مردمي کرد و رهم داد پس از چندين گاه | | حبذا بخت مساعد که سوي حضرت شاه |
سخن رفتن و نارفتن من در افواه | | بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندي |
روز بهمنجنه يعني دوم از بهمن ماه | | اندر آمد ز در حجرهي من صبحدمي |
گفت برخيز که از شهر برون شد همراه | | سال بر پانصد و سي و سه ز تاريخ عجم |
چه کني نقش تخيل بلغ السيل زباه | | چه روي راه تردد قضيالامر فقم |
بيتحاشي چو رفيقي که بود از اشباه | | چون برانگيخت مرا رفت و چراغي بفروخت |
به شتابي که وداعم نه رهي کرد و نه راه | | تا که من جامه بپوشيدم و بيرون رفتم |
محملي بست مرا کرد چو شاهي بر گاه | | او برون برد به در مفرش و آورد ستور |
آنچنان کز ره و بيراه نبودم آگاه | | گفت ساکت شو و هشدار و به تعجيل براند |
اعمي از چشم و فقير از زر و عنين از باه | | منتي داشتم از وي که ندارد به مثل |
همه اعيان و بزرگان نشابور و هراه | | اتفاقا به در رحبه بوفدي برسيد |
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه | | همچنين جملهي راهم به سلامت ميبرد |
تا به حدي که همي داد خرم را جو و کاه | | تا به جايي که مرا داد همي مسحي و کفش |
که حديثم همه ره بود ز انهار و مياه | | خوف جيحون مگر اندر سخنم پيدا شد |
اي ز ناجسته و ناگشته ز جويت آگاه | | رخ به من کرد و مرا گفت کزين جوي مترس |
اي بسا جسته و من ديده ز جوي و از چاه | | به شنا کرد مرا گفت که اين جوي ببين |
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله | | اندر آن عهد که تعليم همي داد آنجا |
عبده پيش نبشتستست بدين جوي و فداه | | بالله ار نيمهي اين باشد جيحون صد بار |
که ز ما منع نيايد ز شما استکراه | | گفتم آري چو چنين است مرا باکي نيست |
گفت لا حول و لا قوة الا بالله | | چون به جيحون برسيديم ز من هوش برفت |
چه کنم تا نکند مصلحت خويش تباه | | باز از آن ساده دليهاي حکيمان آورد |
دستاندازان بگذشت به يکدم به شناه | | رفت و بربست ازاري و به جيحون درجست |
درنشين خيز و مکن وقت گذشتن بيگاه | | باز بازآمد و گفتا که بديدي سهلست |
چون دو يار او همه ياريده و من ياريخواه | | کشتي آورد و نشستيم درو هر دو به هم |
من سر اندر زن و بيرونزن همچون روباه | | او چو شيري به يکي گوشهي کشتي بنشست |
جستم از کشتي و آمد به لب کشتي گاه | | آخرالامر چو کشتي به سلامت بگذشت |
شاديافزاي چو جان و چو جواني غمکاه | | عرصهاي ديدم چون جان و جواني به خوشي |
گفت راضي مشو از روضهي رضوان به گياه | | گفتم اي بخت بهشتست سواد ترمد |
باش تا قلعه ببيني و درو عرض سپاه | | باش تا شهر ببيني و درو باد ملک |
گفتم آن چيست مرا گفت جنيبتکش شاه | | تا درين بودم گردي ز در شهر بخاست |
آفريننده ز هر حادثه داراد نگاه | | آفرين کردم بر شاه که اندر دو جهانش |
ديدهي من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه | | آمد القصه و آورد جنيبت پيشم |
راست چون تيره شبي بسته برو يک شبه ماه | | استري بود سيه زير مغرق زيني |
گفتم اي روز براق از تو چو رنگ تو سياه | | بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه |
که ترا پايه بلندست و مرا ره کوتاه | | به سعادت به سوي آخر خود باز خرام |
ترک فرمان به همه روي گناهست گناه | | اين همي گفتم و او دست همي کوفت که ني |
بخت آنجا به من و پايهي من کرد نگاه | | متنبه شدم و قصد عنانش کردم |
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه | | گفت ما را به در شاه فراموش مکن |
که به پاداش چنين سعي کنم باد افراه | | گفتم آخر نه همانا که من آنکس باشم |
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه | | کردمش خوشدل و پس پاي درآوردم و راند |
که سلاطين جهان سجده برندش به جباه | | سدهي درگه اعلاي خداوند جهان |
که ز گردونش سريرست و ز خورشيد کلاه | | شاه حيدر دل هاشم تبع احمد نام |
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه | | آنکه با خنجر او هست قضا کارافزاي |
گويي اندر سر من هوش نوايي زد و راه | | درشدم جان به طرب رقصکنان در پي بخت |
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه | | چون ازو حاجب بارم بستد مسکين گفت |
ويحک آن رشته همه ساله چنين باد دوتاه | | حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد |
تا نشد صايم ما زاغ نگفتند صلاه | | هردو ما را به سر مائده بردند که چشم |
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه | | چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد |
حالها نيز بگردد ز نسق گاه به گاه | | زين قدم من چو روي گشته و بختم چو رديف |
نه عزيزي تو درين مصر که گيري کم چاه | | نه کليمي تو برين کوه که گيري کم تيه |
بر غلامان ملک تنگ چه داري خرگاه | | بيتکي چند بخوان لايق اين حال و برو |
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه | | همچنان کردم و اين شعر ادا کردم و رفت |
کاي بهستي تو بر هرچه وجودست گواه | | پاي ياليت ز پس دست مناجات ز پيش |
تا جهان هرگز ازين خواب نگردد آگاه | | بخت بيدار ملک را ملکا دايم دار |