اين ز آصف بدل و آن ز سليمان ثاني | | کار کار ملک و دوران دوران وزير |
امني از قلم آن همه در آساني | | عالمي از کرم اين همه در آسايش |
عدل ايشان علم کسوت آباداني | | جود ايشان رقم رغبت روزي بخشي |
هيچ مختار نزد يک دم بيفرماني | | تا جهان بيعت فرمان بري ايشان کرد |
چون برآيد برهد زين همه سرگرداني | | غرض چرخ کماليست که ايشان دارند |
بيدريغا نبرد آرزوي ويراني | | حبذا عرصهي ملکي که درو جغد همي |
مسرع سايه و خورشيد ز بيپاياني | | مرحبا بسطت جاهي که درو منقطعاند |
که نه بر مهرهي گردن بودش پيشاني | | نگذرد روزي بر دولت ايشان به مثل |
بيم آنست که آبم ببرد بيناني | | در چنين دولت و من يکتن قانع به کفاف |
که از آن روي به صد عاطفتم ارزاني | | نظم و نثري که مرا هست در اين ملک مگير |
بيخبر باشد خاصه که بود کنعاني | | ملک مصر چه بايد که ز اهل کنعان |
خازن خاص ملک دارد اگر بستاني | | معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست |
بلکه تفتيش معاني کني ار بتواني | | بس بخواني نه بر آن شکل که طوطي الحمد |
روح پاکيزه برد از سخن روحاني | | هم تو اقرار کني کانوري از روي سخن |
خاصه با مهره در ششدر بيساماني | | در حضورست از اين نقش يقين ميشودم |
بينيازند و مرا فاقهي جاويداني | | گر مرا معطي دينار ازين خواهد بود |
حال بيرون و درونم نه همانا داني | | تو که پوشيده همي بيني از دور مرا |
وز درون پيرهن بلحسن عمراني | | طاق بوطالب نعمهست که دارم ز برون |
هيچ داني که سخن بر چه نسق ميراني | | انوري اين چه پريشاني و بيخويشتني است |
چند پرسي چو طفيلي خبر مهماني | | بر سر خوان قناعت شده همکاسهي عقل |
کايت کديه چو عباس خوشک ميخواني | | پسر سهل گدا گر شنود حال آرد |