بارى، از دروغزنان كه بگذريم، تكليف خويش را با ديگرانى كه به راحتى نمى توان آنان را متهم دانست، نمى دانيم! شگفتيهاى كار انبياى بنى اسرائيل و يا متون مقدس عبرانيان بسيار زياد است! امّا شايد اين همه رمز و راز را، طبيعت ساده و سراپا بشرى ِ حالات مختلف وحى و نبوت اسرائيلى بتواند در خود هضم كند. براى مثال، به اين آيه توجه كنيد: «خداوند به قابيل گفت: "برادرت هابيل كجاست؟" و او گفت:" نمى دانم! مگر پاسبان برادرم هستم؟!"» قابيل به خداوند مى گويد: «سزايم از توانم بيشتر است» و خداوند مى پذيرد: «خداوند به او گفت: "عهد مى كنم اگر كسى قابيل را بكشد، تاوانى هفت چندان بر او باشد." و خداوند بر قابيل نشانى گذاشت، و گر نه، هر كه او را مى ديد وى را مى كشت».
در داستانهاى يعقوب و ابراهيم اين جنبه جذبه اى ديگر دارد: «يعقوب راه خود پيش گرفت و فرشتگان خدا با او رو به رو شدند» ... و آنگاه «يعقوب تنها ماند و مردى تا دم سحر با او دست و پنجه نرم مى كرد» ... ولى غلبه حريف بر يعقوب مشكل شد... و يعقوب از او بركت مى طلبيد ... « او گفت: "نام تو ديگر يعقوب نه، بلكه اسرائيل خواهد بود; زيرا تو با خداييان و آدميان به چالش برآمده، كامياب گشته اى" * يعقوب پرسيد: "درخواست دارم نامت را به من بگويى"; امّا او گفت: "نبايد نامم را بپرسى" و با او خداحافظى كرد* ...* پس يعقوب آنجا را فنيئيل ناميد، و مقصودش اين بود: "موجودى خدايى را رو در رو ديده ام، امّا هنوز جان در بدن دارم"»
«خداوند كنار بلوطستان مَمرى بر وى پديدار گشت; روز گرم شده و او دم خيمه نشسته بود * چشم كه برداشت، سه مرد را ديد كه نزديك او ايستاده اند» و قصه ادامه مى يابد و ضماير و افعال آن به تناوب مفرد و جمع مى شوند; «آنگاه خداوند گفت: "ستم سدوم و عموره از اندازه گذشته و گناهشان بسيار سنگين شده است! *مى خواهم پايين روم ببينم آيا همان گونه كه فغانش به من رسيده است كرده اند; و گرنه خواهم دانست!" * مردان از آنجا به سوى سدوم روان گشتند و ابراهيم پيش خداوند برپا بماند *» اينك ابراهيم با خداوند رايزنى مى آغازد و زيبايى كار آن غمخوار مردمان به كمال مى رسد; ... و «لوت كنار دروازه سدوم نشسته بود كه آن دو فرشته شامگاه به سدوم درآمدند ... و «... زيرا مى خواهيم اينجا را ويران كنيم، چون فرياد از دست اينان چنان نزد خداوند بالا رفت كه خداوند فرستادمان تا ويرانش كنيم».
در داستان شاه جرار نيز مى بينيم كه ابى ملك در خواب با خداوند محاجّه مى كند و خداوند هم با آنكه تصديقش كرده بود، از تأكيد و تهديدش فرو گذار نمى كند!
داستانهاى ابرام و موسى نيز بسيار عجيب و خودمانى اند:
«چندى بعد، سخن خداوند در رويايى به ابرام رسيد. او گفت: مترس ابرام! من سپرى براى توام. پاداشت بسيار بزرگ خواهد بود;
امّا ابرام گفت: "خداوند خدايا! مى بينى كه دارم بى بچه مى ميرم و اين كه سرپرست خاندانم خواهد بود العازار دمشقى است! چه مى توانى به من بدهى!" و افزود: "چون فرزندى به من نداده اى، پيشكارم وارث من خواهد بود" و آنگاه خداوند ملاطفت مى كند و بشارت فرزندانى به فراوانى ستارگان مى دهد و در نتيجه: «و چون به خداوند اعتماد ورزيد، او اين را از شايستگى اش دانست».
بابهاى 3 تا 7 از سفر خروج، در بردارنده گفت و گوهاى موسى و خدا است و به جالبترين شكلى بيان كننده حالات آنهاست!
«امّا موسى به خدا گفت: "من كه باشم كه به نزد فرعون آيم و اسرائيليان را از مصر آزاد گردانم؟"» ... «و چون از من بپرسند "نام او چيست؟" بديشان چه گويم؟» ... گر چه خداوند گفته بود كه همه گونه عجايب خويش را در ميان مصريان به ظهور خواهد رساند: «امّا موسى جواب داد و گفت: "چه كنم اگر باورم نكنند و گوش به من نسپارند، ولى گويند خداوند بر تو ظاهر نشده است؟" و باز دوباره و پس از نشانه هايى كه اينك بالعيان ديده بود: «امّا موسى به خداوند گفت: "درخواست مى كنم خداوندا!من هرگز مرد سخن نبوده ام! نه پيش از اين و نه اينك كه با بنده ات سخن گفته اى، من ديرگوى و كند زبانم!" و چون خداوند حجت مى آورد و وعده همراهى مى دهد، باز: «امّا موسى گفت: "درخواست ميكنم خداوندا! كسى ديگر را بدين كار بگمار!"» و خداوند بر موسى خشم مى گيرد; امّا تنبيهى در كار نيست و هارون را همراه وى مى كند.
نظير اين حالات، گر چه در موضوعى ديگر، در سفر اعداد آمده است، كه از خواندنى ترين بخشهاى تورات است:
«چرا با بنده ات بدرفتارى مى كنى، چرا از الطاف تو بى بهره شده ام و تو بار تمام اين قوم را بر من نهاده اى؟* مگر همه اين قوم را من آبستن بوده ام؟ مگر آنها را من زاييده ام كه به من مى گويى "مانند پرستارى كه كودك را در آغوش مى برد، اينان را در آغوش خود مى بر!" رو به سرزمينى كه به سوگند براى پدرانشان وعده كرده اى؟ * ...»
در كنار اين سادگى در رفتار و گفتار با خدا، نكته ديگرى خودنمايى مى كند كه از قضا با آن سادگى ياد شده، هم خانوادگى عرفى نزديكى دارد: ... تغييرات تصويرى و تنوعات بيانى متون مقدس عبرانيان، شايد تناقص و تهافت باشند، اما بسيار محتمل تر آن است كه كليد فهم اين متون باشند.
نمونه هاى سرشار ديگرى را اينك با شروع از ساده ترين مورد، مدنظر قرار مى دهيم.
با آنكه نام يعقوب به "اسرائيل" تغيير يافته بود، امّا: «چنين شد كه اسرائيل با همه آنچه داشت كوچ كرد و به بئر شبع آمد و در آنجا براى خداى پدرش اسحاق قربانهايى پيشكش كرد* خدا، شب، در رويايى صدايش زد: يعقوب! يعقوب!...» و در حكايت ابراهيم: «آنگاه فرشته خداوند از آسمان او را صدا زد... زيرا اينكه مى دانم كه از خدا مى ترسى، چون پسرت و جگرگوشه ات را از من دريغ نداشته اى *» «و ابراهيم بر آن موضع نامى مى گذارد كه مفهوم «سرور من» و يا «يهوه» را در بردارد! در داستان يعقوب نيز ديديم كه وى به گروهى از "فرشتگان خدا" برمى خورد، امّا با "مردى" درگير مى شود، ولى اسم دريافتى او (اسرائيل) به معناى كسى است كه با "خدا" دست و پنجه نرم كرده; امّا عجيب است كه با اين حال، از حريف، "نامش " را مى پرسد. ولى با آنكه او از پاسخ تن مى زند، كتاب مقدس يهودى مى گويد كه منظور يعقوب چنين بوده است: «... موجودى خدايى را رو در رو ديدم ...»
حال به موردهاى پيچيده ترى مى رسيم. بايد انديشيد كه حال و هواى اين صحنه ها چگونه بوده است. تمايز بين ده فرمان با گفت و گوهاى ديگر به چه معنى است؟ تكرارها براى چيست؟ و نهايتاً اين همه تنوع در بيان و تغيير نسبت فعلها و فاعلها براى چيست؟
«و خداوند به موسى گفت: "در ابرى انبوه نزد تو خواهم آمد تا چون با تو سخن گويم، مردم بشنوند و نيز ازين پس هميشه بر تو اعتماد كنند ..."» ... «در اين هنگام، همه كوه سينا در دود فرو رفت; زيرا كه خداوند در آتش بر آن فرود آمده بود; مانند كوره اى دود برمى خاست و همه كوه به شدت مى لرزيد.»
«خدا همه اين سخنان را بر زبان آورده، گفت» و ده فرمان به دنبال مى آيد و... «همه قوم شاهد رعد و برق، غرش كرنا و كوه كه دود برمى آورد، بودند; و چون قوم اين را ديدند، پس رفتند و دور ايستادند* به موسى گفتند: "تو با ما سخن گوى و فرمانبرداريم، امّا مگذار خدا با ما سخن گويد و گرنه مى ميريم" * پس قوم دور ايستادند و موسى به ابر ستبرى كه خدا در آن بود، نزديك آمد * خداوند به موسى گفت: به اسرائيليان چنين خواهى گفت: "شما خود ديديد كه من از همين آسمان با شما سخن گفتم *"
در جايى ديگر، از اين قصه چنين ياد مى شود:
«خداوند در كوه و از ميان آتش با شما رو در رو سخن گفت* ـ در آن هنگام براى رساندن سخنان خداوند به شما من بين خداوند و شما ايستادم، زيرا شما از آتش مى ترسيديد و به كوه برنيامديد ـ ...» بدنبال اين نيز آن نكات به گونه اى جالب تكرار شده است.
در اينجا تعبير «رو در رو» آمده، ولى در باب پيشين تعبير «صدا شنيديد، اما شكلى نديديد»، آمده بود; به علاوه همين جا نيز مى بينيم كه گرچه موسى بين خدا و مردم بود، ولى گويا خدا با مردم در حالت چهره به چهره قرار داشته است; اما قبلاً ديديم كه اصلاً خداوند با آنان سخن نگفته است و گرنه مى مردند! بلكه چهره و احتمالاً حتى صدايش از مردم پنهان بوده است! بعد از اين نيز، تعبير «سخنان كامل» و يا «ده فرمانى» كه خداوند به آنها «خطاب كرده بود» در كار است.
تتمه باب 20 و تمامى بابهاى 21 تا23 را احكام ريز و درشتى تشكيل مى دهند كه موسى به مردم رسانيد. باب 24 به لحاظ تركيب، از عجايب سفر خروج است. تكرارهاى تو در تويى حاكى از شنيدن وحى و رساندن آن به مردم و تعهد گرفتن از ايشان دارد.
«خداوند به موسى گفت: " نزد من به كوه بالا آى و آنجا بمان; و لوحه هاى سنگى و آموزشها و فرمانهايى را كه نوشته ام تا ايشان را بياموزى به تو خواهم داد."... و سرانجام، «و موسى به ميان ابر داخل شده به فراز كوه برآمد، و موسى چهل روز و چهل شب در كوه بماند*» «خداوند موسى را گفت» و احكامى بيان مى دارد كه از كثرت جزئيات، گيج كننده است! ولى جالب است كه در آخرين آيه چنين مى گويد: «نيك بنگر! و آنها را چونان نمونه هايى كه در كوه به تو نشان داده مى شود، بساز».
آنگاه در بابهاى 26 تا31 باز احكامى ريز مطرح مى شود كه به راستى عجيب است; اما عجيب تر آن است كه باب 31 به اين آيه ختم مى شود: «چون گفت و گو با او را در كوه سينا به پايان برد، دو لوحه پيمان، دو لوحه سنگى نوشته شده با انگشت خدا، را به وى داد.»
در باب 32، از حكايت شكستن لوحها به دست موسى ياد شده و در باب 34: «... دو لوحه سنگى چون نخست بتراش; و سخنانى را كه بر لوحه هاى نخستين بود و آنها را شكستى، بر اين لوحه ها خواهم نوشت ... و دو لوح سنگى را با خود برداشت» ... اما كمى بعد، با تعجب فراوان مى بينيم كه: «و خداوند به موسى گفت: "اين فرمانها را بنويس; زيرا بر طبق اين فرمانها با تو و با اسرائيل پيمان مى بندم"* و او چهل روز و چهل شب آنجا با خداوند بود; نانى نخورد و آبى ننوشيد، و سخنان عهد، يعنى ده فرمان" را بر لوحه ها نوشت*» و آنگاه بابهاى 35 تا 40 و تمامى 27 باب سفر لاويان را احكام كوچك و بزرگ ديگرى دربر مى گيرد.
و اينك نمونه هايى ديگر: گاه فرشته خداوند چنان سخن مى گويد كه گويى خودِ خدا است كه تكلم مى كند: «فرشته خداوند از جِلجال به بوكيم برآمد و گفت :"من تو را از مصر آوردم ... و گفتم: هرگز پيمان خويش با تو را نخواهم شكست..."»
در جايى ديگر پيش از اين آمده است: «فرشته خداوند درآتشى فروزان از ميان بوته اى بر او نمايان گشت ...» اما اندكى بعد: «هنگامى خداوند ديد او نزديك آمده تا ببيند، خدا از ميان بوته صدايش زد: موسى! موسى!»
اوصاف مشابه و متناظرى كه براى خدا و انسان ياد شده اند و نحوه ارتباط بسيار طبيعى و عرفى آنان، آدمى را در حيرت غريبى مى افكند. آيا انسانها با خدا مواجه مى شده اند يا خويشتن را در آينه او مى ديده اند؟ گرچه كتاب مقدس تصريح دارد كه:
«و خدا گفت: بياييد انسان را به صورت خودمان بسازيم، مانند خود. آنان بر ماهيان دريا، پرندگان آسمان، چارپايان، همه زمين، همه خزندگانى كه بر زمين مى خزند، بايد فرمانروايى كنند* و خدا انسان را به صورت خود آفريد; به صورت خدا آفريدش; نر و ماده آفريدشان*»
اما فراموش نكرده ايم كه: آدمى با خوردن از درخت ممنوعه باز مانند يكى از خدايان شده بود و بلكه امكان داشت از آن حد شباهت نيز فراتر رود! ولى آنچه عجيب تر از همه است، هنوز نيامده است:
«خداوند به موسى پاسخ گفت: ببين! تو را براى فرعون به جاى خدا مى گذارم كه برادرت هارون پيامبرت باشد * هر آنچه را به تو فرمايم بازگو خواهى كرد و برادرت هارون با فرعون سخن خواهد گفت تا اسرائيليان را بگذارد از سرزمينش رهسپار گردند*»
درست همانگونه كه پيش از آن آمده بود: «تو بايد با او سخن گويى و واژه ها را به زبانش دهى ـ و چون سخن مى گوييد من با تو و با او خواهم بود و به هردوى شما خواهم گفت چه كنيد ـ * و به جاى تو او بايد با قوم سخن گويد. پس او سخنگوى تو مى شود و تو براى او چون خدا خواهى بود.»
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب
به هرحال اينك بيشتر برآنم كه تصويرهايى را كه كتابهاى مقدس ارائه مى دهند، نشان دهم. بدين منظور، بخشهايى از "متون مقدس" يهوديان را ورق مى زنم و چشم اندازى مى گشايم تا بتوانيم نوعى درك حسى و شهودى ازحال و هواى آيات كتاب پيدا كنيم و به مفاهيم و مضامين آنها نزديكتر شويم.
شايد تاكيد اين نكته مفيد باشد كه جملاتى را كه صاحب اين قلم به كار مى گيرد، بايد از جهات دينى و ايمانى خنثى دانست; زيرا در اين مقال، تورات و مضامين آن، از نگرش يك مؤمن يهودى و يا يك ردّيه نويس و يا يك كافر، مدنظر نيست. بى گمان ايمان يا كفر به فهم هايى خاص راه مى برند; اما مى خواهيم همانند كسى كه لااقل، ارزش ميراث فرهنگى بشر را مى داند، اين گونه آثار را بخوانيم. فوايد اين كار بى شمار است; اما فعلاً سخنى در آن نيست و تنها بايد تأكيد كرد: كسى بهتر و بيشتر از متنى بهره مى برد كه آن را واقع گرايانه تر بشناسد.
در اينجا موارد گوناگونى از "متون مقدس" يهوديان را كه در آنها به صراحت از نبوت يا ارتباط آدمى و خدا ياد شده است گزارش خواهم كرد; چرا كه برقراركردن ارتباطى هر چه مستقيم تر با آيات كتابهاى مقدس اديان، بيشترين سهم را در شناخت مايه و گوهر پيامهاى آسمانى داراست. البته "سنت" شفاهى يا كتبى اى كه پيرامون آيات اصلى شكل گرفته اند، «شرايط محيط»، و "تاريخ" هر دين نيز بهره هاى وافرى از حقيقت دارند كه گفتوگو درباره آنها مجالى ديگر مى خواهد; اما همچنانكه در هريك از شقوق سه گانه ياد شده، همان آيات اصلى كتاب مقدس محور است، اين نوشته نيز به ديدن اصول فرا مى خواند و به نظر مى رسد كه اگر اين گونه بحثها پا بگيرند، از اين رهگذر، افقهاى تازه اى فراروى تحقيقات دينى ـ تاريخى گشوده شود.
