منشي فلک داده بر اين قول گواهي | | اي بر سر کتاب ترا منصب شاهي |
ذات تو و تجويف فلک يونس و ماهي | | جاه تو و اقطاع جهان يوسف و زندان |
ناديده نظام سخنت ننگ تناهي | | ناخورده مسير قلمت وهن توقف |
بل نسخهي ماهيت اشياست کماهي | | نفس تو نفيس است در آن مرتبه کو هست |
بيرايحهي خاصه ز اسرار الهي | | زلف خط مشکين تو يک حلقه ندارد |
پذرفته هيولاي سخن صورت کاهي | | با جذبهي نوک قلم کاهربايت |
تقدير براند به اثر بر چو سپاهي | | چون رايت سلطان ضمير تو بجنبد |
خضراي دمن ميچهکند مهر گياهي | | خصم ار به کمال تو تبشه نکند به |
بر چرخ سراسيمه مگر مخطي و ساهي | | معلوم شد از عارضهي تو که کسي نيست |
ياد آر ز سياره و از يوسف چاهي | | خوش باش که سياره بر احرار نهد بند |
گم کرد سر رشتهي صحبت ز تباهي | | گفتي که مرا رشته چو در جنس تکسر |
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهي | | بودند بر من همه اصحاب مناصب |
از پرسش من بنده نه مالي و نه جاهي | | الا تو و داني که زيانيت نبودي |
وز لطف تو دانم که مرا نيز تو خواهي | | بالله که به جان خدمت ميمون تو خواهم |
گر باشم و گر نه نه فزايي و نه کاهي | | ليکن ز وجود و عدم من چه گشايد |
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهي | | اي راي تو آن روز که از غيرت او صبح |
تا ضد سپيدي بود اي خواجه سياهي | | من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر |
حال تو که در عمر به غيري نه پناهي | | تا از ستم انصاف پناهيست چنان باد |
کي بر سر کتاب ترا منصب شاهي | | لايق به کمال تو همين ديد که تا حشر |