بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستي بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستيشاعر : اوحدي مراغه اي نظري کن به خويش تا ز کجايي و کيستي!بس ازين عمر سرسري که به تقليد زيستيتو نگويي به خويشتن که: گرفتار چيستي؟همه شب گفتگوي توده و باغست و مال و زرز يکي لاف چون زني؟ چو غلام دويستينه تو گفتي: خداي را نشناسم بجز يکي؟پي ايشان کجا روي؟ تو که در خفت و خيستيبرسيدند همرهان تو هر يک به منزليچو اجل حمله آورد، نگذارد بايستيتو اگر بيست مردهاي بتوان و دل و جگرنرسي پيش او مگر به فقيري و نيستيچو پي او روي بنه ز سر اين خواجگي که توتو به توحيد چون رسي؟ که نه اوحديستيدر توحيدش اوحدي به قفاي وجود زد