خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي

خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي شاعر : انوري همت بي‌مغز هشياري همت بي‌ديده بينايي خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي که تو با آب روي خويش خاک پاي او شايي چه گويي در وجود آن کيست کو شايستگي دارد جهاني کامل آمد خود به استقلال و تنهايي کسي کاندر جهان بي‌هيچ استکمال از غيري که ممکن نيست در تعجيل او گنج شکيبايي زمان در امتثال امر و نهي او چنان واله که صد منزل هزيمت شد از آن سوي توانايي زمين در احتمال بار حلم او چنان عاجز غبار نيستي پذرفتن...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي
خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي
خرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي

شاعر : انوري

همت بي‌مغز هشياري همت بي‌ديده بيناييخرد را دوش مي‌گفتم که اي اکسير دانايي
که تو با آب روي خويش خاک پاي او شاييچه گويي در وجود آن کيست کو شايستگي دارد
جهاني کامل آمد خود به استقلال و تنهاييکسي کاندر جهان بي‌هيچ استکمال از غيري
که ممکن نيست در تعجيل او گنج شکيباييزمان در امتثال امر و نهي او چنان واله
که صد منزل هزيمت شد از آن سوي تواناييزمين در احتمال بار حلم او چنان عاجز
غبار نيستي پذرفتن از گردون ميناييدر آمد شد به چين دامن همت فرو رفته
که گردونيست بيرون از نهم گردون خضراييچنان عالي نهاد آمد ز رفعت پايه‌ي قدرش
وگرنه غوطه دادستي جهان را موج رسوايينظام عالم از تاييد قدر او پديد آمد
دل خورشيد با يک خانمان درد زليخاييز حسن يوسف آرايش به مصر چرخ چارم در
کند امروز بر عکس توالي باز فرداييبه جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
نکردي روزگار اندر حريمش عمر فرساييگر از حزمش قضا سدي کشيدي بر جهان شامل
زمان را دست بودي بر زمين در پاي بر جاييوگر بر آسمان حلمش به حشمت سايه افکندي
که از روي تقرب گر به خاکش رخ بيالاييحريم حرمتش در ايمني آن خاصيت دارد
که از ننگ تصرف کردن گردون برآساييبه خاک پاي او يعني رداي گردن گردون
اگر خواهي که چون آتش سراندر آسمان ساييهوا با آب گفتا گرد خيل موکب او شو
که گردون خرف را تازه کرد ايام برناييبهار دولت او آن هواي معتدل دارد
اگر يک لحظه در خلوت‌سراي فکرتش آييبه دست آرد ضميرش ز آفرينش نسخه‌ي روشن
ز طبع اوست تا چون مي‌کند کاني و دريايينه از موجست قلزم را شبانروزي تب لرزه
شدست اندر عروق لجه‌ي او ماده سوداييز بس کز غصه‌ي طبعش تفکر مي‌کند شبها
اگر طبعش بياموزد صبا را عالم‌آراييببيند بي‌نظر نرگس بگويد بي‌لغت سوسن
صبا در نقش بستان کي زدي نيرنگ زيبايياگرنه فضله‌ي طبعش جهان را چاشني بودي
چو سوسن محض آزادي نه چون گل عين رعناييچو نيسان گر کنار خاک پرگوهر کند شايد
ز دستش در طي نسيان رسوم حاتم طاييزنطقش در خوي خجلت روان صاحب وصابي
که در بخشش نه ديني مطلبي دارم نه دنياييقضا هر ساعتي با دست او گويد نه تو گفتي
چو کان درويش گشت از تو چرا بر وي نبخشاييوليکن در کرم واجب بود درويش بخشودن
برين دعوي که برخيزد درين معني چه فرماييچو اين اوصاف نيکو حصر کردم با خرد گفتم
به گز مهتاب پيمايي به گل خورشيدانداييخرد زان طيره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
پسم هر ساعتي گويي نشاني باز ننماييعجب‌تر اينکه مي‌داني و مي‌داني که مي‌دانم
عزيزالدين طغرايي عزيزالدين طغراييگرم باور نمي‌داري نمايم چون که بنمايم
ذراغ روز و شب همواره در تاريخ پيماييالا تا گاه درگاهش بود گاهي در افزايش
وزان افزايش او را تا قيامت زينت افزايياز آن کاهش نصيب دشمنش جان کاستن بادا
ترا اين کار برنايد تو با اين کار برناييبه هر کاري که روي آورده خصمش گفته نوميدي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط