ز لعلش بوسهاي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کي ز لعلش بوسهاي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کيشاعر : اوحدي مراغه اي بگفت: اي عاشق سرگشته، صبرت نيست هم در پي؟ز لعلش بوسهاي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کيرخي بنمود چون شيرين که از شبنم پذيرد خويلبي بگشود چون شکر که با عناب گيرد خولبي چون لاله در بستان، رخي چون آتش اندر ديبه کام خود چو پيش آمد ببوسيدم به کام دلدر آن حال، اي مسلمانان، کرا غم دارد از هيهي؟رقيب آن ديد و با من گفت: هي! هي! چيست اين عادتنشان لعل او بينم چو اندر دست گيرم مينسيم زلف او يابم چو بر آتش نهم عنبرعجب نبود، که سال و مه دم او ميخورم چون نياگر چون ني کني زاري مه و سال از فراق اوکسي کش راي آن باشد که پيوندي کند با ويبسان اوحدي بايد جفا بين و بلا ورزي