آن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهي آن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهيشاعر : انوري گفت کين والي شهر ما گدايي بيحياستآن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهيصد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواستگفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهايآن همه برگ و نوا داني که آنجا از کجاستگفتش اي مسکين غلط اينک از اينجا کردهايلعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماستدر و مرواريد طوقش اشک اطفال منستگر بجويي تا به مغز استخوانش زان ماستاو که تا آب سبو پيوسته از ما خواسته استزانکه گر ده نام باشد يک حقيقت را رواستخواستن کديه است خواهي عشر خوان خواهي خراجهرکه خواهد گر سليمانست و گر قارون گداستچون گدايي چيز ديگر نيست جز خواهندگي