جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما شاعر : انوري دردا که نيستت خبر از روزگار ما جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما اي چون زمانه بد، نظري کن به کار ما در کار تو ز دست زمانه غمي شدم فرياد و نالهاي دل زار زار ما بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبي با ما به يادگاري از آن روزگار ما دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند تا داشت روزگار ترا در کنار ما بوديم بر کنار ز تيمار روزگار امروز نيست جز غم تو غمگسار ما آن شد که غمگسار غم ما تو بودهاي دست قضا ببست...