خداوند همان گونه كه با آدم و حوا سخن مى گويد با مار نيز حرف مى زند; مار هم با حوا گفتوگو كرده است. خداوند به قابيل مى گويد: «چه كرده اى؟ گوش كن! خون برادرت از زمين برايم فرياد برمى آورد!» همچنين با اَبى مَلِك، شاه جِرار، در خواب سخن مى گويد و او جوابش مى دهد.
خداوند در ابرى ستبر و يا در ستونى از ابر پايين مى آيد. بوى خوش مى بويد. با خود سخن مى گويد. درب كشتى را بر روى نوح مى بندد. پايين مى آيد تا بداند. پيمان مى دهد و براى خود نشان مى گذارد تا آن نشان، به يادش آورد.
تكميل اين صحنه هاى كاملاً بشرى را پرده هايى خدايى هم لازم است. انديشه «خدا يا خدايى بودن برخى موجودات» ـ كه همچون جانى در تنِ تفكرات باستانى پيچيده است و احتمالاً روزنى براى نفوذ به نوشته هاى اديان نيز هست ـ چنين پديدار مى گردد: «چون آدميان بر روى زمين زياد شده بودند و دخترانى برايشان به دنيا آمدند، خداييان ديدند كه دختران آدميان چه زيبايند، و از ميان آنان كه مى خواستند، زنانى برگزيدند.» فرعون، يوسف را مردى مى داند كه «روح خدا در وى است». خداوند گفته بود كه يوشع پسر نون مردى «الهامى» است.
و آدميان به سادگى با خداوند تماس مى گرفتند، «رفت تا از خداوند جويا شود* خداوند به وى پاسخ گفت، "دو ملت در شكم دارى
....";
«در روزگاران گذشته در اسرائيل چون كسى آهنگِ درخواست از خدا مى داشت چنين مى گفت، "بياييد تا نزد غيبگو برويم" زيرا نبىِ امروز را آن روز «غيبگو» مى گفتند.»... «و آنان به شهرى كه مرد خدا در آن مى زيست رفتند.»; «و اينك چون بلعام ديد بركت دادن اسرائيل پسند خداوند است، مانند بارهاى پيش به دنبال طالع نرفت، بلكه رو سوى بيابان كرد* چون بلعام چشم برداشت و ديد...، روح خدا بر او آمد و...» و داستان دلكش بلعام در اين فراز شورى ديگر مى آفريند.
اما تو گويى گاه مقصود خدا به راحتى فهميده نمى شود، يا شايد تحملش براى نبى سنگين است و يا آنكه او غم مردمان دارد. اما حكايت همچنان ادامه مى يابد: سموئيل، شائول را با سخن خدا آشنا مى كند، « ... * پس از آن بايد به طرف تپه خدا كه جايگاه قراولان فلسطينى است، راهت را پى گيرى. آنجا چون به شهر درآمدى، گروهى از انبيا كه از زيارتگاهى پايين مى آيند و در پيش ايشان چنگ و دف و ناى و بربط است و در خلسه سخن مى گويند، به تو برخواهند خورد* و روح خداوند تو را خواهد گرفت و همراه ايشان به خلسه سخن خواهى گفت; مرد ديگرى خواهى شد*... * چون شاؤول برگشت تا از نزد سموئيل برود، خدا او را دلى ديگر داد; و درست در همان روز، همه آن نشانه ها هست شد*»... داستان شگفت آور شاؤول و داوود را در بابهاى 16 تا24 مى توان دنبال كرد و با حكاياتى از روح خوب يا بد خدا كه بر كسى مى آيد، و يا نحوه پرسش از خداوند و جواب او آشنا شد.
اما قصه هاى آدمى و خدا پيچيده تر از اينها بود: «خداوند گفت: دم من در انسان براى هميشه نمى پايد; چراكه او نيز از گوشت است; بگذار روزگارش صدو بيست سال باشد*» اما چون به زودى فساد و تباهى آدمى زياد شد: «.... خداوند پشيمان گشت كه انسان را در زمين آفريده است، و دلش غمگين شد*» پيش از اين نيز خدا از آدمى چيزهايى ديده بود: «و خداوند خدا گفت: "اينك كه انسان مانند يكى از ما شده و نيك و بد را شناخته، اگر دست دراز كند و از درخت زندگى نيز گرفته، بخورد و تا به ابد زنده ماند، چه خواهد شد؟!"» و در جايى ديگر:
«همه در زمين هم زبان و هم سخن بودند*... * خداوند پايين آمد تا به شهر و برجى كه انسان ساخته بود، نگاهى اندازد* و خداوند گفت: اينك كه همه جا يك جور مردم و يك زبان در كار است، اگر بدين گونه كه دست به كار شده اند، پيش رود، هيچ كارى كه بخواهند، از دسترس ايشان بيرون نخواهد بود* پس بياييد پايين رويم و گويش ايشان را در آنجا در هم ريزيم، تا ديگر كسى سخن ديگرى را در نيابد*»
بارى، رابطه خدا و آدميان هميشه هموار و راحت نبود و زمانى نيز كار گره مى خورد: «و شاؤول از خداوند پرسيد، اما خداوند به او پاسخ نداد; نه در خواب،نه با اوريم و نه به انبيا* پس شاؤول به درباريان خود گفت: زنى كه يار ارواح باشد، برايم بيابيد تا نزد او رفته به وسيله وى جويا شوم ... * ... خواهش دارم برايم به واسطه روح غيبگويى نما. آن كس را كه به تو مى گويم برايم برآور*» اما دير زمانى بود كه اين كارها ممنوع بود و آن زن ترسيد، به علاوه شاؤول را هم شناخته بود; ولى شاؤول وى را اطمينان داد و : «... گفت: "مترس! چه مى بينى؟" و زن به شاؤول گفت:" موجودى خدايى مى بينم كه از زمين برمى آيد"*... پس شاؤول دانست كه سموئيل است; و به كرنش بر زمين افتاد*»
همان گونه كه انبياى يهوه و شاگردان انبيا در كار بودند، انبياى بعل و انبياى دروغين نيز بودند.
