حريم حرمت او چون بدو کنند نگاه | | امان دهد همهکس را ز خصم همچو حرم |
نماز شام امل گشت بامداد پگاه | | بزرگوارا اين بنده را به دولت تو |
سپيدکاري گردون هزار روز سياه | | اگر نه راي تو بودي برويم آوردي |
بران دروغ تمامست اين قصيده گواه | | مرا اگر به خلاف تو متهم کردند |
وگرنه پاکتر از گرگ يوسفم به گناه | | به خون زرق بيالود خصم پيرهنم |
هماره تا که محيطست سقف اين خرگاه | | هميشه تاکه بسيط است صحن اين ميدان |
مخالفت چو معادي قرين ناله و آه | | موافقت چو موالي نديم شادي و عيش |
دگر مسخر حکم تو باد بيگه و گاه | | يکي موافق راي تو باد در بد و نيک |
به عدل حرمت ايمانفزاي و کفر به کاه | | به کلک مشکل گردونگشاي و دشمنبند |
ابوالمحاسن نصر آن نصير دين اله | | کمال کل ممالک جمال حضرت شاه |
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه | | امير عادل و صدر اجل مهذب دين |
اگرچه بود از اين بيش بينظام و تباه | | نظام داد همه کارهاء معظم من |
مدار جنبش قدرش وراي گردش ماه | | سپهر رفعت و خورشيد روزگار که هست |
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه | | گشاده هيبت او از ميان فتنه کمر |
ز اوج جاهش کيوان بمانده اندر چاه | | ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت |
به کلک بر بد و نيک فلک ببندد راه | | به وهم از دل کتم عدم برآرد راز |
زهي قضا و قدر لا اله الا الله | | چه حل و عقد قلمش آسمان بديد چه گفت |
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گياه | | به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون |
به يک نسيم نوازش چو کوه گردد کاه | | به يک سموم عتابش چو کاه گردد کوه |
صفاي خاطرش از راز روزگار آگاه | | صميم فکرتش از سر اختران منهي |
وگر به خشم کند سوي شير شرزه نگاه | | اگر به رحم کند سوي شور و فتنه نظر |
کند سياست او شير شيرزه را روباه | | دهد عنايت او شور و فتنه را آرام |
ايا متابع حکم ترا ستاره سپاه | | ايا موافق امر ترا زمانه مطيع |
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه | | ز همت تو سخا مستعار دارد جود |
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه | | تويي که عدل تو گر دست را دراز کند |
بجز حکايت جود تو نيست در افواه | | بجز تفکر مدح تو نيست در اوهام |
ترا رفيعترست آستانهي درگاه | | از آسمانهي ايوان کسري اندر قدر |
زمين ندارد جز در شکم ترا بدخواه | | زمان نيابد جز در عدم ترا بدگوي |