دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستي دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستيشاعر : اوحدي مراغه اي چه جاي پنجه کردن بود ما را با چنان دستي؟دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستيگرين غيرت بديدي او بغير ما نپيوستيبه جان در غيرتم از دل، که پيش اوست پيوستهکه سختست اين چنين تيري و آنگه از چنان شستي!ز زخم چشم مستش گر بناليدم روا باشددل اين خستگان هر دم به خار غم چرا خستي؟گر آن گلچهره را در دل نشان دوستي بوديحکايت غير ازين بودي مرا گر غيرتي هستيبه غير از درددل چيزي نديدم در فراق اواگر ديدي، نپندارم که از دامش برون جستيملامت گر نديد او را، از آن فرياد ميدارداگر پنجاه دل بودي به جان در زلف او بستينه يک دلبستگي دارد بدان زلف اوحدي، کو را