در دوره هايى فغان از كارهاى انبياى دروغين بالا مى گرفت; اما مايه شگفتى است كه از طرفى براى باز شناختن انبياى راستين از دروغ زنان، نشانه اى ساده و طبيعى، ولى زمان بر، ارائه مى شود و از سوى ديگر همان نشان نيز دليلى بر راستى كسى نمى شود، بلكه ممكن است خدا مردمان را با آن آزموده باشد! اما تنها اين نيست. با ديدن بابهاى 13 و 22 از كتاب اول پادشاهان، آدمى در تحير مى ماند كه تعارض اين نبوّتها چگونه شكل مى گرفته است.
مى دانيم كه خداوند به موسى گفته بود: «بايد از ميان اسرائيليان برادرت هارون را با پسرانش پيش آوردى تا كاهن من باشند» و موسى زمانى گفت كه كاش همه قوم خدا نبوّت كنند و يوشع نبايد بخلى بورزد; ولى حالات نبوّت متنوع و مرموز بودند: در خواب و با رويا نبوت داشتند. گاه طالع مى ديدند و ارواح تسخير مى كردند. اوريم و تميم و ايفود و مانند آن داشتند و با آنها كهانت مى كردند; گر چه اين امر گاهى منشأ گمراهى مى شد و يا احياناً به آن عمل نمى كردند. در كتاب آمده است:
«و او گفت: سخنانم را گوش گيريد: هنگامى كه در ميان شما نبى خداوند پيدا مى شود، من خود را در رؤيا به او مى شناسانم; در خواب با او سخن مى گويم* درباره بنده من موسى چنين نيست; در همه خاندانم او درست كردار است* با وى دهان به دهان ، آشكارا و نه در رمز و راز، سخن مى گويم. او مانندِ خداوند را مى بيند...»
پسر نون، يوشع كه مردى الهامى بود و موسى مى بايست «بر او دست گذارد»، مكلف مى شد تا «... پيش العازار كاهن رود و او در پيشگاه خداوند به جاى يوشع فرمان اوريم را جويا شود. بايد همه قوم، او و تمام اسرائيليان، با چنين دستورى بروند و با چنين دستورى بيايند.»
گاه نيز هنگام ارتباط، با خداوند جر و بحث مى كردند و يا از در امتحان در مى آمدند. خداوند نيز گاه تهديد مى كرد و گاه «سنگى پيش پاى شخص» مى انداخت تا او را هلاك كند يا به هوشش آورد; اما بدتر از اينها، گاه انبيا را گمراه مى كرد! در قصه باب 13 از كتاب اول پادشاهان، نبى الهام يافته به راحتى سخن نبى پير را مى پذيرد و برخلاف پيام پيشين عمل مى كند، و داستان هم به سرانجام غريبى مى رسد; و در حكايت باب 22 به جاى تكذيب انبياى جبهه مقابل، ميكايا رؤيايى نقل مى كند كه با اين جمله عجيب پايان مى پذيرد: «اين گونه خداوند روحى دروغگو در دهان همه انبياى تو گذاشته، زيرا خداوند به بدبختى تو حكم كرده است»!
به راستى حزقيال نبى چرا چنين گفته است:
«... خداوند خدا چنين گفت: ... اگر كسى از خاندان اسرائيل رو سوى بتهايش دارد و از گناهى كه مايه لغزشش بوده روگردان نباشد و باز نزد نبى آيد، منِ خداوند به شمار بتهايى كه با خود مى آورد، بدو پاسخ خواهم گفت. اين گونه خاندان اسرائيل را خواهم گرفت تا سزاى پندارهايشان را ببيند; زيرا با بتهاى خود، از من بسى دور افتاده اند * ... و اگر نبى فريب خورَد و براى آن كس سخنى بر زبان آرد، منِ خداوند بوده ام كه آن نبى را فريب داده ام، بر او دست دراز كرده، وى را از ميان قوم خود، اسرائيل، نابود خواهم ساخت. چنين سزاى خويش خواهند كشيد; سزاى درخواست كننده و سزاى آن نبى يكسان خواهد بود تا ديگر خاندان اسرائيل از من دور نگردند و خود را با اين همه قانون شكنى آلوده نسازند».
و يا چرا ارمياى نبى مى گويد، «خداوند اعلام مى دارد:
"و در آن روز فكر شاه، و فكر بزرگان از كار خواهد افتاد;
كاهنان گيج خواهند گشت
و انبيا مات خواهند ماند"
و من گفتم: "آه! خداوند خدايا! بى گمان اين قوم و اورشليم را فريب داده اى كه مى گويى:
"روزگارت خوب خواهد شدولى كارد به استخوان مى رسد!"»
باب 20 ارميا از عجايب است. پس از آنكه گفتار او با فَشحور كاهن به پايان مى رسد، اين سوگواره به دنبال مى آيد:
"فريبم زدى خداوندا! و فريب خوردم;
بر من چيره گشتى و حكمفرما شدى;
هميشه مايه خنده بوده ام;
هميشه ريشخندم مى زنند;
چرا كه هر دم سخن مى گويم، بايد فغان كنم;
بايد فرياد بركشم: "بى قانونى و چپاول"!
زيرا سخن خداوند وامى داردم.
رسوايى و خوارى هميشگى;
با خود انديشيدم: "يادى از او نخواهم كرد;
ديگر به نام او سخن نخواهم راند"
اماسخن او چون آتشى پرخروش، در دلم بود;
زندانى استخوانهايم;
نتوانستم نگهش دارم، بى ياور بودم;
و در باب 23 ارميا: خداوند خشم مى گيرد:
"آه! شبانانى كه گذاشتند گله مرغزار من دور شوند و پراكنده گردند ..." سرنوشت بدى در انتظار آنان است. «...
