افتخار زمان و فخر زمين
افتخار زمان و فخر زمين شاعر : انوري بوالمفاخر امير فخرالدين افتخار زمان و فخر زمين وانکه در کلک او هنر تضمين آنکه در دست او سخا مضمر آفتابيست آسمانش زين آسمانيست آفتابش راي خاکبوسند اختران به جبين آن بلنداختري که پيش درش کرده حرفش به گفتهها تحسين گفته عقلش به کردها احسنت دفتر تير چرخ را تزيين آن دبيرست کز قلم بفزود به ترازوي حرصبر شاهين وان جوادست کز سخا بشکست حصنها ساخت روزگار حصين در زواياي دولت از حزمش مايها کرد آفتاب...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افتخار زمان و فخر زمين
افتخار زمان و فخر زمين
شاعر : انوري
بوالمفاخر امير فخرالدين افتخار زمان و فخر زمين وانکه در کلک او هنر تضمين آنکه در دست او سخا مضمر آفتابيست آسمانش زين آسمانيست آفتابش راي خاکبوسند اختران به جبين آن بلنداختري که پيش درش کرده حرفش به گفتهها تحسين گفته عقلش به کردها احسنت دفتر تير چرخ را تزيين آن دبيرست کز قلم بفزود به ترازوي حرصبر شاهين وان جوادست کز سخا بشکست حصنها ساخت روزگار حصين در زواياي دولت از حزمش مايها کرد آفتاب عجين در مواليد عالم از جودش در رباط کواکب افتد چين گر عنان فلک فرو گيرد شبش از روز بگسلد در حين ور زمام زمانه باز کشد رخت بردارد از طبيعت کين هرکجا سايه افکند از حلم قفل بيزار گردد از زرفين هرکجا باره برکشد از امن دست يابد تذور بر شاهين عدل او دست اگر دراز کند نقش با مهر گل فرستد طين سهمش ار مهر بر حواس نهد وي ترا امر بر شهور و سنين اي ترا حکم بر زمين و زمان به يمين تو جود خورده يمين ز يسار تو دهر برده يسار نور ظن تو رهنماي يقين نوک کلک تو رازدار قضا فلک از گردن و جهان ز سرين طوق و داغ ترا نماز برند آفتاب دگر شود پروين گر ز راي تو قوتي يابد خاک سر برکشد به عليين ور ز قدر تو تربيت بيند در مقادير کارها تلقين آسمان را زبان کلک تو داد ساز صورتگران فروردين آفتاب از بهشت بزم تو برد که خردشان نميکند تعيين ذات تو عين عقل گشت چنان نتواند که گويد اينک اين نتواند که گويد آنک آن شير رايت شود چو شير عرين چون تو گردند حاسدانت اگر به ورم کي شود نزار سمين به حسدکي شود ضعيف قوي که بود با انامل تو قرين يارب آن نقشبند مصري چيست فتنه را خواب و ملک را تسکين هست بيدار و بيقرار و ازوست گنجها دارد از علوم دفين هست عريان و در صريرش عقل سيرش از چرخ ملک ديو لعين نه شهابست و بفکند هر روز نوکش از بحر غيب در ثمين نيست غواص و برکشد هردم وي ترا مهر چرخ مهر نگين اي ترا طرف چرخ طرف ستام در مديح تو شعرهاي متين داشت انديشه کارد از پي مدح چونخط و زلف تو خوش و شيرين واندر ابيات او معاني بکر که مرو را عزيمتيست چنين چون چنان ديد روزگار خسيس وز جفا بر تنش گشاد کمين از حسد در دلش کشيد کمان تا دل از نايبات ماند حزين تا تن از حادثات گشت ضعيف به دلش زد به جنبش فرزين وانچنان سير چون رخ شطرنج که به جاه تو دارد اين تمکين آخر اين روزگار جافي را که چه ميخواهد از من مسکين خود نپرسي يکي ز روي عتاب آستان تو باشدم بالين تا چو زين بسترم خلاص دهد تا زمان را گذشتنست آيين تا زمين را طبيعتست آرام وز زمينت به مهر باد آمين از زمانت به خير باد دعا ايزدت يار باد و چرخ معين عالمت بنده باد و دهر غلام