يوسف ما را به چاه انداختند

يوسف ما را به چاه انداختند شاعر : اوحدي مراغه اي گرگ او را در گناه انداختند يوسف ما را به چاه انداختند کارواني را به راه انداختند و آنگه از بهر برون آوردنش سالها در آه آه انداختند از فراق روي او يعقوب را در بها سيم سياه انداختند چون خريداران بديدندش ز جهل باز در زندان شاه انداختند شد به مصر و از زليخا ديدنش تختش اندر بارگاه انداختند خواب زندان را چو معني باز يافت خلعت« ثم اجتباه» انداختند شد پس از خواري عزيز و در برش برقعي بر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يوسف ما را به چاه انداختند
يوسف ما را به چاه انداختند
يوسف ما را به چاه انداختند

شاعر : اوحدي مراغه اي

گرگ او را در گناه انداختنديوسف ما را به چاه انداختند
کارواني را به راه انداختندو آنگه از بهر برون آوردنش
سالها در آه آه انداختنداز فراق روي او يعقوب را
در بها سيم سياه انداختندچون خريداران بديدندش ز جهل
باز در زندان شاه انداختندشد به مصر و از زليخا ديدنش
تختش اندر بارگاه انداختندخواب زندان را چو معني باز يافت
خلعت« ثم اجتباه» انداختندشد پس از خواري عزيز و در برش
برقعي بر روي ماه انداختندتا نبيند هر کسي آن ماه را
زخم بر دست گواه انداختندچون گواه انگشت بر حرفش نهاد
جست و جويي در سپاه انداختندحال سلطانيش چون مشهور شد
صاع در آب و گياه انداختنددشمنش را از هواي سرزنش
بر بشير نيک خواه انداختندقرعه‌ي خط بشارت بردنش
جمله را در عزو جاه انداختندباز با قوم خودش کردند جمع
کش درين زندان و چاه انداختنداين حکايت سر گذشت روح تست
سر او را با اله انداختنداوحدي چون باز ديد اين سرو گفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط