هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي
شاعر : اوحدي مراغه اي
اگر چه خون دل من هزار بار بريزي هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببيزي مرا سريست کزان خاک آستانه نريزم در انتظار نشينم، تو روزها بگريزي شبم به وعدهي فرداي خودنشاني و چون من که من تواضع و خدمت کنم، تو تندي و تيزي ميان ما و تو کاري کجا ز پيش برآيد؟ و گرنه پاي عتابت که دارد؟ از تو ستيزي مگر تو با من مسکين سري ز لطف درآري مرا، که مهر جبلي شدست و عشق غريزي طبيب شهر همانا علاج و چاره نداند ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چيزي به دوست تحفه فرستند چيزها، من مسکين که شمع نيز در آن شب نشسته به، که تو خيزي عجب مدار که پيشت چراغ را بنشانم روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزيزي اگر بضاعت مزجاة اوحدي نکني رد