با اين چنين بلايي، بعد از چنان عذابي با اين چنين بلايي، بعد از چنان عذابيشاعر : اوحدي مراغه اي راضي شدم که: بينم روي ترا به خوابيبا اين چنين بلايي، بعد از چنان عذابيناديده از تو هرگز يک نامه را جوابيصد نامه مشق کردم در شرح مهربانيخون مرا بريزي بر خاک در چو آبيهر گه که بر در تو من آب روي جويمهر حرف از آن شکايت فصلي شدست و بابياندر غم تو رازم رمزي دو بود و اکنونمقصود هر حديثي، مضمون هر کتابيجز سر صورت تو چيزي دگر ندارمکي بينمک بماند بر آتشت کبابي؟چندان نمک لبت را در پسته بسته آخربا چشم چون تو شوخي آغاز احتسابيدر غيرتيم ليکن مقدور نيست کس راروي ترا، که اين جا شهريست و آفتابييک تن کجا تواند؟پوشيد از نظرهايا کشتن خطايي، يا گفتن صوابيدر غصه اوحدي را موقوف چند داري؟