دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي

دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي شاعر : انوري گفتم از مدح و هجا دست بيفشاندم هم دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي حالت رفته دگر باز نيايد ز عدم گفت چون گفتمش آن حالت گمراهي رفت که مرا شهوت و حرص و غضبي بود بهم غزل و مدح و هجا هرسه بدان مي‌گفتم کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم اين يکي شب همه شب در غم و انديشه‌ي آن که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند که زبوني به کف آرم که ازو آيد کم وان سه ديگر چو سگ خسته تسليش...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي
دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي
دي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي

شاعر : انوري

گفتم از مدح و هجا دست بيفشاندم همدي مرا عاشقکي گفت غزل مي‌گويي
حالت رفته دگر باز نيايد ز عدمگفت چون گفتمش آن حالت گمراهي رفت
که مرا شهوت و حرص و غضبي بود بهمغزل و مدح و هجا هرسه بدان مي‌گفتم
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درماين يکي شب همه شب در غم و انديشه‌ي آن
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خموان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که زبوني به کف آرم که ازو آيد کموان سه ديگر چو سگ خسته تسليش بدان
باز کرد از سر من بنده‌ي عاجز به کرمچون خدا اين سه سگ گرسنه را حاشاکم
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستمغزل و مدح و هجا گويم يارب زنهار
چون زدي باري مردانه بيفشار قدمانوري لاف زدن سيرت مردان نبود
که نه بس دير سر آيد به تو بر اين دو سه دمگوشه‌اي گير و سر راه نجاتي بطلب
تا نماني ز کار دل محرومکارها را طلب مکن غايت
طلب‌الغايه اي برادر شومزيرکان اين مثل نکو زده‌اند
نه چو ما بلکه قايم و قيومبه خدايي که قائمست به ذات
جان ز غم مظلمست و تن مظلومکه مرا در فراق خدمت تو
تا که گشتم ز خدمتت محرومباز مرحوم روزگار شدم
روزگارش چنين کند مرحومهرکه محروم شد ز خدمت تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.