بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دري | | در پناه سدهي جاه رعيتپرورش |
کو سليمان تا در انگشتش کند انگشتري | | هم نبوت در نسب هم پادشاهي در حسب |
آنکه هست از مسندش عباسيان را برتري | | مسند قاضي القضاة شرق و غرب افراشته |
صد چو من هستند چون گوساله پيش سامري | | آنکه پيش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال |
از ميان هر دو بردارد شکوهش داوري | | آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند |
مطلقا هرچ آن حميدست از صفتها بشمري | | کو حميدالدين اگر خواهي که وقتي در دو لفظ |
گوهرست آري هنر او پادشاه گوهري | | در زمان او هنر نشگفت اگر قيمت گرفت |
آنکه نبود ديو را با سايهي او قادري | | خواجهي ملت صفيالدين عمر در صدر شرع |
عرش زيبد منبرش کوتاه کردي منبري | | مفتي مشرق امام مغرب آنک از رتبتش |
ديدهاي فربه کني چون کلک او از لاغري | | حکم دين هر ساعت از فتواي او فربهترست |
آفتاب اندر حجاب مه شد از بيچادري | | احتساب تقوي او ديد ناگه کز کسوف |
کيست آنکو نيست فال مشتري را مشتري | | از رخش هر روز فال مشتري گيرد جهان |
آن به معني توامان با ذوالفقار حيدري | | ذوالفقار نطق تاجالدين شريعت را به دست |
صبح را چون گل طبيعت گشت پيراهن دري | | بلبل بستان دين کز وجد مجلسهاي او |
هم مه از نمامي و هم زهره از خنياگري | | توبه کردندي اگر دريافتندي مجلسش |
ني نبوت ميتوانم گفتنش ني ساحري | | من نميدانم که اين جنس از سخن را نام چيست |
هوش گويد گوش را هين ساغري کن ساغري | | ساقيان لهجهي او چون شراب اندر دهند |
آنکه از تعظيم کردي جبرئيلش چاکري | | بازوي برهان ز تقرير نظامالدين قويست |
از ورقهاي ضميرش يک ورق گر بنگري | | آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوي |
گر ضمير او نکردي علم دين را دفتري | | نامدي اوراق اطباق فلک هرگز تمام |
علم و تقوي بينهايت پس تواضع بر سري | | وارثان انبيا اينک چنين باشند کوست |
تا کجا باشد توان دانست حد شاعري | | در ثناي او اگر عاجز شوم معذور دار |
کارواني کي رسد هرگز به گرد لشکري | | لاشهي ما کي رسد آنجا که رخش او کشند |
فارغ آيد چرخ اعظم از چه از بيزيوري | | با چنين سکان که گر از قدرشان عقدي کنند |
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفري | | هجو گويم بلخ را هيهات يارب زينهار |
جنس اين بدسيرتي يا نوع اين بدگوهري | | بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا |
افترا کردن بدو درگيرد از ديو و پري | | خاتم حجت در انگشت سليمان سخن |
فرق کن نقش الهي را ز نقش آزري | | باز دان آخر کلام من ز منحول حسود |
چربک او همچنان چون جان شيرين ميخوري | | عيش من زين افترا تلخي گرفت و تو هنوز |
بد مزاجان را قي افتد در مجالس از پري | | مرد را چون ممتلي شد از حسد کار افتراست |
گاو او در خرمن من باشد از کون خري | | چون مر او را واضع خر نامه گيرد ريش گاو |
آن هجا کان نزد من بابي بود از کافري | | آن نميگويم که در طي زبان ناوردهام |
يابيم چونان که گرگ يوسف از تهمت بري | | گر به خاطر بگذرانيدستم اندر عمر خويش |
هست در بازار دين صراف جان را بيزري | | جاودان بيزارم از ذاتي که بيزاري ازو |
دام بدبختي نهاد و دانهي نيکاختري | | آن توانايي و دانايي که در اطوار غيب |
گلفشان اختران بر گنبد نيلوفري | | آنکه تاثير صباي صنع او را آمدست |
شحنگي دادست بر اقطاع گلبرگ طري | | آنکه خار اژدها دندان عقرب نيش را |
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبري | | تا به زلف سايهي شب خاک را تزيين نداد |
در خم ابروي گردون ديدهاي عبهري | | باز شد چون قدرتش گيسوي شب را شانه کرد |
آفتاب و آب کرد اين آتشي آن مجمري | | بزم صنعش را زنيلوفر چو گردون عود سوخت |
بياساس مايهاي از مايهاي عنصري | | آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او |
خوشترين رنگي منور بهترين شکليگري | | داد يک عالم بهشتي روز ازرقپوش را |
وز نفاق تير و قصد ماه و سير مشتري | | اي مسلمانان فغان از دور چرخ چنبري |
شغل خاک ساکن اندر سکنهي من صرصري | | کار آب نافع اندر مشرب من آتشيست |
وقت شادي بادباني گاه انده لنگري | | آسمان در کشتي عمرم کند دايم دو کار |
ور بگريم وان همه روزيست گويد خونگري | | گر بخندم وان به هر عمريست گويد زهرخند |
بگذرد بر طيلسانم نيز دور معجري | | بر سر من مغفري کردي کله وان درگذشت |
چون زغن تا چند، سالي مادگي سالي نري | | روزگارا چون ز عنقا مينياموزي ثبات |
همچنان کز پار گين اميد کردن کوثري | | به بيوسي از جهان داني که چون آيد مرا |
واثقم زيرا که با من هم بدين گنبد دري | | از ستمهاي فلک چندانکه خواهي گنج هست |
دادهاندي فتنه را قطبي بلا را محوري | | گوييا تا آسمان را رسم دوران آمده است |
يک دم از مهرت نگويد کز کدامين کشوري | | گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا |
بخت شومم حنجري کردست و دورش خنجري | | بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال |
تا همي گويند کافر نعمت آمد انوري | | خير خيرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ |
حاش لله بالله ار گويد جهود خيبري | | قبهي اسلام را هجو اي مسلمانان که گفت |
مکه داند کرد معمور جهان را مادري | | آسمان ار طفل بودي بلخ کردي دايگيش |
کرده هم سلماني اندر خدمتش هم بوذري | | افتخار خاندان مصطفي در بلخ و من |
عقل کل آن کرده از بيرون عالم ازهري | | مجد دين بوطالب آن عالم که گمره شد درو |
در دل اغصان کند باد صبا را رهبري | | آن نظام دولت و دين کانتظام عدل او |
در جبين عالم آرايش ببيند مهتري | | آنکه نابيناي مادرزاد اگر حاضر شود |
پيرهن را جوشني داد و کله را مغفري | | وآنکه عونش بر تن ماهي و بر فرق خروس |
نيستي جذر اصم را غبن گنگي و کري | | آنکه گر آلاي او را گنج بودي در عدد |
اين همي گويد اله آن ايزد و آن تنگري | | آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست |
گر روي بر بام اين سقف بدين پهناوري | | آنکه از ملکش خراسي ديده باشي بيش نه |
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروري | | آنکه قهرش داد انجم را شياطين افکني |
کار او باشد نهادن کارگاه ششتري | | آنکه در امعاي کرمي از لعاب چند برگ |
نوش را با نيش داد از راه صحبت صابري | | آنکه در احشاي زنبوري کمال رافتش |
جام گه خوزي نهد بر دستها گه عسکري | | آنکه از تجويف نالي ساقي احسان او |
گفت مي را گوشمالش ده به دست مسکري | | آنکه چون بر آفرينش سرفرازي کرد عقل |
وقف کرد ابليس را بر آستان مدبري | | آنکه ترک يک ادب بر پيشگاه حضرتش |
گرنه از ثم اجتباه اوش دادي ياوري | | آنکه آدم را عصي آدم ز پا افکنده بود |
دردودم کرد از زمين آسيب قهرش اسپري | | آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر |
شعله ريحاني کند آنجا نه اخگر اخگري | | آنکه چون خلوت سراي خلتش خالي کند |
يک شبان از ملک او بيتهمت مستنکري | | آنکه دشتي جادويي را در عصايي گم کند |
حفظ او بيآنکه باطل شد جمال دختري | | آنکه نيل مادري بر چهرهي مريم کشيد |
مهر کردست از پس عهدش در پيغمبري | | آنکه از مهري که بودي مصطفي را برکتف |
از چه از يک آينه بر سقف چرخ چنبري | | آنکه از ايماي انگشتش دو گيسو بند کرد |
در زبان سوسمار آورد حجت گستري | | آنکه بر دعويش چون برهان قاطع خواستند |
از نخستين آستان حضرتش درنگذري | | آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کني |
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندي خوري | | آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک |
کافري باشد که در چون من کسي اين ظن بري | | اندرين سوگند اگر تاويل کردم کافرم |
تا ورق چون راست بنيان زين کژيها بستري | | خود بيا تا کج نشينم راست گويم يک سخن |
دق مصري چادري کردست و رومي بستري | | چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ |
حبذا ملکي که باشد افسرش بيافسري | | بر سر ملکي چنان فارغ نباشد کس چو من |
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوري | | دي ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده |
اي عجب از آب خشکي آيد از آتش تري | | با چنانها اين چنينها زايد از خاطر مرا |
کادمي را عقل هست از ممکنات اکثري | | اين همه بگذار آخر عاقلم در نفس خويش |
گر درآيد ديو بنهد از برون مستکبري | | پس چه گويي هجو گويم خطهاي راکز درش |
غصهي ده ساله را باري به صحرا آوري | | تا تو فرصتجوي گردي وز کمينگاه حسد |
اصل نيکو اعتقادي، رسم نيکو محضري | | هيچ عاقل اين کند جز آنکه يکسو افکند |
جمع کردن موش دشتي با پلنگ بربري | | دشمنان را مايه دادن نزد من داني که چيست |
بس که پرگاري کند او چون تو کردي مسطري | | مستقيم احوال شو تا خصم سرگردان شود |
سکته گيرد اين و آن گر بوفراس و بحتري | | اين دقايق من چنان ورزم که از بيفرصتي |
گرچه در دريا تواند کرد خربط گازري | | از عقاب و پوستينش گر نگويد به بود |
هرکجا پنداري اي مسکين که بيخي ميبري | | چند رنجي کز قبولم تازه شاخي ميدمد |
خاصه در سدي که تاييدش کند اسکندري | | رو که از ياجوج بهتان رخنه هرگز کي فتد |
تا در اين انديشه باري راه باطل نسپري | | يک حکايت بشنوي هم از زبان شهر خويش |
بلخ گفت اينهم کمال اوست چند ار منکري | | دي کسي در نقص من گفت او غريب شهر ماست |
آسمان هر ساعتي گويد زمين ديگري | | او غريب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا |
هست بر اقران خويشم هم سري هم سروري | | خاک پاي اهل بلخم کز مقام شهرشان |
رايت طغرل تکيني بود و راي ناصري | | حبذا تاريخ اين انشا که فرمانده به بلخ |