زيرا از انبياى اورشليم بى خدايى در همه سرزمين پخش شده است».
«خداوند لشگرها چنين گفت: "به سخنان انبيايى گوش مده كه برايت نبوّت مى كنند.
آنان تو را گول مى زنند. نبوّتهايى كه گويند، از دل خودشان است، نه از دهان خداوند".
خداوند مى گويد:
"من آن انبيا را نفرستادم; اما آنان بشتافتند.
با آنان سخن نگفتم، ولى نبوت كردند;
اگر آنها با من در رايزنى بوده اند، بگذار سخنانم را به قوم باز گويند
و آنان را برگردانند از راه هاى بد و كردار شيطانى خويش".
«خداوند مى گويد: "آنچه را انبيا مى گويند شنيده ام، كه به دروغ به نام من نبوت مى كنند: "خواب ديده ام! خواب ديده ام!" تا به كى انبيايى كه به دروغ نبوت مى كنند ـ انبياى دلهاى حقه باز خويش ـ در سر مى پرورانند كه قومم نام مرا فراموش كنند؟! ......بگذار تا آن نبى كه خوابى ديده، خوابش را بگويد، و بگذار آن كه سخنم را دريافته، سخنم را درست باز گويد! كاه را با گندم چه كار؟!" خداوند اعلام مى دارد: "ببين! سخنم مانند آتش است، و چون پتكى كه سنگ را خرد مى كند!"
خداوند اعلام مى دارد: "جز اين گمان مبر! با انبيايى كه سخنانم را از يكديگر مى دزدند، رو به رو خواهم شد!" ...»
و پس از آن، ارميا از قول خداوند آورده است:
«اگر آنان به راستى نبى هستند و سخن خداوند باايشان است بيايند نزد خداوند لشكرها ميانجى گرى نمايند تا او مخزن هاى به جا مانده در خانه خداوند،...، را نگذارد به بابل برند!»
بارى، از دروغزنان كه بگذريم، تكليف خويش را با ديگرانى كه به راحتى نمى توان آنان را متهم دانست، نمى دانيم! شگفتيهاى كار انبياى بنى اسرائيل و يا متون مقدس عبرانيان بسيار زياد است! امّا شايد اين همه رمز و راز را، طبيعت ساده و سراپا بشرى ِ حالات مختلف وحى و نبوت اسرائيلى بتواند در خود هضم كند. براى مثال، به اين آيه توجه كنيد: «خداوند به قابيل گفت: "برادرت هابيل كجاست؟" و او گفت:" نمى دانم! مگر پاسبان برادرم هستم؟!"» قابيل به خداوند مى گويد: «سزايم از توانم بيشتر است» و خداوند مى پذيرد: «خداوند به او گفت: "عهد مى كنم اگر كسى قابيل را بكشد، تاوانى هفت چندان بر او باشد." و خداوند بر قابيل نشانى گذاشت، و گر نه، هر كه او را مى ديد وى را مى كشت».
در داستانهاى يعقوب و ابراهيم اين جنبه جذبه اى ديگر دارد: «يعقوب راه خود پيش گرفت و فرشتگان خدا با او رو به رو شدند» ... و آنگاه «يعقوب تنها ماند و مردى تا دم سحر با او دست و پنجه نرم مى كرد» ... ولى غلبه حريف بر يعقوب مشكل شد... و يعقوب از او بركت مى طلبيد ... « او گفت: "نام تو ديگر يعقوب نه، بلكه اسرائيل خواهد بود; زيرا تو با خداييان و آدميان به چالش برآمده، كامياب گشته اى" * يعقوب پرسيد: "درخواست دارم نامت را به من بگويى"; امّا او گفت: "نبايد نامم را بپرسى" و با او خداحافظى كرد* ...* پس يعقوب آنجا را فنيئيل ناميد، و مقصودش اين بود: "موجودى خدايى را رو در رو ديده ام، امّا هنوز جان در بدن دارم"»
«خداوند كنار بلوطستان مَمرى بر وى پديدار گشت; روز گرم شده و او دم خيمه نشسته بود * چشم كه برداشت، سه مرد را ديد كه نزديك او ايستاده اند» و قصه ادامه مى يابد و ضماير و افعال آن به تناوب مفرد و جمع مى شوند; «آنگاه خداوند گفت: "ستم سدوم و عموره از اندازه گذشته و گناهشان بسيار سنگين شده است! *مى خواهم پايين روم ببينم آيا همان گونه كه فغانش به من رسيده است كرده اند; و گرنه خواهم دانست!" * مردان از آنجا به سوى سدوم روان گشتند و ابراهيم پيش خداوند برپا بماند *» اينك ابراهيم با خداوند رايزنى مى آغازد و زيبايى كار آن غمخوار مردمان به كمال مى رسد; ... و «لوت كنار دروازه سدوم نشسته بود كه آن دو فرشته شامگاه به سدوم درآمدند ... و «... زيرا مى خواهيم اينجا را ويران كنيم، چون فرياد از دست اينان چنان نزد خداوند بالا رفت كه خداوند فرستادمان تا ويرانش كنيم».
در داستان شاه جرار نيز مى بينيم كه ابى ملك در خواب با خداوند محاجّه مى كند و خداوند هم با آنكه تصديقش كرده بود، از تأكيد و تهديدش فرو گذار نمى كند!
داستانهاى ابرام و موسى نيز بسيار عجيب و خودمانى اند:
«چندى بعد، سخن خداوند در رويايى به ابرام رسيد. او گفت: مترس ابرام! من سپرى براى توام. پاداشت بسيار بزرگ خواهد بود;
امّا ابرام گفت: "خداوند خدايا! مى بينى كه دارم بى بچه مى ميرم و اين كه سرپرست خاندانم خواهد بود العازار دمشقى است! چه مى توانى به من بدهى!" و افزود: "چون فرزندى به من نداده اى، پيشكارم وارث من خواهد بود" و آنگاه خداوند ملاطفت مى كند و بشارت فرزندانى به فراوانى ستارگان مى دهد و در نتيجه: «و چون به خداوند اعتماد ورزيد، او اين را از شايستگى اش دانست».
بابهاى 3 تا 7 از سفر خروج، در بردارنده گفت و گوهاى موسى و خدا است و به جالبترين شكلى بيان كننده حالات آنهاست!
«امّا موسى به خدا گفت: "من كه باشم كه به نزد فرعون آيم و اسرائيليان را از مصر آزاد گردانم؟"» ... «و چون از من بپرسند "نام او چيست؟" بديشان چه گويم؟» ... گر چه خداوند گفته بود كه همه گونه عجايب خويش را در ميان مصريان به ظهور خواهد رساند: «امّا موسى جواب داد و گفت: "چه كنم اگر باورم نكنند و گوش به من نسپارند، ولى گويند خداوند بر تو ظاهر نشده است؟" و باز دوباره و پس از نشانه هايى كه اينك بالعيان ديده بود: «امّا موسى به خداوند گفت: "درخواست مى كنم خداوندا!من هرگز مرد سخن نبوده ام! نه پيش از اين و نه اينك كه با بنده ات سخن گفته اى، من ديرگوى و كند زبانم!" و چون خداوند حجت مى آورد و وعده همراهى مى دهد، باز: «امّا موسى گفت: "درخواست ميكنم خداوندا! كسى ديگر را بدين كار بگمار!"» و خداوند بر موسى خشم مى گيرد; امّا تنبيهى در كار نيست و هارون را همراه وى مى كند.
نظير اين حالات، گر چه در موضوعى ديگر، در سفر اعداد آمده است، كه از خواندنى ترين بخشهاى تورات است:
«چرا با بنده ات بدرفتارى مى كنى، چرا از الطاف تو بى بهره شده ام و تو بار تمام اين قوم را بر من نهاده اى؟* مگر همه اين قوم را من آبستن بوده ام؟ مگر آنها را من زاييده ام كه به من مى گويى "مانند پرستارى كه كودك را در آغوش مى برد، اينان را در آغوش خود مى بر!" رو به سرزمينى كه به سوگند براى پدرانشان وعده كرده اى؟ * ...»
در كنار اين سادگى در رفتار و گفتار با خدا، نكته ديگرى خودنمايى مى كند كه از قضا با آن سادگى ياد شده، هم خانوادگى عرفى نزديكى دارد: ... تغييرات تصويرى و تنوعات بيانى متون مقدس عبرانيان، شايد تناقص و تهافت باشند، اما بسيار محتمل تر آن است كه كليد فهم اين متون باشند.
نمونه هاى سرشار ديگرى را اينك با شروع از ساده ترين مورد، مدنظر قرار مى دهيم.
با آنكه نام يعقوب به "اسرائيل" تغيير يافته بود، امّا: «چنين شد كه اسرائيل با همه آنچه داشت كوچ كرد و به بئر شبع آمد و در آنجا براى خداى پدرش اسحاق قربانهايى پيشكش كرد* خدا، شب، در رويايى صدايش زد: يعقوب! يعقوب!...» و در حكايت ابراهيم: «آنگاه فرشته خداوند از آسمان او را صدا زد... زيرا اينكه مى دانم كه از خدا مى ترسى، چون پسرت و جگرگوشه ات را از من دريغ نداشته اى *» «و ابراهيم بر آن موضع نامى مى گذارد كه مفهوم «سرور من» و يا «يهوه» را در بردارد! در داستان يعقوب نيز ديديم كه وى به گروهى از "فرشتگان خدا" برمى خورد، امّا با "مردى" درگير مى شود، ولى اسم دريافتى او (اسرائيل) به معناى كسى است كه با "خدا" دست و پنجه نرم كرده; امّا عجيب است كه با اين حال، از حريف، "نامش " را مى پرسد. ولى با آنكه او از پاسخ تن مى زند، كتاب مقدس يهودى مى گويد كه منظور يعقوب چنين بوده است: «... موجودى خدايى را رو در رو ديدم ...»
حال به موردهاى پيچيده ترى مى رسيم. بايد انديشيد كه حال و هواى اين صحنه ها چگونه بوده است. تمايز بين ده فرمان با گفت و گوهاى ديگر به چه معنى است؟ تكرارها براى چيست؟ و نهايتاً اين همه تنوع در بيان و تغيير نسبت فعلها و فاعلها براى چيست؟
«و خداوند به موسى گفت: "در ابرى انبوه نزد تو خواهم آمد تا چون با تو سخن گويم، مردم بشنوند و نيز ازين پس هميشه بر تو اعتماد كنند ..."» ... «در اين هنگام، همه كوه سينا در دود فرو رفت; زيرا كه خداوند در آتش بر آن فرود آمده بود; مانند كوره اى دود برمى خاست و همه كوه به شدت مى لرزيد.»
«خدا همه اين سخنان را بر زبان آورده، گفت» و ده فرمان به دنبال مى آيد و... «همه قوم شاهد رعد و برق، غرش كرنا و كوه كه دود برمى آورد، بودند; و چون قوم اين را ديدند، پس رفتند و دور ايستادند* به موسى گفتند: "تو با ما سخن گوى و فرمانبرداريم، امّا مگذار خدا با ما سخن گويد و گرنه مى ميريم" * پس قوم دور ايستادند و موسى به ابر ستبرى كه خدا در آن بود، نزديك آمد * خداوند به موسى گفت: به اسرائيليان چنين خواهى گفت: "شما خود ديديد كه من از همين آسمان با شما سخن گفتم *"
در جايى ديگر، از اين قصه چنين ياد مى شود:
«خداوند در كوه و از ميان آتش با شما رو در رو سخن گفت* ـ در آن هنگام براى رساندن سخنان خداوند به شما من بين خداوند و شما ايستادم، زيرا شما از آتش مى ترسيديد و به كوه برنيامديد ـ ...» بدنبال اين نيز آن نكات به گونه اى جالب تكرار شده است.
