ترا ميزيبد از خوبان غرور و ناز و تن داري شاعر : اوحدي مراغه اي که عنبر بر بياض سيم و سنبل بر سمن داري ترا ميزيبد از خوبان غرور و ناز و تن داري نميرنجم کنون از تو،که اين شوخي ز من داري چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدي بر خون من چيره چو بردي بيسخن جانم، دگر با من سخنداري؟ دل ار تو خواستي، دادم دل مجروح و جان بر سر چه جاي جامه؟ کين جا تو شهيدان در کفن داري مرا در جامه ميجويي، نيابي جز خيال از من که بالايي چو سروت هست و زلفي چون رسن داري دلاويزي...