بر من نمينشيني نفسي به دلنوازي شاعر : اوحدي مراغه اي بنشين دمي، که خون شد دل من ز چاره سازي بر من نمينشيني نفسي به دلنوازي تو رخ که بر فروزي و سر که بر فرازي؟ همه سر بر آستان تو نهادهايم، تا خود چه لطيف مينمايي! چه شگرف ميبرازي! منت، اي کمر، چه گوي؟ که بر آن ميان لاغر رخ خوب مينگاري؟ سر زلف ميترازي؟ غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معني که حديث تنگ دستان نبود چنان نمازي چو رود ز بوسهي تو سخني، سخن نگويم که شود به کشتن من دل کافر تو...