علم و ادراك و نحوه تشكيل آن (1)
نويسنده: غلامرضا فدايي
چكيده
كليد واژهها : ادراك ، علم ، حضور ، انطباع ، تصور ، هستيشناختي ، معرفت ، شناختشناسي.
مقدّمه
انسان با داشتن قوّهاي به نام عقل به خوبي درمييابد كه چنين نيست كه جهان بيهدف آفريده شده و غرضي نيز براي آمدن انسان به اين جهان وجود نداشته باشد. امّا او از خود ميپرسد كه اگر چنين است، پس جهان و انسان را چگونه بايد تفسير كرد؟ كساني كه از راه دين وارد شدهاند به اعتقادهاي ديني خويش، خواه منطقي يا غيرمنطقي، دل بستهاند و از اينرو، گاه از روي جزم مسائلي را پذيرفتهاند. در مقابل، متفكران و فيلسوفان تلاش كردهاند تا با نيروي خِرَد، راهي براي تفسير جهان و انسان بيابند. كوشش همه فلاسفه جهان از آغاز آفرينش تاكنون معطوف به همين امر بوده است و آنان در اينباره، تلاشهاي فراوان صورت داده و خواهند داد. در ميان فلاسفه، ارسطو بيش از هر كس در اين زمينه سهم دارد؛ اگرچه پيش از او افراد ديگري چون اقليدس، سقراط، پارمنيدس و افلاطون هم نقشآفرين بودهاند.
همانطور كه اشاره شد، بحث اصلي بزرگان حكمت بر سر اين مسئله بوده است كه آيا جهان خارج وجود دارد؟ و آيا ما ميتوانيم آن را بشناسيم؟ در اين زمينه، ميتوان متفكران را به دو دسته كلّي تقسيم كرد: عدّهاي چون افلاطون بشر را از درك واقعيت ناتوان ميدانند. افلاطون معتقد است كه حقيقت در اين عالم نيست؛ حقيقت در عالم بالاست و مُثُل نام دارد. بدين ترتيب، از نظر افلاطون، آنچه در اين جهان هست و معلوم ما قرار ميگيرد جز پرتو و سايه آن جهان نيست. در مقابل، ارسطو معتقد است كه واقعيت خارجي وجود دارد و ما ميتوانيم آن را شناسايي كنيم.
در اينكه چگونه ميتوان جهان و انسان را شناخت، و از چه ابزاري بايد براي شناختن استفاده كرد، باز اقوال فراوان است و دانشمندان نظرهاي گوناگوني دادهاند. يكي از مسائل اساسي در اين زمينه، همانا، چگونگي ايجاد حالتي به نام علم در «نفس» است كه توسط انسان انجام ميشود. امّا سخن بر سر ويژگيهاي علم است: علم چيست و چگونه حاصل ميشود؟ به عبارت ديگر، آيا آنچه ما درمييابيم هماني است كه در خارج وجود دارد يا وجود آن تابع شناخت ماست؟ بسياري در اين زمينه، با آنكه از طريق وجدان درمييابند كه جهان خارج وجود دارد، امّا چون نميتوانند جهان خارج را از راههاي فلسفي يا علمي تفسير كنند، اگر آن را انكار نكنند، دستكم اثبات آن را ناممكن تلقّي ميكنند. به عبارت روشنتر، سؤال اين است كه آيا واقعيت در جهان خارج وجود دارد يا اينكه واقعيت متّكي به شناخت ماست؟ آيا ما نميتوانيم آن را بشناسيم و يا اينكه با تجربه آنچه قبلاً نميدانستيم و بعدا به وجود آن پي برديم، متوجه ميشويم كه جهان مستقل از ذهن ما وجود دارد؟ آيا ميتوان گفت كه بسياري، به علّت انتخاب مسيري نادرست در طرح مسائل معرفتي جهان، چون از حلّ آن مسائل عاجز ميمانند، به ناچار به انديشه كلّي متوسّل ميشوند؛ در حالي كه خود به نوعي اذعان دارند كه جهان خارجي فارغ از وجود آنها وجود دارد، و هستي قائم به انديشه آنها نيست؟
همانطور كه گفته شد، ارسطو در اين زمينه پيشگام شمرده شده و آراي او تاكنون طرفداران زيادي داشته است. حكما و فلاسفه اسلامي عمدتا نظر وي را پذيرفتهاند؛ اگرچه با عنايت به تمايلات قوي عرفاني در بين مسلمانان، آراي افلاطون هم از جايگاه ويژهاي برخوردار شده است.
