چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتيشاعر : اوحدي مراغه اي رفتي و مرا در غم خود زار بهشتيچون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتيبا روي تو من صبر نمايم به چه پشتي؟با دست تو من پاي فشارم به چه قوت؟زان گونه که بيرون نتوان رفت به کشتيبر خاک سر کوي تو يک روز بگريماو را که بدين حال تو امروز بکشتيدانم که: حسابي نبود روز قيامتصد قصه نبشتم که جوابي ننبشتيپيش که توان برد خود اين غصه؟ که پيشتتا خود تو بدين خوي و نهاد از چه سرشتي؟از خوي تو بس گل که به خونابه سرشتمآنرا که تو يکروز به خاطر بگذشتيدر خاطر خود جز تو خيالي نگذاردآن روز که گفتيم چرا باز نگشتي؟اي دل، که همي جويي ازين دام رهاييکين ميوهي آن شاخ بلندست که کشتيچون اوحدي از قامت او درد همي چين