به سر زلف سيه دوش گره برزده بود شاعر : اوحدي مراغه اي خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود به سر زلف سيه دوش گره برزده بود عنبرين خال که بر برگ گل تر زده بود مرد را مردمک ديده به خون تر ميکرد طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود حسن بالاي چو سروش ز خراميدن و خواب پيش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود سرو را پاي فروشد به زمين همچون ميخ خونم از دل بچکانيد، که نشتر زده بود بر گذشت از من و سر چون به سوي من نگريست بر دل آمد سر پيکان، که برابر زده...