اين مقاله به دنبال آن است كه آيا آراي مربوط به علم وافي به مقصود هستند؟ آيا وجود عيني و خارجي فارغ از شناخت ماست يا اينكه مرتبط با شناخت ماست؟ نظر دانشمندان اسلامي و فلاسفه غربي در اين رابطه چيست؟ آيا نظريه «وجود ذهني» جوابگوست؟ مبادي شناخت انسان چيست؟ و سرانجام، «علم» و «اطلاع» چه تفاوتي با يكديگر دارند؟
بهتر است كه اصل سخن را با بررسي ماهيت ادراك آغاز كنيم. همه ميدانند كه در بين موجودات عالم، فقط انسان است كه از قدرت ادراك آگاهانه برخوردار است و او نه تنها ميداند، بلكه ميداند كه ميداند؛ يعني به دانستههاي خود علم دارد. ما براي اينكه بتوانيم در اين زمينه بيشتر سخن بگوييم، در آغاز آراي دانشمندان اسلامي و بعضا غربي را مطرح و درباره آن به اختصار بحث ميكنيم؛ آنگاه پيشنهادهايي را در اين رابطه به دست ميدهيم.
در بين فلاسفه اسلامي ، وقتي سخن از ادراك و «علم» به عنوان يك مسئله غامض به ميان ميآيد، آن را با عبارات مختلفي مطرح ميكنند. بسياري علم را صورت حاصله از شيء خارجي ميدانند و برخي آن را با ماهيت، يا وجود ذهني، مترادف ميگيرند. درباره چيستي ذات و ماهيت خارجي كه ادراك ميشود، يا معلومِ انسان قرار ميگيرد، سه نظر مهم وجود دارد:
اول، نظريه خروج شعاع (پيروان افلاطون)، دوم نظريه انطباع (ارسطو، فارابي، ابنسينا) و سوم نظريه شيخ اشراق و سرانجام نظريه انشاء (ملّاصدرا). ملّاصدرا به هنگام بحث درباره مسئله ابصار آراء فلاسفه پيش از خود را توصيف و تحليل ميكند و آنها را رد و نظريه عرفاني خود را ارائه ميكند كه به قدرت حق صورتي شبيه به مبصر در عالم ملكوت ايجاد ميشود كه در نزد نفس حضور مييابد و ابصار حاصل ميگردد.
ابنسينا به عنوان برجستهترين فيلسوف مسلمان و به مثابه بنيانگذار مكتب مشّاء مينويسد: «درك الشيء هو ان يكون حقيقته متمثلة عند المدرك يشاهدها ما به يدرك»؛ يعني: درك شيء اين است كه حقيقت شيء در نزد انسان متمثل شود تا او از آن طريق، آن شيء را ببيند. وي همچنين ميگويد كه علم مساوي است با حصول صورت حاصله از شيء نزد عقل.
علّامه حلّي در شرح تجريد خواجه نصيرالدين طوسي، در فرق بين تعقل و ادراك، ميگويد: تعقل ادراك كلّيات به حساب ميآيد؛ در حالي كه ادراكْ احساس به امور جزئيه است.وي همچنين مينويسد: «انّ العلم يتوقف علي الانطباع»؛يعني: علم بر انطباع متوقف است. فخر رازي، با انكار وجود ذهني، علم را اضافهاي بين عالم و معلوم ميداند؛ حال آنكه غزالي در كتابهاي مختلف خود به ابراز نظرهاي گوناگوني در اينباره پرداخته و نهايتا به وجود ذهني قائل شده است. او در كتاب معيار العلم ميگويد:
هستي شيء يا در عالم عين است و يا در عالم ذهن. آنچه در عالم ذهن است مثال عالم عين است و در عين حال مطابق با آن. صورت و حقيقت شيء شبيه به حصول صورت شيء در آيينه است؛ با فرق اينكه در آيينه، فقط صور محسوسات است و در آيينه ذهن، صورت امر معقول هم هست.
