ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي
ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي
شاعر : اوحدي مراغه اي
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشي؟ ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي چو آنساعت که من گريم تو در خواب سحر باشي دل سخت تو کي بخشد بر آب چشم بيدارم؟ به شرط آنکه آنروزم تو نيز اندر نظر باشي گرم روزي دهي کشتن به زاري، بنده فرمانم ولي روزيکه من جويم ترا، جاي دگر باشي نجويي هرگزم، وآنگه که جويي پيش در باشم من اين خواري بدان ديدم که ميگفتم: مگر باشي چه دانستم که از حالم نخواهي با خبر بودن؟ که عمري بيدل و صبر و قرار و خواب و خور باشي ترا از حال محنتهاي من وقتي خبر باشد نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشي فداي خاک پايت گر کنم صد سر به يک ساعت مگر بر آستان او نشيني، خاک در باشي ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدي، باري