مرحبا، اي گل نورسته، که چون سرو رواني شاعر : اوحدي مراغه اي چشم بد دور ز رويت، که شگرفي و جواني مرحبا، اي گل نورسته، که چون سرو رواني متحير نه چنانم که بدانم: بچه ماني؟ فکر کردم که بگويم: بچه ماني تو؟ وليکن قصهي شوق رها کردم و خاطر نگراني دفتري باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که داني گر بر آني که: غمت خون من خسته بريزد صورت حال نگه دار که معنيش نداني اين نه حاليست که واقف شوي ار با تو بگويم روي معشوقه همي بوس،...