من آن دانم و هم توانم وليکن | | همه کس بگويد چه دانا چه نادان |
که از عشق مدحت سر آن ندارم | | از آن التفاتي نکردم به ايشان |
خداوند خود خصم را نيک داند | | که گويم فلانکس فلانست و بهمان |
الا تا ز نقصان کمالست برتر | | من اين مايه گفتم تو باقي همي دان |
ز آثار ارکان و تاثير گردون | | الا تا ز گردون فرودند ارکان |
دو عيدست ما را ز روي دو معني | | مبادا کمال ترا بيم نقصان |
همايون يکي هست تشريف خسرو | | که خوشي و خوبيش را نيست پايان |
به جانت که گر بيخبرهاء خيرت | | مبارک دگر عيد اضحي و قربان |
زبان بود در کامها بيتو خنجر | | خبر داشت کس را تن از دل دل از جان |
يکي از تف سينه در قعر دوزخ | | نظر بود در ديدهها بيتو پيکان |
ز بس خار هجر تو در ديده و دل | | يکي از نم ديده در موج طوفان |
چنان روز بر ما سيه کرد بيتو | | ز خونابه رخسارها چون گلستان |
از آن بيم کز کافريهاي گردون | | که کسمان نديدي سپيدي دندان |
دعاگوي جان تو خلقي موحد | | نبايد که کاري رود نابسامان |
کدامين سعادت بود بيشتر زين | | مددخواه جاه تو شهري مسلمان |
مگر طاعتي کرده بودست خالص | | که باز آمدي در سعادات الوان |
اگر اين نبودست آلوده گشتست | | زمين سمرقند در حق يزدان |
که مستوجب فرقتت شد سه ماه اين | | زمين خراسان به نوعي ز عصيان |
ايا چرخ در پيش قدر تو واله | | که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن |
تويي آنکه در مجلست بخت ساقي | | و يا ابر در پيش دست تو حيران |
به کوي کمال تو در، عقل ناقص | | تويي آنکه بر درگهت چرخ دربان |
کند حل و عقد تو بر چرخ پيشي | | به خوان سخاي تو بر، جود مهمان |
زمين هرکجا امن تو نيست فتنه | | دهد امر و نهي تو بر دهر فرمان |
کمر پيش حکم تو بربسته جوزا | | جهان هرکجا عدل تو نيست ويران |
اثرهاي کين تو چون نحس عقرب | | کله پيش قدر تو بنهاده کيوان |
ز مسطور کلکت شود مرده زنده | | نظرهاي لطف تو چون سعد ميزان |
زهي فکرتت اختران را مدبر | | مگر در دوات تو هست آب حيوان |
به تشريف اقبال اگر برکشيدت | | زهي دامنت آسمان را گريبان |
ز عالم تويي اهل اقبال گردون | | چه سلطان عالم چه گردون گردان |
منزه بود حکم گردون ز شبهت | | ز گيتي تويي اهل تشريف سلطان |
از آن دم که چشم بد روزگارم | | مجرد بود راي سلطان ز طغيان |
گمانم به لطفت همين بود کاري | | ز چشم خداوند کردست پنهان |
گماني ازين به يقين شد نشايد | | مرا پيش خدمت به اعزاز و احسان |
نگر تا نداني که تاخير بنده | | اميدي از اين به وفا کرد نتوان |
به ذات خداوند و جان محمد | | در اين آمدن بود جز محض حرمان |
به تاکيد هر حکمي از شرع ايزد | | به تعظيم اسلام و اجلال ايمان |
به حق دم پاک عيسي مريم | | به تغيير هر حرفي از نص قرآن |
به تيمار يعقوب و ديدار يوسف | | به حق کف دست موسي عمران |
به جود کف راد دينار بخشت | | به تقوي يحيي و ملک سليمان |
به نور دل پاک اسرار بينت | | که بر نامهي رزق خلقست عنوان |
که در مدتي کز تو محروم بودم | | که بر دعوي آفتابست برهان |
نفس کرده بر رويم اشک فسرده | | جهان بود بر جان من بند و زندان |
دلي پر مواعيد تاييد يزدان | | اسف کرده در جانم انديشه بريان |
تن از ايستادن به خانه شکسته | | سري پر اراجيف وسواس شيطان |
تو داني که تا يک نفس بيتو باشم | | دل از بازگشتن ز خدمت پشيمان |
کنون نذر عهدي بکردم بکلي | | دلي بايد از سنگ و جاني ز سندان |
که تا دست مرگم گريبان نگيرد | | که باطل نگردد به تاويل و دستان |
حديث نکوخواه و بدخواه گفتن | | من و دامن خدمت و دست پيمان |
طريقي قديميست و رسمي مکد | | به مدح اندرون باز بردن به ديوان |
بسي سال بودست آسان و آسان | | سه ماهه فراقت بر اهل خراسان |
بدين عيد بادت قدر محمدت خوان | | بدان عيد بادت قضا تهنيتگو |