قصه چگونه خوانم عقلست وازعم | | راحت چگونه يابم فضلست مانعم |
کس را گناه نيست چنين است طالعم | | در روي هرکه خندم از آنکس قفا خورم |
پيش عوام چون الف بسم ضايعم | | نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو |
وينست جرم من که نه خائن نه طامعم | | اينست عيب من که نه دورو نه مفسدم |
گر هست راضيم پس اگر نيست قانعم | | در شغل شاکرم به گه عزل صابرم |
در قطع معضلات چو شمشير قاطعم | | در حل مشکلات چو خورشيد روشنم |
يار موافقم نه کي خصم منازعم | | بر عقل و پاک دلي فضل من گواست |
که جنگ و صلح برد ره به سوي شادي و غم | | مکوش تا بتواني به جنگ و صلح گزين |
تو جنگ جوي و منه بر طريق صلح قدم | | پس ار عدو نکند صلح و جنگجوي بود |
بجوش سخت که تا در جدل نيابي کم | | بکوش نيک که تا از عدو نماني پس |
چو شکر و صبر کني در ميان شادي و غم | | شود زيادت شادي و غم شود نقصان |
به صبر گردد محنت بر اهل محنت کم | | ز شکر گردد نعمت بر اهل نعمت بيش |
وز تير آسمان بتازي چهار کم | | اي از برادر و پدر افزون دوبار صد |
با چنبر مصحف و بيخي بدان به هم | | بفرست حورزاده به حکم دو سه ستيز |
کايد برون ز صورت بيدو دويست کم | | بادا بقاي نام تو چندان به روزگار |