هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي شاعر : اوحدي مراغه اي اگر چه خون دل من هزار بار بريزي هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببيزي مرا سريست کزان خاک آستانه نريزم در انتظار نشينم، تو روزها بگريزي شبم به وعدهي فرداي خودنشاني و چون من که من تواضع و خدمت کنم، تو تندي و تيزي ميان ما و تو کاري کجا ز پيش برآيد؟ و گرنه پاي عتابت که دارد؟ از تو ستيزي مگر تو با من مسکين سري ز لطف درآري مرا، که مهر جبلي شدست و عشق غريزي ...