تاج دين خداي ابراهيم | | اختيار ملوک هفت اقليم |
باز در صدر ملک گشت مقيم | | باز بر تخت بخت کرد مقام |
فلک ملک را ز ديو رجيم | | کرد خالي شهاب کلکش باز |
تا جهاني بدو کند تسليم | | صدر ملکش فلک مسلم کرد |
به مشام فلک برند نسيم | | زود کز عدل او صبا و دبور |
وانکه شبهش عزيز و مثل عديم | | آنکه قدرش رفيع و راي منير |
نه جوابش در احترام سقيم | | نه سالش در انتقام درشت |
ابر نيسان شود هواي عقيم | | جودش ار والي جهان گردد |
خون شود ژالهي سحاب از بيم | | سهمش ار بانگ بر زمانه زند |
تشنه ميرد در آب ماهي شيم | | گر سموم سياستش بوزد |
روح يابد ازو عظام رميم | | ور نسيم عنايتش بجهد |
حکمت صرف خوانمش نه حکيم | | عقل خواندش حکيم بازش گفت |
کرم محض گويمش نه کريم | | دهر گفتش کريم بازش گفت |
آنچه معلوم کس نشد تعليم | | کلک او داد نفس انسي را |
آنچه مفهوم کس نشد تفهيم | | ذهن او داد عقل کلي را |
کوه دريا بود به عبره سليم | | درگذر از طلايهي عزمش |
آب و آتش بود حرون و حليم | | با وقار و سياستش در ملک |
وي به قدرت بر آسمان تقديم | | اي به رايت بر آفتاب مزيد |
فلکي در جلالت و تعظيم | | خردي در کفايت و دانش |
روح با لطف تو کثيف و جسيم | | کوه با حلم تو خفيف و لطيف |
نه به طبع اندرت خطال ذميم | | نه به وجود اندرت عطاي رکيک |
با کمال تو خرد عرش عظيم | | بر بقاي تو کند تيغ اجل |
که جهان را ز فتنه گشت حريم | | حرم عدل تو چنان ايمن |
که فلک را به وعده خوانده ليم | | وعدهي فضل تو چنان صادق |
فکرتت آگه از حديث و قديم | | همتت برتر از حدوث و قدم |
قلمت نايب عصاي کليم | | نفست وارث دعاي مسيح |
واندرو صد هزار در يتيم | | نوک کلک تو بحر مسجور است |
واندرو سعد و نحس هفت اقليم | | لوح ذهن تو لوح محفوظست |
نشود نقطه قابل تقسيم | | جز به انگشت ذهن و فطنت تو |
کيست برتر ز تو خداي عليم | | هرچه معلوم تو فرود تواند |
بشکند پنجهي چنار از سيم | | ابر را گر کف تو مايه دهد |
نعمتت امتلا دهد ز نعيم | | معدهي آز را به وقت سال |
عنف تو سرنگون کشد به جحيم | | جان بدخواه تو به روز اجل |
آتش کين تو عذاب اليم | | آب رفق تو شد شراب طهور |
روح را چون بدن زند به دو نيم | | تيغ کينت نغوذبالله ازو |
شين پس از سين و حا فرود از جيم | | تا که از روي وضع نقش کنند |
بر دلش تنگتر ز حلقهي ميم | | پشت خصمت جو جيم باد و جهان |
مدتت را زمانه باد نديم | | دولتت را کمال باد قرين |
طبل خصمت بمانده زير گليم | | کوس تو بر فلک رسيده و باز |
که تولا بدو کند تقويم | | اختيارات تو چنان مسعود |