نگر: مگرد گر آن سر و سيم بر بگذشت؟ شاعر : اوحدي مراغه اي که: آب ديدهي نظارگان ز سر بگذشت نگر: مگرد گر آن سر و سيم بر بگذشت؟ رسيد بر فلکم آه و از قمر بگذشت ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسيد که خفته بودم و دولت ز پيش در بگذشت تو بخت بين که: نخفتم شبي جزين ساعت بدين طريق که آن ترک پرده در بگذشت کدام پرده بماند درست و پوشيده؟ که از مقابل او روي آن پسر بگذشت دگر به پند پدر گوش برنکرد کسي نديدهايم کز آن آستان در بگذشت مسافري، که به شهر...