به سر زلف سيه دوش گره برزده بود

به سر زلف سيه دوش گره برزده بود شاعر : اوحدي مراغه اي خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود به سر زلف سيه دوش گره برزده بود عنبرين خال که بر برگ گل تر زده بود مرد را مردمک ديده به خون تر مي‌کرد طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود حسن بالاي چو سروش ز خراميدن و خواب پيش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود سرو را پاي فروشد به زمين همچون ميخ خونم از دل بچکانيد، که نشتر زده بود بر گذشت از من و سر چون به سوي من نگريست بر دل آمد سر پيکان، که برابر زده...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به سر زلف سيه دوش گره برزده بود
به سر زلف سيه دوش گره برزده بود
به سر زلف سيه دوش گره برزده بود

شاعر : اوحدي مراغه اي

خلق را آتش سوزنده به دل در زده بودبه سر زلف سيه دوش گره برزده بود
عنبرين خال که بر برگ گل تر زده بودمرد را مردمک ديده به خون تر مي‌کرد
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بودحسن بالاي چو سروش ز خراميدن و خواب
پيش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بودسرو را پاي فروشد به زمين همچون ميخ
خونم از دل بچکانيد، که نشتر زده بودبر گذشت از من و سر چون به سوي من نگريست
بر دل آمد سر پيکان، که برابر زده بودناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور
به گمان مهره‌ي ابرو چو کبوتر زده بودچون کبوتر بتپيدم، که مرا غمزه‌ي او
مگر اين صيد سراسيمه، که لاغر زده بودهر شکاري که بينداخت، به نرمي برداشت
به مسلمان ننموديم، که کافر زده بودما خود آن زخم که بر سينه‌ي مجروح آمد
پيش ازاين بر دل ليلي که همين در زده بود؟نه شگفت از سر مجنون که فرو ريخت به خاک
غم او چهره‌ي زردم همه وا زر زده بوداشک سرخم مددي داد به هر وجه، ارني
بس که اندر هوس شکر او پر زده بودطوطي عقل مرا بال به يک بار بريخت
کاوحدي را غم دوشينه بهم برزده بودگر بهم بر زده بيني سخنم، عيب مکن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط