مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغامي
مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغامي
شاعر : اوحدي مراغه اي
که چون زنار دربستي ز دستم نوش کن جامي مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغامي چليپاييست در هر توي و ناقوسي بهر بامي دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا ترا بر آتش گبران ببايد سوخت ايامي ز سر باد مسلماني دماغت را چو بيرون شد که يارد بردنت جايي؟ که داند کردنت نامي؟ چو بر رخسار از آن آتش کشيدي داغ ما زان پس بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بيرون نهي گامي چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهي وصلش؟ به پران مرغ جانت را به تدريج از چنين دامي نديدم مرغ جانت را درين ره دام غير از تو خيالش گفت: عاشق بين که خوابش هست و ارامي به سوداي رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم ازو، گر راست ميپرسي، ندارم غير او کامي مرا گويي: کزان دلبر بگو تا: چيست کام تو؟ نه اندامم همي گويد، که هر مويي ز اندامي به فکر او چنان پيوست جان من ، که ذکر او که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدي خامي مکن پيشم حديث وصل آن دلدار آتش رخ