جانا، دل محرور من شد بيقرار از شوق تو جانا، دل محرور من شد بيقرار از شوق توشاعر : اوحدي مراغه اي با او به بازي بعد ازين ميده قرار بوسهايجانا، دل محرور من شد بيقرار از شوق توهر کس تمنايي کند، ما اختيار بوسهايروزي که خواهند از لبت عشاق عالم کامهاتا چند سوزيم اين چنين در انتظار بوسهاي؟آمد به لب جان از غمت، جانا، نميگويي که: ماوز لعل شکربار خود کمگير بار بوسهايروزي براي اوحدي يک بوسه بفرست از لبتاز من چه رنجي؟ اي پسر، سهلست کار بوسهايزان شکرين لب گر شبي کردم شکار بوسهاييا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسهايچون بيشمار از لعل خود دادي به هر کس بوسهاوآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسهايزاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن