آن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهي شاعر : انوري گفت کين والي شهر ما گدايي بيحياست آن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهي صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهاي آن همه برگ و نوا داني که آنجا از کجاست گفتش اي مسکين غلط اينک از اينجا کردهاي لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست در و مرواريد طوقش اشک اطفال منست گر بجويي تا به مغز استخوانش زان ماست او که تا آب سبو پيوسته از ما خواسته است زانکه گر ده نام باشد يک حقيقت...