چه سود خاطر ما را به جانبت نگراني؟
چه سود خاطر ما را به جانبت نگراني؟
شاعر : اوحدي مراغه اي
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگراني چه سود خاطر ما را به جانبت نگراني؟ مگر به روز بياييم و گرنه کي تو بخواني؟ نشستهام که بجويي مرا، خيال نگه کن که گر ز دور ببيني مرا، تو باز نداني ز دوري تو چنان گشتهام ضعيف و شکسته که از دريچه درآيم، گرم ز کوچه براني تو آفتاب و من آن ذرهام ز پرتو مهرت گناه چيست کسي را؟ محبتست و جواني مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟ غريبم آيد از آن رخ، که بر غريب دواني ز راه دور دويدم برت، ستيزه رها کن سبک مدو به شکايت، که ميبرم گراني اگر به کوي تو آييم ساعتي به تماشا اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهاني بدين صفت که من آويختم به چنبر زلفت بسان صورت پاک تو پر شدم ز معاني چو بر سفينهي دلنقش صورت تو نبشتم حديث من، که چو آبي همي رود ز رواني به پيش دوست دريغا! که قدر خاک ندارد نگفتمت: ز پي او مرو،که زود بماني؟ شکسته شد تنت، اي اوحدي، ز بار غم او