دل اسير حلقهي آن زلف چون زنحير شد شاعر : اوحدي مراغه اي تن ز استيلاي هجر آن پريرخ پير شد دل اسير حلقهي آن زلف چون زنحير شد نوک مژگانش ز بهر کشتن من تير شد چون کمان بشکست پشت عاليم را در فراق از براي آن تنم چون موي و دل چون قير شد نيست جز سوداي زلف همچو قيرش در سرم آب چشم من رواني رفت و دامن گير شد دوش ميگفتم: برون آيم، بگيرم دامنش بعد از آن عمر درازم در سر تعبير شد يک شب از شبهاي هجران زلف او ديدم به خواب دشمن من بر لب شيرين او چون مير...