زمانه عقد کمالي گسست و اي دريغ
زمانه عقد کمالي گسست و اي دريغ
شاعر : انوري
که آسمان نتواند نظير آن پيوست زمانه عقد کمالي گسست و اي دريغ وزين کشنده دو دام سيه سپيد که هست ز دامگاه عناصر چه فايدهست بگو بدين دو دام همين مرغ صيد کرد و بجست که روزگار پس از انتظار نيک دراز نماند مردمک ديدهاي که ديده نخست اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک هزار ديده نگردد ز اشک ميگون مست وگرچه هيچ شبي نيست تا ز دست دماغ که از چه عيد و عروسي کرانه کرد و برست زبان حال همي گويد اينت مقبل مرد از آن قرار نکردي در آشيانهي پست تو پروريدهي کابوک آسمان بودي که ماهي فلکي را فرو نگيرد شست زمانه دل به تو زان درنبست ميدانست شدي و رفت بهين حاصل جهان از دست رئيس دولت و دين اي اسير دست اجل سپهر ني دم شخصي دم هنر دربست زمانه ني در مردي در کرم بشکست يتيموار برو جان به ماتمت بنشست دلم حريق وفاتت چو کرد خاکستر فغان ز گردش اين جان شکار جورپرست فغان ز عادت اين رنج ساز راحت سوز که گوهري که به سي سال سفت خود بشکست که صورتي که به عمري نگاشت خود بسترد