دي رفتم اندر کوي او سرمست، ناگه جنگ شد شاعر : اوحدي مراغه اي امروز زانم تنگدل کان جاي بر وي تنگ شد دي رفتم اندر کوي او سرمست، ناگه جنگ شد باز آن بت دلجوي من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟ گويد به مستي: سوي من، منگر، مرو در کوي من منشان بر آتش خويش را، ايدل، که کار ازينگ شد هر دم چو ازينگي دگر خواهد دل ما سوختن تا لاجرم در عشق او نامي که ديدي ننگ شد پندي که نيکو خواه من، ميداد بد پنداشتم اي ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد رفت آن نگار خانگي...