در کعبه گر ز دوست نبودي نشانهاي
در کعبه گر ز دوست نبودي نشانهاي
شاعر : اوحدي مراغه اي
حاجي چه التفات نمودي به خانهاي؟ در کعبه گر ز دوست نبودي نشانهاي تا در ميان دام نبينند دانهاي مرغان آن هوا به زمين چون کنند ميل؟ رغبت به هيچ موي نميکرد شانهاي بويي ز وصل اگر به مشامش نميرسيد عاقل چگونه دل بنهد بر فسانهاي؟ اين کوشش و کشش همه بيکار چون بود؟ از راه سينه کي بدر افتد زبانهاي؟ تا عشق آتشي نزند در درون دل کانجا کفايتست سر تازيانهاي محتاج پيک و نامه نباشد مريد را آتش فگند در شتران از ترانهاي خيز، اي رفيق خفته، که صوت نشيدخوان کو ميکند ز خار مغيلان کرانهاي ثابت نباشد آن قدم اندر طريق عشق وين راه دور نيست بغير از بهانهاي گر راستست، هر چه طلب ميکنم تويي هرگز در آن يگانه رسد جز يگانهاي با اوحدي يکي شو و مشنو که: در وجود اين فخر بس که: بوسه دهيم آستانهاي ما را اگر محال نباشد به پيشگاه