اي سعد سپهر دين کجايي
اي سعد سپهر دين کجايي شاعر : انوري کاثار سعادتت نهانست اي سعد سپهر دين کجايي وين هم ز کيادت زمانست بازم ز زمانه کم گرفتي آيين کدام دوستانست اين عادت قلةالمبالات در حمل کدام کاروانست زين گونه بضاعت مودت همخوابهي مغز استخوانست ما را باري غم تو هر شب با سال تمام توامانست زان روي که روزي از فراقت بر طرف دريچه ديدبانست ساليست که ديدهي پر آبم در هجر تو راه کهکشانست رخسارهي کاهرنگم از اشک از آتش سينه پر دخانست روزم سيهست...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي سعد سپهر دين کجايي
اي سعد سپهر دين کجايي
شاعر : انوري
کاثار سعادتت نهانست اي سعد سپهر دين کجايي وين هم ز کيادت زمانست بازم ز زمانه کم گرفتي آيين کدام دوستانست اين عادت قلةالمبالات در حمل کدام کاروانست زين گونه بضاعت مودت همخوابهي مغز استخوانست ما را باري غم تو هر شب با سال تمام توامانست زان روي که روزي از فراقت بر طرف دريچه ديدبانست ساليست که ديدهي پر آبم در هجر تو راه کهکشانست رخسارهي کاهرنگم از اشک از آتش سينه پر دخانست روزم سيهست از آنکه چشمم گو مرد غريب ناتوانست خود صحبت اندساله بگذار آخر نه چو بخت ما جوانست گرچه زدهي سپهر پيرست در حبس تکبر از چه سانست برخيزم و بنگرم که حالش پاي تو اگرچه در ميانست از دست مشو ز سقطهي من گويي بحقيقت آن چنانست سري دارم که گر بگويم گويي که دو محنت آشيانست آن شب که دو عالم از حوادث در طالع عافيت قرانست و اجرام نحوس را به يکبار يک معرکه لمعهي سنانست وز عکس شفق هواي گيتي تدبير مي سبک عنانست گفتم که چو شب گرانرکابست ياليتم از آن دو ميهمانست مهمان تو آمديم ياليت همتاي بهشت جاودانست تا از در مجلست که خاکش در صدر نشين که جايت آنست سر در کردم اشارتت گفت بر جان و روان من روانست من نيز به حکم آنکه حکمت عيبي نبود که ميزبانست بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست کز منطقه نيک بر کرانست القصه چو جاي خود بديدم هرچند که خانهي فلانست با خود گفتم که انوري هي حاضر شدن همه جهانست ليکن به حضور او که حدش نه حد تو خام قلتبانست داني که تصدري بدين حد خود موجب خجلتم عيانست فيالجمله ز خود خجل شدم نيک داند آن کس که رسم دانست اندازهي رسم داني من چونان که گمان همگنانست بر پاي نشستم آخرالامر زانگونه که هيچکس ندانست پي کورکنان حريف جويان اکنون گه ساغر گرانست گفتم که چو شب سبکترک شد برجستم و اين سخن نشانست چون تو به سه گانه دست بردي معيار عيار آسمانست از گوشهي طارمت که سمکش شخصي که برو نثار جانست بر خاک درت نثار کردم بر سدرهي منتهي مکانست يعني که گرم ز روي تمکين تا حشر سرم بر آستانست درگاه سپهر صورتت را
مقالات مرتبط