حسن مصرست و رخ چون قمرت مير درو شاعر : اوحدي مراغه اي عشق زندان و حصارش که شدم پير درو حسن مصرست و رخ چون قمرت مير درو هم کمان مهره و هم ناوک و هم تير درو خم ابروت کمانيست، که دايم باشد حلق و پاي دل من بسته به زنجير درو حلقهي زلف تو داميست گره گير، که هست ميرود جوي شراب و عسل و شير درو جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو که به اخلاص رود گردن نحجير درو خود که جويد ز کمند سر زلف تو خلاص؟ جگر ريش و دل سوخته توفير درو بسم اين کار پريشان، که...