غزالي در كتاب معيار العلم ، به چهار وجود قائل شده است كه عبارتاند از : وجود عيني ، وجود ذهني ، وجود لفظي ، و وجود كتبي. او ميافزايد كه اختلاف زبانها در ميان ملل جهان نميتواند تغييري در دو وجود اولي ايجاد كند؛ امّا دو وجود آخري ممكن است با اختلاف زبانها تغيير يابند. ملّاصدرا با آنكه تشكيك در ماهيت را رد ميكند اما از نظريه مُثُل دفاع ميكند.
در غرب، قضيه به گونهاي ديگر بوده است؛ و از زمان دكارت، عموم دانشمندان معرفت را بر پايه تجربيات شخصي گذاشتهاند. در عين حال، همچنان اختلافنظر وجود دارد. البته، جان ديويي ميگويد:
مكتبهاي منطقي مخالف با يكديگر ، مثل مكتب عقلي و مكتب تجربي ، در مورد قبول نظريه معرفت مستقيم ، توافق دارند. در اين زمينه، آنها فقط درباره موضوعات و وسايل نيل به اينگونه معرفتها با هم اختلاف دارند. مكتبهاي عقلي معتقدند كه اصول نهايي كلّي، موضوعات معرفت مستقيم هستند؛ و عقل وسيله درك آنها ميباشد. مكتبهاي تجربي معتقدند كه ادراكِ حسي وسيله معرفت است.
در هر حال، بين اين دو گروه ـ خواه در اصل شناخت مستقيم و يا وسيله نيل به آن ـ اختلافنظر وجود دارد. براي مثال، اصحاب اصالت عقل معتقدند: انسان مفاهيم رياضي را بدون اينكه از جايي كسب كرده باشد خود مستقلاً ساخته است. گفتني است كه دكارت و كانت از اين مجموعه هستند. دكارت عقيده داشت كه گوهر حوادث مادّي بُعد و حركت است. امّا، باطل بودن اين عقيده معلوم شد؛ چون نميتوان رياضيات را با آن تفسير كرد.
دكارت ميگويد كه «من فكر ميكنم ، پس هستم». بدين ترتيب ، او به نوعي براي ذهن اصالت قائل ميشود و خارجي بودن وجود خود را نيز به فكر و ذهن خود ربط ميدهد. در اين صورت، بديهي است كه هر آنچه در جهان باشد به نوعي متعلَّق ذهن و فكر خواهد بود. پس از او، كانت درباره قضيه «خدا وجود دارد» و «يا انسان وجود دارد» به نتيجه نرسيد و ناگزير، از طرح اين مسئله صرفنظر كرد؛ از اينرو، وي به تجربه صرف معتقد شد. همچنين، پس از كانت نيز دانشمندان ديگري در مسير تكميل نظريه او و تثبيت چنين نگرشي كوشيدند.
استيس درباره هگل چنين ميگويد: او اگرچه معتقد است كه جهاني وجود دارد و آگاهي به جزئيات زودتر از كلّيات شكل ميگيرد، امّا باز اذعان ميكند كه مقولات بر ادراكات حسي مقدّم هستند؛ امّا نه در زمان، بلكه در تسلسل منطقي انديشه. هگل انديشه محض (كلّي) را اصل نخستين ميداند و ميگويد كه دليل ، اصل نخستين به شمار ميرود و از كلّيت فراهم ميآيد. هگل به تقليد از كانت، و خود كانت همچون افلاطون، كه عالم مُثُل را تفسيركننده كائنات ميدانست، همهچيز را بر محور منطق تفسير ميكنند. اين امر ظاهرا بيانگر اين است كه اين گروه از دانشمندان وقتي از كشف حقيقت عيني به طريق عقلاني ناتوان ميشوند، ناگزير ـ در تفسير جهان ـ به سوي كلّي، ذهني و منطق روي ميآورند و اظهار ميدارند كه چون ما از درك حقيقت در جهان ناتوان هستيم، به ناچار براي تفسير آن بايد به منطق روي آوريم.
در مجموع به نظر ميرسد كه دانشمندان غربي در شناخت واقعيت خارجي ، كه اساس همه شناختها و معرفتهاي بشري به شمار ميآيد، اغلب يا به راه افلاطون رفتهاند يا به راه ارسطو. افلاطون همهچيز را پرتوي از عالم مُثُل ميدانست و معتقد بود كه ما در اين عالم، فقط سايهها را ميشناسيم. در مقابل ، ارسطوييان معتقدند كه آنچه هست به كمك فاعل شناسا شناخته ميشود و در واقع، اوست كه محور همهچيز به حساب ميآيد. اين مسئله را به نوعي خفيف در تقسيمبندي علوم توسط ارسطو نيز ميتوان ديد؛ او ميگويد: آنچه مقدور انسان نيست «حكمت نظري» ميباشد و آنچه مقدور انسان است «حكمت عملي» ميباشد. بدين ترتيب، باز اين انسان است كه آنچه را ميشناسد به دو دسته تقسيم ميكند: چيزهايي كه او در آفرينش آنها نقش ندارد و چيزهايي كه خود او در پديد آمدن آنها مؤثر است. كانت، پس از دكارت ، تجربه را همه چيزْ و مقدّم بر جهان ميداند؛ يعني « آنچه از نظر ذهني تجربه قلمداد ميشود از نظر عيني جهان است.» هيوم ميگويد:
ما محصور ادراكاتيم؛ و اين جهان، گيتي متخيّله است و ما ، جز آنچه اينجا فرا آورده ميشود، تصوري نداريم. تصورات، سرانجام ، به انطباعات تحويلپذيرند و انطباعات ذهني هستند. بنابراين، هرگز برايمان تصورپذير نيست كه اشيا ، جدا از ادراكاتمان، احتمالاً يا واقعا به چه ميمانند.
به نظر نگارنده ، اگر تحليل دقيقي از سخن دكارت داشته باشيم، متوجه ميشويم كه مغالطهاي صورت گرفته است. او گفته است كه «من فكر ميكنم، پس هستم». مفهوم مخالف اين گفته آن است كه «اگر فكر نكنم ، يا نينديشم ، پس نيستم». شايد بعضيها آن را تعبيري عالمانه و عارفانه تلقّي كنند و مثلاً بگويند كه او وجود علمي خود را در سايه تفكر ميدانسته است كه البته بعيد به نظر ميرسد ديدگاه او چنين بوده باشد، زيرا دكارت حقيقت هستي در جهان را پس از شكاكيت مطلقْ از اينجا شروع كرد؛ غافل از اينكه زماني كه او اظهار ميكند: «من» ، اين خودْ حاكي از موجوديت اوست و همين موجوديت است كه به او موضوعيت ميدهد تا بتواند قضيه وجودي خود را معنادار كند. گفتني است كه جمله «من فكر ميكنم» خود يك قضيه تمام است. به گفته ريد، تمام گرفتاريها را بايد از آنچه «نظريه تصورات» ميخوانند ناشي دانست. او معتقد است: كلمات داراي معاني گوناگون هستند كه همين مسئله، گاه، موجب خطا ميشود. وي ميگويد: «تصور» در نزد مردم عادي كاملاً روشن است؛ امّا وقتي به آن معناي فلسفي داده ميشود، مشكل به وجود ميآيد. براي مثال، هيوم در نظريه تصوراتش به اينگونه عمل ميكند كه در نتيجه ، در گيتي ، نه مادّه هست و نه ذهن؛ هيچ چيز جز انطباعات و تصورات وجود ندارد. ريد با نقد نظريه هيوم ميگويد: آنچه به معناي تصورات است چيزي جز اختراع فيلسوفان نيست. از نظر ريد ، تصور يك چيز همان حكم به وجود آن چيز و شناخت آن است. او چنين ادامه ميدهد:
هر كنش حواس در همان طبعش، سواي دريافتي بسيط ، متضمن حكم يا اعتقاد است...؛ هنگامي كه درختي را پيش رويم ادراك ميكنم، قوّه بيناييام نه همان تصور يا دريافت بسيط درخت، بلكه اعتقاد به وجودش، شكلاش، فاصلهاش، و اندازهاش را به من ميدهد. اين حكم يا باور، از مقايسه تصورات حاصل نميآيد؛ در همان طبع ادراك مندرج است.
شايان ذكر است كه هيوم نيز اذعان ميكند كه جهان خارج وجود دارد؛ امّا او وقتي به قول خودش وارد فلسفه ميشود، به جاي اينكه گرهي را از مشكلات گشوده ببيند، مشكلات را لاينحل مييابد. از اينرو، چون نميتواند مشكلات را با فلسفه حل كند، فلسفه را به كناري مينهد و ميگويد كه من هم ـ مثل بقيه ـ با پرداختن به امور عادي و معمولي از زندگيام لذت ميبرم. بيان او چنين است:
انگيزشي طبيعي آدميان را واميدارد تا به خواستهشان اعتماد كنند، و از آغاز ميانگاريم كه جهان بيروني وجود دارد و مستقل از حواس ماست. به علاوه، آدميان به هدايت اين «غريزه كور و نيرومند طبيعي» به طور غريزي ميپندارند كه صورتهاي عرضهداشته حواس همان اعيان بيرونياند؛ ولي چندي نميآيد كه اين ظنّ كلّي و آغازين همه انسانها توسط كمترين فلسفه نابود ميشود. و هيچ انسان انديشندهاي هرگز در اين حقيقت شك نورزيده است كه وجودهايي كه ما هنگام گفتن «اين خانه» و «آن درخت» پيش چشم داريم چيزي نيستند مگر مدركات ذهن و نسخه بازنمودهاي گذرنده وجودهاي ديگري كه مستقل ميمانند. بنابراين، تا اين اندازه، فلسفه ما را به خلاف كردن غرايز طبيعيمان با دور افتادن از آنها راه ميبرد. در عين حال، فلسفه هنگامي كه از آن ميخواهند كه دفاعي عقلي از ديدگاهش ارائه دهد درميماند؛ زيرا به گونهاي ميتوان اثبات كرد كه صوَر ذهني يا ادراكات عبارتاند از: بازنمودهاي اشيايي كه خودشان صوَر ذهني يا ادراكات نيستند. ذهن هرگز چيزي جز مدركات حاضر بر خود ندارد و ممكن نيست كه به تجربه رابطه مدركاتش با اشيا نايل آيد. بنابراين ، فرضِ چنان رابطهاي هيچ شالودهاي در تعقل ندارد... . بنابراين، با دو شقّ به يكسان نامطلوب روبهروييم. اگر در پي گرايش طبيعت برويم ، باور ميآوريم كه ادراكات يا صورتهاي خود اشيا بيرونياند و اين باور را عقل مردود ميشمرد. ليكن اگر بگوييم كه ادراكات با صورتهاي ذهني معلول اشيا و بازنماي آنهايند، نميتوانيم برهاني مقنع و استوار بر تجربه بياوريم تا ثابت كنيم كه ادراكات با صورتهاي ذهني به واقع پيوسته به اشياي بيرونياند.
وي سرانجام ميگويد:
از بخت نيك، حال چنين است كه چون عقل را نميرسد كه اين ايرادها را بپراكند، خودِ طبيعت براي اين غرض بس است... . با دوستانم شام ميخورم، تختهنرد بازي ميكنم، گفتوگو ميدارم و خوش ميگذرانم و مانند مردم عادي زندگي ميكنم.
به نظر ميرسد كه اشكال هيوم وارد باشد، امّا اشتباه او در اين است كه ادراك واقعي امور خارجي را از صوَر ذهني طلب ميكند؛ در حالي كه ادراك اشيا، با همه تشخّصشان (صرف وجودشان و نه ماهيتشان)، قبل از نامگذاري و يا اتّصاف آنها به صفتي خاص تحقّق يافته و نامگذاري و يا متّصف شدن آنها به صفات، عمل ذهن است كه براي حكايت از آنچه ادراك شده به كار رفته است. لغت «بازنمون» و معادل لاتين آن ـ كه «ري پرزنتيشن» باشد ـ به همين معناست: نمايش و حكايتِ آنچه قبلاً در نفس حضورداشته است.
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : samsam