در اينجا تعبير «رو در رو» آمده، ولى در باب پيشين تعبير «صدا شنيديد، اما شكلى نديديد»، آمده بود; به علاوه همين جا نيز مى بينيم كه گرچه موسى بين خدا و مردم بود، ولى گويا خدا با مردم در حالت چهره به چهره قرار داشته است; اما قبلاً ديديم كه اصلاً خداوند با آنان سخن نگفته است و گرنه مى مردند! بلكه چهره و احتمالاً حتى صدايش از مردم پنهان بوده است! بعد از اين نيز، تعبير «سخنان كامل» و يا «ده فرمانى» كه خداوند به آنها «خطاب كرده بود» در كار است.
تتمه باب 20 و تمامى بابهاى 21 تا23 را احكام ريز و درشتى تشكيل مى دهند كه موسى به مردم رسانيد. باب 24 به لحاظ تركيب، از عجايب سفر خروج است. تكرارهاى تو در تويى حاكى از شنيدن وحى و رساندن آن به مردم و تعهد گرفتن از ايشان دارد.
«خداوند به موسى گفت: " نزد من به كوه بالا آى و آنجا بمان; و لوحه هاى سنگى و آموزشها و فرمانهايى را كه نوشته ام تا ايشان را بياموزى به تو خواهم داد."... و سرانجام، «و موسى به ميان ابر داخل شده به فراز كوه برآمد، و موسى چهل روز و چهل شب در كوه بماند*» «خداوند موسى را گفت» و احكامى بيان مى دارد كه از كثرت جزئيات، گيج كننده است! ولى جالب است كه در آخرين آيه چنين مى گويد: «نيك بنگر! و آنها را چونان نمونه هايى كه در كوه به تو نشان داده مى شود، بساز».
آنگاه در بابهاى 26 تا31 باز احكامى ريز مطرح مى شود كه به راستى عجيب است; اما عجيب تر آن است كه باب 31 به اين آيه ختم مى شود: «چون گفت و گو با او را در كوه سينا به پايان برد، دو لوحه پيمان، دو لوحه سنگى نوشته شده با انگشت خدا، را به وى داد.»
در باب 32، از حكايت شكستن لوحها به دست موسى ياد شده و در باب 34: «... دو لوحه سنگى چون نخست بتراش; و سخنانى را كه بر لوحه هاى نخستين بود و آنها را شكستى، بر اين لوحه ها خواهم نوشت ... و دو لوح سنگى را با خود برداشت» ... اما كمى بعد، با تعجب فراوان مى بينيم كه: «و خداوند به موسى گفت: "اين فرمانها را بنويس; زيرا بر طبق اين فرمانها با تو و با اسرائيل پيمان مى بندم"* و او چهل روز و چهل شب آنجا با خداوند بود; نانى نخورد و آبى ننوشيد، و سخنان عهد، يعنى ده فرمان" را بر لوحه ها نوشت*» و آنگاه بابهاى 35 تا 40 و تمامى 27 باب سفر لاويان را احكام كوچك و بزرگ ديگرى دربر مى گيرد.
و اينك نمونه هايى ديگر: گاه فرشته خداوند چنان سخن مى گويد كه گويى خودِ خدا است كه تكلم مى كند: «فرشته خداوند از جِلجال به بوكيم برآمد و گفت :"من تو را از مصر آوردم ... و گفتم: هرگز پيمان خويش با تو را نخواهم شكست..."»
در جايى ديگر پيش از اين آمده است: «فرشته خداوند درآتشى فروزان از ميان بوته اى بر او نمايان گشت ...» اما اندكى بعد: «هنگامى خداوند ديد او نزديك آمده تا ببيند، خدا از ميان بوته صدايش زد: موسى! موسى!»
اوصاف مشابه و متناظرى كه براى خدا و انسان ياد شده اند و نحوه ارتباط بسيار طبيعى و عرفى آنان، آدمى را در حيرت غريبى مى افكند. آيا انسانها با خدا مواجه مى شده اند يا خويشتن را در آينه او مى ديده اند؟ گرچه كتاب مقدس تصريح دارد كه:
«و خدا گفت: بياييد انسان را به صورت خودمان بسازيم، مانند خود. آنان بر ماهيان دريا، پرندگان آسمان، چارپايان، همه زمين، همه خزندگانى كه بر زمين مى خزند، بايد فرمانروايى كنند* و خدا انسان را به صورت خود آفريد; به صورت خدا آفريدش; نر و ماده آفريدشان*»
اما فراموش نكرده ايم كه: آدمى با خوردن از درخت ممنوعه باز مانند يكى از خدايان شده بود و بلكه امكان داشت از آن حد شباهت نيز فراتر رود! ولى آنچه عجيب تر از همه است، هنوز نيامده است:
«خداوند به موسى پاسخ گفت: ببين! تو را براى فرعون به جاى خدا مى گذارم كه برادرت هارون پيامبرت باشد * هر آنچه را به تو فرمايم بازگو خواهى كرد و برادرت هارون با فرعون سخن خواهد گفت تا اسرائيليان را بگذارد از سرزمينش رهسپار گردند*»
درست همانگونه كه پيش از آن آمده بود: «تو بايد با او سخن گويى و واژه ها را به زبانش دهى ـ و چون سخن مى گوييد من با تو و با او خواهم بود و به هردوى شما خواهم گفت چه كنيد ـ * و به جاى تو او بايد با قوم سخن گويد. پس او سخنگوى تو مى شود و تو براى او چون خدا خواهى بود.»
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب