و عليک السلام فخر الدين

و عليک السلام فخر الدين شاعر : انوري افتخار زمان و فخر زمين و عليک السلام فخر الدين چهره از ناقد گمان و يقين اي نهفته مخدرات سخنت در هم آورده‌ي شهور و سنين اي تلف کرده منفقان سخات سخن از گردن و سخا ز سرين سخره‌ي داغ و طوق عرق شماست به طفيل خودش به عليين سخنت رفت يا تو خود بردي که ز تزوير نيستش تزيين باري از گفته‌ي تو بايد گفت ننگ احسان و جلوه‌ي تحسين ناپذيرفته رتبتش هرگز گنج ناديده اندرو تضمين غور ناکرده اندرو منحول وز...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
و عليک السلام فخر الدين
و عليک السلام فخر الدين
و عليک السلام فخر الدين

شاعر : انوري

افتخار زمان و فخر زمينو عليک السلام فخر الدين
چهره از ناقد گمان و يقيناي نهفته مخدرات سخنت
در هم آورده‌ي شهور و سنيناي تلف کرده منفقان سخات
سخن از گردن و سخا ز سرينسخره‌ي داغ و طوق عرق شماست
به طفيل خودش به عليينسخنت رفت يا تو خود بردي
که ز تزوير نيستش تزيينباري از گفته‌ي تو بايد گفت
ننگ احسان و جلوه‌ي تحسينناپذيرفته رتبتش هرگز
گنج ناديده اندرو تضمينغور ناکرده اندرو منحول
وز معانيش چاشني متينشربهاييست نطق و لفظ تو عذب
نه جهان خودش بود نه جان شيرينپيش خطت که جان بخندد ازو
از مکانت نيافتم تمکينخواستم گفت در سخن من و تو
تو که‌اي باري اين‌چنين و چنينبانگ برزد مرا خرد که خموش
شير بالش حديث شير عرينشايد ار در مقاومت نکند
از پي کار خويشتن شو هيندست از کار او برون کن هان
تن در انگشتري دهد چو نگينآسمان گر به رنگ فيروزه‌ست
حيله‌ي کبک و حمله‌ي شاهيناي به نسبت جهانيان با تو
کرد با دامنت هميشه به کينتا نباشد مجال هيچ محال
به جواب خلقته من طينآتش خاطرت نموده قيام
بارز صيت ديگران ترقينکرده ترجيح حشو اشعارت
دهد از کاف کن فکان کابينکفو کو تا بنات طبع ترا
شد زمان بکر و آسمان عنينديرمان کز وجود امثالت
خود بر آن عزم جبر کرد کمينگفته بودم که خود نطق نزنم
با گرانباري من مسکينوين دو بيتک نيارم اندر بست
در سخي داده داد غث و سمينکاي به نزديک مدتي من و تو
سهل ناممتنع چو سحر مبينوي ز شعر من و شعار تو فاش
اي زمان تو دور دولت و دينتا به دور تو در زمانه نبود
عقب از بهر عاقبت آيينهيچ در يتيم را هرگز
آن همو فتنه و همو تسکيندي مگر بر کنار بود ترا
عقل کل‌تان بديد و روح اميناز زواياي آشيانه‌ي قدس
روح گفتا مسيح با پدر اينعقل گفتا کليم با پسر اوست
باز داند شمال را ز يمينصبر کن تا نتيجه‌ي خلقت
دختر نعش را کند پروينتا ببيني که در نظام امور
آسمان را قفا کند ز جبينتا ببيني که در عنا و علو
طبع دي را مزاج فرورديندر صبي از صباي طبع دهد
اين زمانش به چشم خويش مبينتو که در چشم تو نيايد کون
بر بساط بقا شود فرزينباش تا اين پياده‌ي فلکي
رايض نفس ناطقش را زينباش تا بر براق نطق نهند
زلف شمشاد از رخ نسرينباش تا بر قرينه بشناسد
در خم آسمانش هيچ قرينتا ز تاثير صد قران يابند
پايه‌ي نازلش مکن تعييننيز در ثمين مخوانش دگر
عرصه‌ي روزگار در ثمينزان که تا بنگري بگيرد از او
بود بعضي هنوز در زرفيناوست آن‌کس که قفل احداثش
گاه بستر شدي و گه بالينکز پي مهد عهد او تاييد
در ميان رحم هنوز جنينعالمي در حنين عشقش و او
تا که از کان بود جهاز دفينتا که از جان بود حيات بدن
در سراي حزن مباد حزينجان پاکت که کاني از معني است
هر دو در حفظ حافظ‌اند و معينتو و نخبت که دام عزکما


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.