آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه شاعر : اوحدي مراغه اي و آن تن که کشيدي به کمنمدش جذبوه آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه صد بار به دستان مصيبت صلبوه و آن ديدهي دريا شده را درد و غم او ناگاه به شمشير جدايي ضربوه و آن سينهي آتشکده را غمزهي چشمش ترکانه به يک تاختن اندر نهبوه اسباب دل و دين مرا لشکر عشقش از خون دل و ديده چه روشن کتبوه! من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدين رخ بحثي نتوانم که هم ايشان و هبوه گر جان طلبند از من دلسوخته ايشان...